پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
گفتی عاشقمی
گفتم: دوستت دارم
گفتی: اگه یه روز نبینمت می میرم.
گفتم: من فقط ناراحت می شم.
گفتی: من به جز تو به کسی فکر نمی کنم.
گفتم: اتفاقا من به خیلی ها فکر می کنم.
گفتی: تا ابد تو قلب منی.
گفتم: فعلا تو قلبم جا داری.
گفتی: اگه بری با یکی دیگه من خودمو می کشم.
گفتم: اما اگه تو بری با یکی دیگه من فقط دلم می خواد طرف رو خفه کنم.
گفتی... گفتم ...
حالا فکر کردی فرق ما اینهاست؟
نه فرق ما اینه که:
تو دروغ گفتی من راستشو.
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
من، تو را ...
در ميان گذشته هايم گم كرده ام
ميان سكوت سرد اتاقم
در بندبند خاطراتم ...
در اشكهاي ريخته بر قالي بي رنگ دلم
گم كرده ام
در شبي تاريك ....
و
اكنون ...
هيچ نمي يابمت !
شايد تو نيز ، مرا ...
در ميان خاطراتت...
گم كرده اي ....!!
.....
من....
سالها را پشت سر مي گذارم
بي آنكه بدانم
يا درك كنم
كهزندگي ام
پايان يافته !!
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
چقدر دوست داشتم يك نفر از من مي پرسيد چرا نگاه هايت انقدر
غمگين است ؟ چرا لبخندهايت انقدر بي رنگ است ؟ اما افسوس ... هيچ كس نبود هميشه من بودم و من و
تنهايي پر از خاطره . آري با تو هستم .. با تويي كه از كنارم گذشتي... و حتي يك بار هم
نپرسيدي چرا چشم هايت هميشه باراني است .
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
آتشی که مرا ذره ذره آب می کند
مثل شمعی که می سوزد و به پایان خود نزدیک می شود
و من مثل همیشه تنهای تنها هستم
قطرات باران از چشمانم به زمین می ریزند
زمین ، خیس باران می شود
طبیعت خوشحال از بارش این همه نعمت
کم کم رویش آغاز می شود
زندگی معنا می شود
گل های آرزو به بار می نشینند
و من همچنان اشک می ریزم
و طبیعت همچنان خوشحال می ماند
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
گاه يک لبخند آنقدر عميق ميشود که گريه ميکنم گاه
يک نغمه آن قدر دست نيافتني است که با آن زندگي
ميکنم گاه يک نگاه آن چنان سنگين است که
چشمانم رهايش نميکنند گاه يک عشق آن قدر
ماندگار است که فراموشش نميکنم
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
آواز عاشقانه ي ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
ديگر دلم هواي سرودن نمي کند
تنها بهانه ي دل ما در گلو شکست
سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه هاي عقده گشا در گلو شکست
اي داد ، کس به داغ دل باغ دل نداد
اي واي ، هاي هاي عزا در گلو شکست
آن روزهاي خوب که ديديم ، خواب بود
خوابم پريد و خاطره ها در گلو شکست
«بادا»مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آيا»زياد رفت و «چرا» در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خدا حافظي کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
رفتم رفتم رفتمو بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم
از عشق تو جاودان ماند ترانه ی من
با یاد تو زنده ام ای عشقت بهانه ی من
پیدا شو چو ماه نو گاهی به خانه ی من
خواری زد گل از رخت در آشیانه ی من
رفتم رفتم رفتمو بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم
آهم را می شنیدی به حال زارم می رسیدی
نازت را می خریدم تو ناز من را می کشیدی
بخدا که تو از نظرم نروی چو روم ز برت ز برم نروی
رفتم رفتم رفتمو بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم
اگر مراد ما برآید چه شود
شب فراق ما سرآید چه شود
بخدا کس ز حال من خبر نشد
که به جز غم نصیبم از سفر نشد
نروی ای نفس ز پیش چشم من
که به چشمم بجز تو جلوه گر نشد
رفتم رفتم رفتمو بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
تو خواهی رفت
تو خواهی رفت و من دور از تو جدالی سخت
با اندوه خواهم داشت
تو خواهی رفت و
من دیگر کسی راهمزبان خود نخواهم کرد
تمام دستها بیگانه با دستم
تمام چشمها بیگانه با چشمم
کسی درد مرا هرگز نمی فهمد
واندوه مرا از چشمهای من نمی خواند
تو خواهی رفت و
اشک من،تو را بدرود خواهد گفت
اما هرگز،
تو از یادم نخواهی رفت...
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
قلبم در انتظار است ...
و نگاهم گرفتار تنگ غروب
قسمشان مي دهم ! به چشمانم التماس مي کنم که کم سو نشوند
بغض ها بي رحمانه گلويم را مي فشارند
منت قلبم را مي کشم تا براي لحظه اي هر چند کوتاه يادش را به غريبگان نسپارد
مدت هاست که نخل هاي ساحل در حسرت قطره اي چشم به دريا دوخته اند
هر لحظه دست خواهش پيش چشمانم دراز مي کنم تا برايش ببارند
اما مي دانم که او هرگز نخواهد ديد !!!! هرگز نخواهد فهميد !
هر دم منت مرغ خيالم را مي کشم تا که شايد از سرزمين واژگان ...
بهترين قافيه را در وصفش براي اين شاعر خسته بياورد
ساعت اتاقم از شمارش لحظه هاي انتظارش خسته شده !
هر لحظه دم از ايستادن مي زند
التماسش مي کنم که لحظه هايم را تنها نگذارد
ديوار اتاقم ديگر طاقت تحمل تقويم هاي باطله و روز هاي خط خورده را ندارد
مدت هاست که پيچک نگاهم بر پاي در پيچيده !
کجاست آن بي وفا که ببيند در وفايش چه بر سر من آمده ؟!؟
نمي دانم ؟!؟
نمي دانم که چرا پرندگان آرزو ديگر سخن از پرواز نمي گويند ؟!؟
شايد آسمان دل من ديگر آبي نيست
نمي دانم چه شد که با بي رحمي گلدان مرا به باد هاي وحشي و سرد زمستان سپرد ؟!!!
مگر نمي دانست که گل عشق من بدون محبت خشک خواهد شد ؟!؟