شبي ياد دارم كه چشمم نخفت
شنيدم كه شمع با پروانه بگفت...
نمایش نسخه قابل چاپ
شبي ياد دارم كه چشمم نخفت
شنيدم كه شمع با پروانه بگفت...
تنـی آلــوده درد و دلی لبـریز غــم دارم
زاسباب پریشانی تو را ای عشق کم دارم
ميـــــــان بـــاغ حـــرامـــست بي تـــو گرديدن
كه خار با تو مرا به ، كه بيتــــو گل چيدن
سعدي
نگذار به هجم دردها فكر كنم
در صلح به ان نبرد ها فكر كنم
من در دل خويش بچه اي معصومم
نگذار كه مثل مردها فكر كنم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
من چگونه هوش دارم پیش و پس؟
چون نباشد نور یارم پیش و پس
سبزي چشم تو درياي خيالپلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
در سایه هر سنگ اگر گل به زمین است
نقش تن ماری است که در خواب کمین است
تا سایه سیاه تو اینسان
پیوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان مبر که در آنجا
چشمی به انتظار تو باشد