سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
نمایش نسخه قابل چاپ
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها كنم؟
منم سر گشته و حیرانت ای دوست
کنم یک باره جان قربانت ای دوست
تورا گر ساخت ابراهیم آذر
مرا بفراشت دست حی داور
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گشت و اختر و کار آخر شد
دنيا ديدی و هر چه ديدی هيچ است
و آن نيز که گفتی و شنيدی هيچ است
سـرتاسـر آفـاق دویـدی هیـچ است
و آن نيز که در خانه خزيدی هيچ است
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
تو زر نئی ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
دردهاي پوستي كجا؟
درد دوستي كجا؟
اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست
دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي
دردهاي كهنه ي لجوج
جفــــــــا كه با من دلخــســـــته ميكني ، سهل است
غرض وفــــاست ، كه با مــــردم دگــــــر نكــــني