دستم بگیر و پله پله
تا به عمق ظلمت بر
اکنون به ناتوانی خویش در نور معترف هستم
به عصمت قابیل سجده باید کرد
که مرگ
آغاز زندگیست
پایندگیست
نمایش نسخه قابل چاپ
دستم بگیر و پله پله
تا به عمق ظلمت بر
اکنون به ناتوانی خویش در نور معترف هستم
به عصمت قابیل سجده باید کرد
که مرگ
آغاز زندگیست
پایندگیست
دلم تنگ است
دلم میسوزد از باغی که میسوزد
نه دیداری ..................نه بیداری
نه دستی بر سر یاری
مرا آشفته میسازد چنین آشفته بازاری
در دیاری که در آن نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هیاهوی درونم فریادیست طوفانزا
صدایش را در انتظار درونم می شنوم
آه که فرسوده ام می سازد این دقایق
هوا کم کم رو به تاریکی می گذارد
و باز او را در تاریکی شب گم خواهم کرد
توی یک کنج اتاق
منم و یک قاب عکس
منم و دنیایی از خاطره ها توی این کنج اتاق
منم و یک فنجون خالی چای
منم و یک حبه قند گوشه ء فنجون فال
منم و یک برگ خشکیده توی دفتر عشق
منم ویک قطره اشک خشکیده روی فرش اتاق
توی کنج این اتاق بی کسی
منم و یک دنیا از خاطره ها
منم و یک جای خالی تو اتاق
منم و یک دل تنها و غریب
توی یک شهر پر از تنهایی
دل من هرجا باشه بازم بی اون تنها شده
دل من غصه نخور تو هم یه روز شاد میشی
دل من غصه نخور
اشكهايم جاري گشت رودباري شد
و سيل اشك ويران كرد روزگارم را
رد پاي خاطرات در بستر رودخانه اشك مدفون شد
و واژه اي يافت نكردم كه تا جايگزين زندگيم كنم
جز بوي نم دار تاريكي زندانم
و صداي خسته نفسهايم چيزي برايم نمانده
كلمات از ذهنم پاك گشته
و زبانم قادر به بيان نيست
تاريكي و تنهايي مرحمي گشتند براي زخمهاي كهنه
خواستم سفر كنم پايم لرزيد و سست شد
خواستم پرواز كنم بال و پرم چيده شد جا ماندم
خواستم بخندم و شاد باشم اما بغضم تركيد
خواستم ببينم چشمانم را بسته ديدم
خواستم حرف بزنم زبانم بند امد
خواستم فراموش كنم اما خودم از يادها رفتم
خواستم اشك بريزم اما چشمانم خشك گشت
خواستم فرياد بزنم اما گوش ها كر شدند
خواستم زندگي بكنم مرگ را زيبا تر ديدم
خواستم بميرم اما لياقتش را نداشتم
ديگر هيچ چيز نخواهم جز قفسي تنگ و تاريك
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغ هاي رابطه تاريكند
چراغ هاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشك ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است !
من غریبانه ترین نغمه اندوهم را
بی تو
در پیله غربت زدگی می خوانم
و گلبرگ گل پژمرده آمالم را
با حریر گل رویاروی تو می پوشانم.
دلم را که مرور میکنم
تمام آن از آن توست
فقط نقطه ای از آن خودم.......
روی آن نقطه هم
میخ میکوبم
و قاب عکس تو را می اویزم