پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه نوشتن رامين به ويس و بيزاري نمودن
چو رامين ديد کاو را دل بيازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد
ز پيش گل حرير و کلک برداشت
حريرش را به آب مشک بنگاشت
برآهخت از ميان تيغ جفا را
بدو ببريد پيوند وفا را
يکي نامه نوشت آن بي وفا يار
به ياري بس وفا جوي و وفادار
به نامه گفت: ويسا نيک داني
که چند آمد مرا از تو زياني
خدا و جز خدا از من بيازرد
همه کس در جهانم سرزنش کرد
شنيدم گه نصيحت گه ملامت
شدم از عشق در گيتي علامت
چه بودي گر دو چشمم در جهان ديد
يکي کس را که کار من پسنديد
توگفتي مهر من بود اي عجب کين
که مرد و زن برو کردند نفرين
به گيتي هر که نام من شنيدي
به زشتي پوستين بر من دريدي
بدين سان زشت گشتي روي نامم
وزين بدتر به زشتي روي کامم
گهي بر تارکم شمشير بودي
گهي در رهگذارم شير بودي
نبودم تا ترا ديدم به دل شاد
نجست اندر دل مسکين من باد
نهيب من ز هجرانت فزون بود
که با او چشم من درياي خون بود
بلاي من ز ديدارت بتر بود
که با او بيم جان و بيم سر بود
کدامين روز از تو دور ماندم
که نه جيحون ز دوديده براندم
کدامين روز ديدار تو ديدم
که نه صدگونه درد دل کشيدم
چه بودي گر بدي بيم سر و جان
نبودي شرم خلق و بيم يزدان
مرا ديدي ز پيش مهرباني
که چون خودکام بودم در جواني
چو آهو بد به چشمم هر پلنگي
چو ماهي بد به پيشم هر نهنگي
نجوشيدم ز هر بادي چو دريا
تو گفتي خور ز من گرديد صفرا
گه تندي زبون من بدي شير
چنان چون گاه تيزي تير و شمشير
چو بازم بر هوا پرواز کردي
مه گردون حذر زان باز کردي
نوند کام من چندان دويدي
کجا انديشه ها در وي رسيدي
اميد من چو چشم دوربين بود
نشاط من چو رهوارم به زين بود
ز رامش پر ز خوشي بود جانم
ز شادي پر ز گوهر بود کانم
به باغ لهو در شمشاد بودم
به دشت جنگ بر پولاد بودم
همه زر بود سنگ کوهسارم
همه در بود ريگ رودبارم
وزان پس حال من ديدي که چون گشت
همان بختم زبونان را زبون گشت
جوانه سرو قد من دوتا شد
دو هفته ماه من جفت سها شد
هوا پشت مرا چون چنبري کرد
زمانه گفتي از من ديگري کرد
چو دست عشق آتش بر دلم ريخت
نشاط از من به صد فرسنگ بگريخت
خرد ديدم ز دل آواره گشته
به دست عشق در بيچاره گشته
کمان ور گشته هر کس در زمانه
ملامت تير و جان من نشانه
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه نوشتن رامين به ويس و بيزاري نمودن
کمان ور گشته هر کس در زمانه
ملامت تير و جان من نشانه
مرا خود بود داغ عشق بر بر
چه بايستم ملامت نيز بر سر
چو من بودم خود از جام هوا مست
چه بايستت زدن مر مست را دست
کنون از من درودت باد بسيار
وگر چه گشتم از مهر تو بيزار
ترا آگه کنم اکنون ز کارم
که چون خوبست و خرم روزگارم
بدان ويسا که تا از تو جدايم
به دل بر هر مرادي پادشايم
به آب صابري دل را بشستم
به کام خويش جفت نيک جستم
گل خوشبوي را در دل بکشتم
که با گل من هميشه در بهشتم
کنون پيشم هميشه گل به بارست
گهم در دست و گاهم در کنارست
گلم در بسترست و گل به بالين
مرا شايسته چون جان و جهان بين
مرا گل زن بود تا روز جاويد
چو او باشد نخواهم ماه و خورشيد
سراي من ز گل چون بوستانست
حصار من ز گل چون گلستانست
سه چندان کز تو ديدم رنج و خواري
ازو ديدم نشاط و کامگاري
همانا جانم از تن برپريدي
اگر با تو چنين روزي بديدي
چو ياد آيد گذشته ساليانم
ببخشايم همي بر خسته جانم
که چندان صبر بر ناکام چون کرد
به بيمار تو چندان زهر چون خورد
من آنگه از جهان آگه نبودم
که در سختي همي شادي نمودم
ز راه آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه
کنون زان خفتگي بيدار گشتم
وز آن مستي کنون هشيار گشتم
کنون بند بلا بر هم شکستم
وز آن زندان بدروزي بجستم
بخوردم با گل گل بوي سوگند
به گفت فرخ و جان خردمند
به يزدان جهان و ماه و خورشيد
به دين و دانش و فرهنگ و اميد
که باشم تا زيم با گل وفاجوي
به شادي کرده با او روي در روي
ازين پس مرو با تو ماه با من
هميدون شاه با تو ماه با من
يکي ساعت که باشم جفت اين ماه
نشسته شادمان در کشور ماه
به از صد ساله چونان زندگاني
که زندان بود بر جان و جواني
تو زين پس سال و ماه و روز مشمر
به راه و روز من بسيار منگر
که راه و روز هجر من درازست
دلم از تو نيازي بي نيازست
چو پيش آيد چنين روز و چنين کار
شکيبايي به از زر به خروار
چو اين نامه به پايان برد رامين
به عنوان برنهادش مهر زرين
عماري دار خود را داد و فرمود
که نامه نزد جانانش برد زود
عماري دار چون باد روان شد
به سه هفته به مرو شايگان شد
شهنشه را ازين آگاه کردند
هم از راهش به پيش شاه بردند
شهنشه نامه زو بستد فرو خواند
در آن گفتارها خيره فرو ماند
سبک نامه به ويس دلستان داد
ز کار رام او را مژدگان داد
مرو را گفت چشمت باد روشن
که رامين با گلست اکنون به گلشن
بشد رامين و در گوراب زن کرد
ترا با داغ دل بربابزن کرد
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
رسيدن پيگ رامين به مرو شاهجان و آگاه شدن ويس از آن
چو پيگ و نامه رامين درآمد
طراقي از دل ويسه برآمد
دلش داد اندر آن ساعت گوايي
که رامين کرد با او بي وفايي
چو موبد نامه رامين بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد
ز سختي خونش اندر تن بجوشيد
وليکن راز از مردم بپوشيد
لبش بود از برون چون لاله خندان
شده دل زاندرون چون تفته سندان
چو مينو بود خرم از برونش
چو دوزخ بود تفسيده درونش
به خنده مي نهفت از دلش تنگي
به رهواري همي پوشيد لنگي
رخش از نامه خواندن شد زريري
که خود دانست کم مايه دبيري
بدو گفت از خدا اين خواستم من
که روزي گم کند بازار دشمن
مگر شاهم دگر زشتي نگويد
بهانه هر زمان بر من نجويد
بدين شادي به درويشان دهم چيز
بسي گوهر به آتشگه برم نيز
هم او از غم برست اکنون و هم من
بيفتاد از ميان بازار دشمن
کنون اندر جهانم هيچ غم نيست
که جانم را ز بيم تو ستم نيست
من اندر کام و ناز و بخت پيروز
نه خوش خوردم نه خوش خفتم يکي روز
کنون دلشاد باشم در جواني
به آساني گذارم زندگاني
مرا گر مه بشد ماندست خورشيد
همه کس را به خورشيدست اميد
مرا از تو شود روشن جهان بين
چه باشد گر نبينم روي رامين
همي گفت اين سخن دل با زبان نه
سخن را آشکارا چون نهان نه
چو بيرون رفت شاه او را تب آمد
ز تاب مهر جانش بر لب آمد
دلش دربر تپان شد چون کبوتر
که در چنگال شاهين باشدش سر
چکان گشته ز اندامش خوي سرد
چو شبنم کاو نشنيد بر گل زرد
سهي سروش چو بيد از باد لرزان
ز نرگس بر سمن ياقوت ريزان
به زرين ياره سيمين سينه کوبان
به مشکين زلف خاک خانه روبان
همي غلتيد در خاک و همي گفت
چه تيرست اين که آمد چشم من سفت
چه بختست اين که روزم را سيه کرد
چه روزست اين که جانم را تبه کرد
بيا اي دايه اين غم بين که ناگاه
بيامد مثل طوفان از کمينگاه
ز تخت زر مرا در خاک افگند
خسک در راه صبر من پراگند
تو خود داري خبر يا من بگويم
که از رامين چه رنج آمد به رويم
بشد رامين و در گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروريدم
ز مورد و سوسن و خيري بريدم
به مرو اندر مرا اکنون چه گويند
سزد ار مرد و زن بر من بمويند
يکي درمان بجو از بهر جانم
که من زين درد جان را چون رهانم
مرا چون اين خبر بشنيد بايست
گرم مرگ آمدي زين پيش شايست
مرا اکنون نه زر بايد نه گوهر
نه جان بايد نه مادر نه برادر
مرا کام جهان با رام خوش بود
کنون چون رام رفت از کام چه سود
مرا او جان شيرين بود و بي جان
نيابد هيچ شادي تن ز گيهان
روم از هر گناهي تن بشويم
وز ايزد خويشتن را چاره جويم
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
رسيدن پيگ رامين به مرو شاهجان و آگاه شدن ويس از آن
روم از هر گناهي تن بشويم
وز ايزد خويشتن را چاره جويم
به درويشان دهم چيزي که دارم
مگر گاه دعا باشند يارم
به لابه خواهم از دادار گيهان
که رامين گردد از کرده پشيمان
به تاري شب به مرو آيد ز گوراب
ز باران تر و بفسرده برو آب
تنش همچون تن من سست و لرزان
دلش همچون دل من زار و سوزان
گه از سرماي سخت و گه ز تيمار
همي خواهد ز ويس و دايه زنهار
ز ما بيند همين بدمهري آن روز
که از وي ما همي بينيم امروز
خدايا داد من بستاني از رام
کني او را چو من بي صبر و آرام
جوابش داد دايه گفت چندين
مبر اندوه کت بردن نه آيين
مخور اندوه و بزداي از دلت زنگ
به خرسندي و خاموشي و فرهنگ
تن آزاده را چندين مرنجان
دل آسوده را چندين مپيچان
مکن بيداد بر جان و جواني
که جان را مرگ به زين زندگاني
ز بس کاين روي گلگون را زني تو
ز بس کاين موي مشکين را کني تو
رخي نيکوتر از باغ بهشتي
چو روي اهرمن کردي به زشتي
جهان چندان که داري بيش بايد
وليک از بهر جان خويش بايد
هر آن گاهي که نبود جان شيرين
مه دايه باد و مه شاه و مه رامين
چو بسپردم من اندر تشنگي جان
مبادا در جهان يک قطره باران
هرآن گاهي که گيتي گشت بي من
مرا چه دوست در گيتي چه دشمن
همه مردان به زن ديدن دليرند
به مهر اندر چو رامين زودسيرند
گر از تو سير شد رامين بدمهر
که رويت را همي سجده برد مهر
ز مهر گل هميدون سير گردد
همين مومين زبان شمشير گردد
اگر بيند هزاران ماه و اختر
نيايد زان همه نور يکي خور
گل گورابي ارچه ماهرويست
به خواري پيش تو چون خاک کويست
نکوتر زير پاي تو ز رويش
چو خوشتر خاک پاي تو زبويش
چو رامين از تو تنها ماند و مهجور
اگر زن کرد زي من بود معذور
کسي کز باده خوش دور باشد
اگر دردي خورد معذور باشد
سمن بر ويس گفت: اي دايه داني
که گم کردم به صبر اندر جواني
زنان را شوهرست و يار بر سر
مرا اکنون نه يارست و نه شوهر
اگر شويست بر من بدگمانست
وگر يارست با من بدنهانست
ببردم خويشتن را آب و سايه
چو گم کردم ز بهر سود مايه
بيفگندم درم از بهر دينار
کنون بي هردوان ماندم به تيمار
مده دايه به خرسندي مرا پند
که بر آتش نخسپد هيچ خرسند
مرا بالين و بستر آتشين است
بر آتش ديو عشقم همنشين است
بر آتش صبرکردن چون توانم
اگر سنگين و رويينست جانم
مرا زين بيش خرسندي مفرماي
به من بر باد بيهوده مپيماي
مرا درمان نداند هيچ دانا
مرا چاره نداند هيچ کانا
مرا صد تير زهر آلوده تا پر
نشاند اين پيگ و اين نامه به دل بر
چه گويي دايه زين پيگ روان گير
که ناگه بر دلم زد ناوک تير
ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ويس خون آلود جامه
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
رسيدن پيگ رامين به مرو شاهجان و آگاه شدن ويس از آن
ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ويس خون آلود جامه
بگريم زار بر نالان دل خويش
ببارم خون ديده بر دل ريش
الا اي عاشقان مهرپرور
منم بر عاشقان امروز مهتر
شما را من ز روي مهرباني
نصيحت کرد خواهم رايگاني
نصيحت دوستان از من پذيرد
دهم پند شما گر پند گيريد
مرا بينيد حال من نيوشيد
دگر در عشق ورزيدن مکوشيد
مرا بينيد وخود هشيار باشيد
ز مهر ناکسان بيزار باشيد
نهال عاشقي در دل مکاريد
وگر کاريد جان او را سپاريد
اگر چونانکه حال من ندانيد
به خون بر رخ نوشتستم بخوانيد
مرا عشق آتشي در دل برافروخت
که هرچند بيش کشتم بيشتر سوخت
جهان کردم ز آب ديده پرگل
نمرد از آب چشمم آتش دل
چه چشمست اين که خود خوابش نگيرد
چه آبست اين کزو آتش نميرد
مرا پروردن باشه بدي آز
بپروردم يکي باشه به صد ناز
به روزش داشتم بر دست سيمين
شبش هرگز نبستم جز به بالين
چو پر مادر آوردش بيفگند
دگر پرها برآورد و پر آگند
بدانست او ز دست من پريدن
به خودکامي سوي کبگان دويدن
گمان بردم که او گيرد شکاري
مرا باشد هميشه غمگساري
يکي ناگه ز دست من رها شد
به ابر اندر ز چشم من جدا شد
کنون خسته شدم از بس که پويم
نشان باشه گم کرده جويم
دريغا رفته رنج و روزگارم
دريغا اين دل اميدوارم
دريغا رنج بسيارا که بردم
که خود روزي ز رنجم برنخوردم
بگردم در جهان چون کارواني
که تا يابم ز گمگشته نشاني
مرا هم دل بشد هم دوست از بر
نباشم بي دل و بي دوست ايدر
کنم بر کوهساران سنگ بالين
ز جور آن دل چون کوه سنگين
دل از من رفت اگر يابم نشانش
دهم اين خسته جان را مژدگانش
مرا تا جان چنين پردود باشد
دلم از بخت چون خشنود باشد
منم کم دوست ناخشنود گشتست
منم کم بخت خشم آلود گشتست
مرا بي کارد اي دايه تو کشتي
که تخم عشق در جانم بکشتي
درين راهم تو بودي کور رهبر
چو در چاهم فگندي تو برآور
مرا چون از تو آمد درد شايد
که درمانم کنون هم از تو آيد
پسيچ راه کن برخيز و منشين
ببر پيغام من يک يک به رامين
بگو اي بدگمان بي وفا زه
تو کردي بر کمان ناکسي زه
تو چشم راستي را کور کردي
تو بخت مردمي را شور کردي
تو از گوهر چو گزدم جان گزايي
به سنگ ار بگذري گوهر نمايي
تو ماري از تو نايد جز گزيدن
تو گرگي از تو نايد جز دريدن
ز طبع تو همين آيد که کردي
که با زنهاريان زنهار خوردي
اگرچه من ز کارت دل فگارم
بدين آهوت ارزاني ندارم
مکن بد با کسي و بد مينديش
کجا چون بد کني آيد بدت پيش
اگر يکسر بشد مهرم ز يادت
ميان مهربانان شرم بادت
بدين زشتي که از پيشم برفتي
فرامش کردي آن خوبي که گفتي
چو برگ لاله بودت خوب گفتار
به زير لاله در خفته سيه مار
اگر تو يار نو کردي روا باد
ز گيتي آنچه مي خواهي ترا باد
مکن چندين به نوميدي مرا بيم
نه هر کاو زر بيابد بفگند سيم
اگر تو جوي نو کندي به گوراب
نبايد بستن از جوي کهن آب
وگر تو خانه کردي در کهستان
کهن خانه مکن در مرو ويران
به باغ ار گل بکشتي فرخت باد
ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد
زن نو با دلارام کهن دار
که هر تخمي ترا کامي دهد بار
همي گفت اين سخنها ويس بت روي
ز هر چشمي روان بر هر رخي جوي
تو گفتي چشم او بود ابر نوروز
همي باريد بر راغ دل افروز
دل دايه بر آن بت روي سوزان
همي گفت: اي بهار دلفروزان
مرا بر آتش سوزنده منشان
گلاب از ديده بر گلنار مفشان
که اکنون من بگيرم ره به گوراب
بوم در راه چون ره بي خور و خواب
کنم با رام هر چاري که دانم
مگر جان ترا زين غم رهانم
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
رفتن دايه به گوراب نزد رامين
بگفت اين و به راه افتاد شبگير
کمان شد مرو، دايه جسته زو تير
چنان تير که بودش راه پرتاب
ز مرو شايگان تا مرز گوراب
چو اندر مرز گوراب آمد از راه
به صحرا پيشش آمد بي وفا شاه
بسان شير خشم آلود تازان
به گوران و گوزنان و گزاران
سپه در ره شده همچون حصاري
حصاري گشته در وي هر شکاري
ز بس در چرم ايشان آژده تير
تو گفتي پرور بودند نخچير
هوا پرباز بود و دشت پر سگ
شتابان هردو از پرواز و از تگ
يکي کرده هوا را پر پرنده
دگر کرده زمين را پر درنده
زرنگ خون رنگان کوه پررنگ
چو سنگي کوه بر آهو شده تنگ
چو دايه ديد رامين را به نخچير
دلش گشت از جفاي رام پرتير
کجا رامين چو او را ديد در راه
نه از راهش بپرسيد و نه از ماه
بدو گفت اي پليد ديوگوهر
بدآموز و بدانديش و بداختر
مرا بفريفتي صد ره به نيرنگ
ز من بردي چو مستي هوش و فرهنگ
دگر بار آمدي چون غول ناگاه
که تا سازي مرا در راه گمراه
نبيند نيز باد تو غبارم
نگيرد بيش دست تو مهارم
ترا برگشت بايد هم ازيدر
که هستت آمدن بي سود و بي بر
برو با ويس گو از من چه خواهي
چرا سيري نيابي زين تباهي
ز کام دل بزه بسيار کردي
ز نام بد بلا بسيار خوردي
کنون گاهست اگر پوزش نمايي
پشيماني خوري نيکي فزايي
جواني هردوان بر باد داديم
دو گيتي بر سر کامي نهاديم
بدين سر هردوان بدنام گشتيم
بدان سر هردوان بدکام گشتيم
اگر تو برنخواهي گشت ازين راه
ازين پس من نباشم با تو همراه
اگر صدسال ديگر مهر کاريم
نگه کن تا به فرجامش چه داريم
پذيرفتم من از روشن دلان پند
بخوردم پيش يزدان سخت سوگند
به هر چيزي که آن بهتر ز گيهان
به خاک پاک و ماه و مهر تابان
که من با او نجويم نيز پيوند
بجز چونانکه بپسندد خداوند
مرا پيوند با او باشد آنگاه
که آن ماه زمين را من بوم شاه
که داند سال رفته چند باشد
که با او مر مرا پيوند باشد
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
رفتن دايه به گوراب نزد رامين
که داند سال رفته چند باشد
که با او مر مرا پيوند باشد
مثال ما چنان آمد که گويد
خرا تو زي تا سبزه برويد
همي تا من رسم با آن پري روي
بسا آبا که خواهد رفت در جوي
به اميد کسي تا کي نشينم
که او را با دگر کس جفت بينم
همانا تيره گشتي روي خورشيد
اگر او زيستي سالي به اميد
برين اميد رفت از من جواني
همي گويم دريغا زندگاني
دريغا کم جواني بار بربست
نماند از وي مرا جز باد در دست
ز خوبي بود چون طاووس رنگين
ز سختي بود چون اروند سنگين
مرا بود او بهار زندگاني
ز خوبي چون نگار بوستاني
به باد عشق ريزان شد بهارم
به دست غم سترده شد نگارم
چو هرسالي بهار آيد به گلزار
بهار من نيايد جز يکي بار
شد آن هنگام و آن روز جواني
که من بر باد دادم زندگاني
اگر باشد خزان را طبع نوروز
مرا امروز باشد طبع آن روز
نگر تا نيز بيهوده نگويي
ز پيري طبع برنايي نجويي
هم اکنون بازگرد و ويس را گوي
زنان را نيست چيزي بهتر از شوي
ترا دادار شويي نيک دادست
که چرخ دولت و خورشيد دادست
تو گر نيک اختري او را نگه دار
جز او هر مرد را کمتر به ياد آر
کجا گر تو چنين بهروز باشي
به بهروزي جهان افروز باشي
شهت سالار باشد من برادر
جهانت بنده باشد بخت چاکر
بدين سر در جهان باشي نکونام
بدان سر جاودان باشي رواکام
پس آنگه خشمناک از دايه برگشت
به چشم دايه چون زندان شده دشت
نه گرمي ديد از گفتار رامين
نه خوبي ديد از ديدار رامين
همي شد باز پس کور و پشيمان
گسسته جان پردردش ز درمان
اگر تيمار دايه بود چندين
که ديد آن خواري از گفتار رامين
نگر تا چند بود آزار آن ماه
که دشمن گشت وي را دوست ناگاه
وفا کشت و جفا آورد بارش
بدي کرد، ارچه نيکي کرد يارش
رسول آمد ز ديده اشک ريزان
ز لبها گرد و از دل دودخيزان
پيامي برده شيرين تر ز شکر
جواب آورده بران تر ز خنجر
سياه ابر آمد و باريد باران
نه باران بلکه زهرآلوده پيکان
درخش آمد ز دوري بر دل ويس
سموم آمد ز خواري بر گل ويس
به شمشير جفا شد دلش خسته
به زنجير بلا شد جانش بسته
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
بيمارشدن ويس از فراق رامين
ز درد جان و دل بر بستر افتاد
بريده گشت گفتي سرو آزاد
همه بستر ز جانش پرغم و درد
همه بالين ز رويش پرگل زرد
به بالينش نشسته ماهرويان
زنان مهتران و نامجويان
يکي گفتي که چشم بد بخستش
يکي گفتي که افسون گر ببستش
پزشکاني همه فرهنگ خوانده
ز حال درد او عاجز بمانده
يکي گفتي همه رنجش ز سوداست
يکي گفتي همه دردش ز صفراست
ز هر شهر آمده اخترشناسان
حکيمان و گزينان خراسان
يکي گفتي قمر کرد اين به ميزان
يکي گفتي زحل کرد اين به سرطان
پري بندان زراقان نشسته
ز بهر ويس يکسر دل شکسته
يکي گفتي ورا ديده رسيدست
يکي گفتي پري او را بديدست
ندانست ايچ کس کاو را چه درد است
چه رنج او را چنين آزرده کردست
به داغ رام سوزان ماه را دل
به درد ماه پيچان شاه را دل
سمن بر ويس گريان بر دل خويش
گهرريزان ز نرگس بر گل خويش
چو شاهنشه ازو تنها بماندي
ز خون ديدگان دريا براندي
سخنهايي چنان دلگير گفتي
کجا صبر از همه دلها برفتي
چرا اي عاشقان عبرت نگيريد
چرا از من نصيحت نه پذيريد
مرا بينيد دل بر کس مبنديد
که پس هر سختيي بر دل پسنديد
مرا اي عاشقان از دور بينيد
بسوزيد ار به نزد من نشينيد
مرا زين گونه آتش در دل افتاد
که يارم را دل از سنگست و پولاد
مرا عذرست اگر فرياد خوانم
که من فرياد از آن بيداد خوانم
دل پرريش خويش او را نمودم
بدو گفتم که رنجت آزمودم
که داند کاو به جاي من چه بد کرد
يکي بد کرد و جانم را به صد کرد
مرا اين دوست بي دل کرد و بي کام
که اکنون دشمن من شد به فرجام
چه نيکويي کند مردم به مردم
که من در دوستي با او نکردم
اميد و رنج خود بر باد دادم
چو راز دوستي بر وي گشادم
وفا کشتم چرا انده درودم
ثنا گفتم چرا نفرين شنودم
مرا چون بخت من با من به کينست
ز بيگانه چه نالم گر چنينست
بکوشيدم بسي با بخت بدساز
نبد با آبگينه سنگ را ساز
کنون از بخت و دل بيزار گشتم
به نام هردو بيزاري نبشتم
چو بدبختان نهادم سر به بالين
ز جانم گشته بستر حسرت آگين
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
بيمارشدن ويس از فراق رامين
چو بدبختان نهادم سر به بالين
ز جانم گشته بستر حسرت آگين
ز بدبختي بجز مرگم نبايد
چو من بدبخت را خود مرگ شايد
چو يارم ديگري بر من گزيند
همان بهتر که جانم مرگ بيند
پس آنگه خواند مشکين را بر خويش
نمود او را همه راز دل ريش
کجا مشکين دبيرش بود ديرين
هميشه رازدار ويس و رامين
مرو را گفت مشکينا تو ديدي
ز رامين بي وفاتر يا شنيدي
اگر مويم به ناخن بر برستي
دل من اين گمان بر وي نبستي
ندانستم کز آتش آب خيزد
ز نوش ناب زهر ناب خيزد
مرا ديدي که راه پارسايي
چگونه داشتم در پادشايي
کنون از هردوان بيزار گشتم
به چشم دوست و دشمن خوار گشتم
نه اندر پادشايي پادشايم
نه اندر پارسايي پارسايم
همي ناکرد بايد پادشايي
بزرگي جستن و فرمان روايي
من اندر جستن رامم همه سال
فدا کرده دل و جان و سر و مال
گهي از بهر وصلش پوي پويم
گهي از بيم هجرش موي مويم
اگر دارم هزاران جان شيرين
نپردازم يکي از شغل رامين
مرا رامين به ناداني بسي خست
کنون پشت مرا يکباره بشکست
بسي شاخ از درخت من بيفگند
کنون اصلش بريد و بيخ برکند
بر آزارش همي کردم صبوري
کنون صبرم ربود آزار دوري
بدين بار او به جان من نه آن کرد
که با آن خود شکيبايي توان کرد
مرا شمشير جورش سربريدست
مرا زوبين هجرش دل دريدست
صبوري چون کنم بر سر بريدن
خموشي چون کنم بر دل دريدن
چه داني زين بتر کاو رفت و زن کرد
پس آنگه مژده را نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروريدم
ز مورد و نرگس و خيري بريدم
وزان پس دايه را با يک جگر تير
گسي کرد از ميان دشت نخچير
تو گفتي دايه را هرگز نديدست
و يا خود زو جفايي صدکشيدست
کنون افتاده ام بر بستر مرگ
به جان من رسيده خنجر مرگ
قلم برگير مشکينا به مشک آب
يکي نامه نويس از من به گوراب
تب گرمم ببين و باد سردم
به نامه يادکن همواره دردم
تو خود داني سخن در هم سرشتن
به نامه هرچه به بايد نبشتن
اگر باز آوري او را به گفتار
شوم تا مرگ در پيشت پرستار
تو دانايي و بر گفتار دانا
بود آسان فريب مرد برنا
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه نوشتن ويس به رامين و ديدار خواستن
چو بشنيد اين سخن فرزانه مشکين
به فرهنگش جهان را کرد مشکين
يکي نامه نوشت از ويس دژکام
به رامين نکوبخت و نکونام
حرير نامه بود ابريشم چين
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرين
قلم از مصر بود آب گل از جور
دويت از عنبرين عود سمندور
دبير از شهر بابل جادوي تر
سخن آميخته شکر به گوهر
حريرش چون بر ويس پري روي
مدادش همچو زلف ويس خوشبوي
قلم چون قامت ويس از نزاري
ز بس کز رام ديد آزار و خواري
دبير از جادوي چون ديدگانش
سخن چون در و شکر در دهانش
سر نامه به نام يک خداوند
وزان پس کرده ياد مهر و پيوند
ز سروي سوخته وز بن گسسته
به سروي از چمن شاداب رسته
ز ماهي در محاق مهر پنهان
به ماهي در سپهر کام تابان
ز باغي سر به سر آفت گرفته
به باغي سر به سر خرم شکفته
ز شاخي خشک گشته هامواره
به شاخي بار او ماه و ستاره
ز کاني کنده و بي بر بمانده
به کاني در جهان گوهر فشانده
ز روزي بر حد مغرب رسيده
به روزي سر ز مشرق برکشيده
ز ياقوتي به چاهي در بمانده
به ياقوتي به تاجي در نشانده
ز گلزاري سموم هجر ديده
به گلزاري ز خوبي بشکفيده
ز دريايي شده بي در و بي آب
به دريايي پر آب و در خوشاب
ز بختي تيره چون شوريده آبي
به بختي نامور چون آفتابي
ز مهري تا گه محشر فزايان
به مهري هر زمان کاهش نمايان
ز عشقي تاب او از حد گذشته
به عشقي گرم بوده سرد گشته
ز جاني در عذاب و رنج و سختي
به جاني در هواي نيک بختي
ز طبعي در هوا بيدار گشته
به طبعي در هوا بيزار گشته
ز چهري آب خوبي زو رميده
به چهري آب خوبي زو دميده
ز رويي همچو ديباي بر آتش
به رويي همچو ديباي منقش
ز چشمي سال و مه بي خواب و پرآب
به چشمي سال و مه بي آب و پرخواب
ز ياري نيک پرمهر و وفا جوي
به ياري شوخ و بي شرم و جفا جوي
ز ماهي بي کس و بي يار گشته
به شاهي بر جهان سالار گشته
نبشتم نامه در حال چنين زار
که جان از تن تن از جان بود بيزار
منم در آتش هجران گدازان
توي در مجلس شادي نوازان
منم گنج وفا را گشته گنجور
توي دست جفا را گشته دستور
يکي بر تو دهم در نامه سوگند
به حق دوستي و مهر و پيوند
به حق آنکه با هم جفت بوديم
به حق آنکه ما هم گفت بوديم
به حق صحبت ما سالياني
به حق دوستي و مهرباني