به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
نمایش نسخه قابل چاپ
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
کس ندیده ست ز مشک خُتن و نافه چین / آنچه من هر سحر از باد صبا میبینم
آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه
که در این مزرعه جز دانهی خیرات نکشت
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگیندل / در پیش مشعلی از چهره برافروخته بود
دوش وقت سحر از قصه نجاتم دادند
واندر ان ظلمت شب اب حیاتم دادند
وای از آن شب زنده داری تا سحروای از آن عمری که بااو شد به سر
وای از آن شب زنده داری تا سحروای از آن عمری که بااو شد به سر
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من / که گشادی که مرا بوذر پهلوی تو بود
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
نیمه شب آواره و بی حس وحال
در سرم سودای جامی بی زوال
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
گر چو فرهادم به تلخی جان براید باک نیست
بس حکایتهای شیرین باز می ماند ز من
بوفت سرخوشی از آه و ناله عشاق / بصوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
گفتم گفتم صنما قبله نما بلکه تو باشی
تو باشی تو باشی تو باشی
به ياد زنده ياد مرضيه [khoobboodan]
تو نیستی درین پیراهن
منم من
که عبور کرده ام از در
و ماه را در آب دیده ام
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
دگر گفتی مسافر کیست در راه
کسی کو شد ز اصل خویش آگاه
مسافر آن بود کو بگذرد زود
ز خود صافی شود چون آتش از دود
کیست آنکس که تو را برق نگاهش
میکشد سوخته لب در خم راهی ؟
یا در آن خلوت جادوئی خامش
دستش افروخته فانوس گناهی
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه برمیگردد
ز نا مردمان نرنجید دلم
کز چشم خود هم خطا دیده ام
کبریتی نمناک و چراغی بی روغن و انبانی بی نان
در نگاهمان کوری گرسنه
دیوارهای تاریکی را دست میساید
ديد كه غم يار دگرباره چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد...
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
گران باري به محمل بود بر ني
نه از سر، باري از دل بود بر ني
نه از آشنایان وفا دیده ام
نه در باده نوشان صفا دیده ام
نبایدبستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
کجاست سنگ رنوس ؟
من از مجاورت یک درخت می آیم
که روی پوست آن دست های ساده غربت
اثر گذاشته بود :
"به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی"
که گفت حافظ از اندیشه تو امد باز
من این نگفته ام ان کس که گفت بهتان گفت
منعم مكن اي ناصح ،پندم مده اي مشفق
كز حرف ملامت گو من گوش كري دارم
کیست در گوش که او میشنود اوارم
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم؟
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
اشتباه دادین دوست عزیز ولی اشکال نداره:
گفتم ز مهر ورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر اید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی
لاجرم زآتش حرمان و هوس می جوشیم