-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
تیز بالان ستیغ عشق گشته اند تصمیم گرفت كه اين عقابان رابال و پر بچیند و با خود گفت : " لیلي كه شايان شھرياران است ، كم مانده كه در دام قیس گرفتار آيد و اگر چنین دوام يابد ، بخت او را امواج تیره خواھد بلعید ."
مادر لیلي با سلطان نیز از لھیب شعله ھاي عشق آنھا گفت و اينكه لیلي ،استخوان تركانده و اكنون كه ، خمخانه ي ھزار عشق و ناز است ، بھتراست كه از فردا به مكتب نرود و قیس ، او را نبیند . سلطان كه اصرار ھمسرش را ديد گفت :
" ازاين به بعد ھرچه آموختني است در قصر مي آموزد و اساتید ، در باغ گلشن ، بساط علم و فضل مي گشايند كه لیلي به تنھايي ، گلچین فضیلتگردد . "
فردا كه قیس به مكتب مي رفت لیلي را در راه نديد و محزون و مغموم پا به مكتب نھاد و اما دل اش آتشكده اي سوزان بود كه بي رخِ لیلي تاب شعلهھايش را نداشت . استاد آمد و حديث لیلي گفت و اينكه از امروز در حلقه يزھد و حكمت نخواھد بود . قیس ، مرغ دل اش را بي تاب ديد و به حرمتاستاد تا فرجام كلاس ماند و ھنگام تفرّج از مكتب چنان برفت كه گويي باز شكاري بودودر صید گاھي بال گشود و مثل صاعقه گم شد .قیس ، ملول وپريشان در بستر افتاد و گريه و زاري اش تمامي نیافت .
پدر و مادر قیس اورا ھر روزي به كنجي از خانه مي ديدند كه در تارھاي عنكبوت ، مخفي مي شد و براي رساندن آب و ناني بايد كه آشیان تار تَنَك ھا را از ھم مي شكافت . ھر چه ھم التماس و خواھش كرده بود تا قیس را دمي اِذن ديدار لیلي دھند ، او را نا امید باز گردانده بودند . خواجه ھم درسفر بود و اورا به تنھايي ، تحمل اين درد ، دشوار بود . تا كه روزي خواجهبرگشت و تن تبدار فرزند ديد و فغان اش را كه فقط " لیلي ، لیلي " مي گفت.
دلِ خواجه دوام نیاوَرد و و نیمه شب بود كه به قصر سلطان رفت . مأموران، خبر به اندرون برده و كنیزان حرم ، پادشاه را مطلع كردند . سلطان كه خواب ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
مأموران، خبر به اندرون برده و كنیزان حرم ، پادشاه را مطلع كردند . سلطان كه خواب آلود بود و اما حرمت خواجه در پیش او ، عزيز تر از گنج ھاي دنیا ، او را به حضورش خواند .
خواجه گفت :
" زمزمه ي قیس شده لیلي و چھل روز است كه كارش شده زاري. بیا كَرَم كن و مراد دل او بده كه ھلاك لیلي است و ھر لحظه به رويش مِیلي زيادهمي يابد ."
سلطان گفت :
" تو فخر بغدادي و بھترين رفیق من . قیس نیز ، پاره ي جگرم و اين وصال ،آرزوي من نیز ھست و آزار عاشقان را ھیچ روا نمي بینم . اما تا میل،مِیل سلطان بانو نباشد كاري از دست من ساخته نیست . دل او ھم از سنگ خارا است و من اگر سلطان بغداد ھم باشم مي داني كه در حريم خانه غلامي حلقه به گوشم . فرصتي مي خواھم كه شايد ،دل اورا نرم گردانم."
خواجه و سلطان ھر دو در انديشه ، شب را سحر كردند و قیس كه ھمه ي جان اش ، دفتر عشق بود و ھر ورق اش ھزار درياي جوشان مھر، ھوايكوي دلبر كرد و با كوچه باغ ھاي خاطره ، تا قصر سلطان رفت و و قتي نگاهمھوش اش لیلي را در پشت حصار ھا به ياد آوَرد ، بي قرار راه بیابان سپرد .
ھرجا ھم كه قطره اشك اش بر زمین ريخت آن سرشك ، گوھري تابناك شد. مھر ورزان و خوبرويان را پیام گوھران رسید و به رسم وفا ، به دشت ودمن شتافتند و در پاي ھر گل و خاري ، مرواريدي يافتند . جمیل ھا و جمیلهھا در شب ھاي ھجران ، ھر مرواريدي را گوھر شب چراغي ديدند كه در نورآن ، تاب و تحمل عشق را برآنھا آسان مي نمود .خنیاگران نیز با با ساز و نوا، گلبانگ مھر سر داده و قیس و لیلي را سلاطین عشق نامیدند .
قیس كه مجنون گشته و سرگشته و اسیر كوه ھا و دشتھا بود ،گوياي اسرار نھان شده بود و ھر پرنده اي را پر پرواز بود بر گِرد اش در سماع بود .آھو و...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
گوياي اسرار نھان شده بود و ھر پرنده اي را پر پرواز بود بر گِرد اش در سماع بود .آھو و گوزن و مرالي نیز در كوھساران نمانده بود و ھمه دورش جمع مي شدند .
نسیم نیز ھمدمي مي كرد و عطر لیلي را به مشام جان مجنون مي رساند و ھستي را در ھجر و فراق ، تاب مي آورد .
لیلي كه آيینه دار خوبي ھاي دنیا بود و در خوبرويي ، ماه شب آراي عاشقان ،روزي عنان دل از دست داد و گفت :
" دلتنگم و و دوست دارم كه چند روزي در سراپرده ھاي نخجیر گاه باشم تا ملال دل از خاطر بشويم . "
سلطان بانو ، زيبا رخان را ھمراه لیلي كرد تاكه دخترش ، آب و رنگي از طبیعت بگبرد و چند روزي را به گشت و گذار بپردازد . در دامن دلكش چمنزاران بود كه روزي لیلي به زيبارخان و نوعروسان گفت :
" دستمال فاخرو ابريشمین خود را كه پرنیاني از زر و زيور مي باشد را ھديه ي كسي خواھم كرد كه تاغروب ، زيبا ترين دسته گل را از دشت چیده وھمراه بیاوَرَد!"
دخترھا ھمچون طاوويس ھاي خوشرنگ ، دشت را رنگین كماني ساختند و لیلي در خفا ، با بال نسیمي آمیخت كه عطر مجنون را داشت . به فرازكوھي رسید و وقتي نیك نظر كرد قیس راديد و آھوھا ومارھايي كه در اطراف او چنبر زده و پرنده ھا با چرخ پروازشان ، سايه بر سرش انداخته اند .
لیلي كه سوگلي مجنون اش را در خاك و غبار گم مي ديد ، و قتي به نزديك اش رفت پرندگان نغمه ساز كردند و مارھا و آھوان از سر راه اش كنار رفتند.
مجنون كه در بستري از گل غنوده بود تا طنین گام ھاي لیلي را بر بالین اش شنید ، چشمان گوھر ريز اش را باز كرد و سر به زانوان لیلي نھاد . ھر دوشیداي ديدار ھم ، در نوازش ھا غرق شدند و دُرنا ھا رقص كنان از آسمان به زير آمده و چتري از بالھاي نقره افراختند .
زيبا رخان كه ھر كدام با دسته گلي بر مي گشتند، ھرچه گشتند خبري از لیلي نیافتند و فقط رد شبنم ھاي اشك اورا ، بررخ گل ھا ديدند كه سخت...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
ھرچه گشتند خبري از لیلي نیافتند و فقط رد شبنم ھاي اشك اورا ، بررخ گل ھا ديدند كه سخت مي درخشید . با نور ھاي سرشكِ اوراه افتاده و رسیدند به جايي كه ھیاھوي پرندگان بود و چادري از بال درناھا. لاله رخان نزديك شده و ديدندكه دو دلداده ، چنان پیچیده در ھم و مدھوش اند كه با روياي محبت غرق خواب اند . زيبا يان به ناچار ، مثل بوته گلي كه بخواھند از ريشه بركشند،لیلي را از تَن واره ي مجنون به زور كَندَند و خواب آلود بر دوش گرفته و بردند.
لیلي در سرا پرده اش از خواب پريد و گلرخان را ديد و از آنھا پرسید :
" در عالم مھر ، شیرين تر از ھرچیز ، چه مي تواند باشَد ؟"
مھوشان يكصدا گفتند :
" راز داري و ھمرازي. "
لیلي تا در گلستان و نخجیر گاه بود ، با عشقِ مجنون اش ھمخانه بود و مستانه از عطر يار. وقتي ھم كه اورا برگرداندند ، خبر به خواجه برد و نشان مجنون را داد .
خواجه عبدالله، به جوياي قیس اش پا در راه گذاشت و ودر كوھساران، پژواكِ صدايي شنید و شتابان به ھر سو شتافت و آخر سر ، اورا در پناهِ مھر جانوران و پرندگان ، خفته يافت . او خفته بود و اما از استخوانھايش مثل سازي كه خنیاگري زخمه بر آن بزند ، آھنگ " لیلي " ازبند بند و جودشطنین اندازِِ كبودِ چرخ بود .مجنون كه بیدار شد ، پدر را در آغوش گرفت وشانه بر شانه ي ھم قدم مي زدند كه انگشت مجنون را خاري چنان از ھم شكافت كه خون اش جھید و نقش و نگار آن برزمین ، نام لیلي را تصوير كرد.خواجه عبدالله مجنون را با خويش به كاشانه آورد و مادرش ريحانه از ديدنحالِ زارِ او چنان زلف و گیسو بكند كه ھر تارِ مويش رنگ خون گرفت .
خواجه به پیشگاه سلطان رفت و با بوسه بردست و پاھايش گفت :
"قیسِ من از عشقِ لیلي شھره ي آفاق است و علاجِ آن وصال است و اين رنج را با رضاي خودفرجامي بده !"
سلطان محمود ، مھربانانه خواجه را در بغل گرفت و گفت :
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
سلطان محمود ، مھربانانه خواجه را در بغل گرفت و گفت : " اي كاش كه قیس تو مجنون نمي شد. اكنون كه در بغداد و شام و حلب و
مصر و تبريز ، جنون قیس ، حديث عاشقان شده است ، مرا ببخش كه دختر به مجنون دادن ، كاريست كه نمي توانم ."
مشايخ شھر ھم پیش سلطان واسطه شدند و باز چاره اي نكرد . قیس ،سرگشته و آواره ، دوباره راه بیابان در پیش گرفت و ھمچنا ن مي رفت كه لوطيِ معركه گیري ديد و انتري كه زنجیر به گردن اش بود و خونابه از پوست اش بیرون مي زد . مجنون گفت :
" زنجیر از گُرده ي اين انتر واكن كه روح و جانش از رنج بیاسايد !"
لوطي گفت :
" روزيِ من بسته به اين انتر است و با شیرين كاري ھاي اوست كه مردم را دور خود جمع كرده و چند درھمي كاسب مي شوم . "
مجنون ، چنگ بر زنجیر برد و دانه ھاي آن را برزمین ريخت و انتر را رھايش كرد . لوطي بر آشفت و اما چون زورِبازوي آن بیگانه ديد كه زنجیر را چونطوطیا نرم كرد ، حرفي نزد و مغموم به كنجي خزيد .
مجنون پیش رفت و گفت :
" زنجیري به گردنم افكن كه با ھم به بغداد برويم . به میدانگاه قصر كه رسیديم، مثل انتر به بازي ام بگیر و قول مي دھم كه در آن معركه ، آنقدرنقره و طلا گیرت بیايد كه سراي زرگران بغداد بخري. "
لوطي از بساط اش زنجیري در آورد و طوق به گردن قیس انداخت و تا میدانگاه قصر رفتند . ازدحام جمعیت و مجنون كه ھمچون انتري مي رقصید و بازي و شكلك در مي آورد ، در زبانھا پیچید و وقتي لیلي از بلنداي قصرچشم اش به قیس افتاد ، اشكِ لغزان اش با پاي لرزان ، او را به سراغ گنجهاي پُرزر برد . لیلي با دامني پر از سكه ھاي طلا به میدان رفت و ھمه را برقدم ھاي مجنون كه پاشید ، رندان و كودكان از سنگ اندازي به مجنوندست كشیدند و مجنون ، درحال زنجیر ھارا پاره – پاره بر زمین افشان كرد و ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
درحال زنجیر ھارا پاره – پاره بر زمین افشان كرد و بانگاھي به لیلي ، به پاي چشمه ي پرآبِ زلزله گريخت و در حوض آن خون از تن شست و به زير بید مجنون ، مدھوش و بیھوش به خواب رفت.
لیلي كه چشمان اش شبنم عشق بود و صحراي جان اش با رفتن قیس ،رنجور و ملول بود ازبوي نسیم ، سراغِ مجنون را گرفت و خراب و ويران ، خود را به شمیم يار سپرد و وقتي به چشمه ي زلزله رسید ، مجنون را بر دارِ تن، خونین و زخمي ديد و باحرير گرم نفس ھايش ، زخم ھاي اورا مرھم نھاد .
تنِ تبدارمجنون ،مھمان سبز ترانه ھا ي لیلي شد و در رويايي نشاط آور ، رھا در عطر پاك گیسوان لیلي ، پَر باز كرد و تا ديده گشود ، لیلي را دركنارش ديد كه راز آگین و خیال انگیز ، در خواب شیريني فرو رفته است .
مجنون ، پنجه بر زلف لیلي لغزاند و آن رھوارِ مفتونِ عشق را لاله اي در بوستانِ نجابت ديد . در اين دم بود كه درياي عشق اش به جوش آمد و امواجدمادم اش اورا به كوھھا راند تا با آواي پرندگان ، دردش را تحمل كند .
اما بشنويم از لیلي كه وقتي از خواب پريد ، مجنون را نديد و از عطر گیسوان اش فھمید كه قیس ، تاب خورشید جمال اش را نیاورده و به دشت آھوانرفته است .
لیلي كه ملول ھجر مجنون بود ، ناگھان آھويي ديد كه در گريز از تیر جفا به آغوش او مي آيد . آھو را دربغل داشت كه سواري آمد و تا لیلي را ديد ،گويي كه نگاه او ، صاعقه اي بود كه او را خشك و بیجان ، از وجود بیگانه كرد. لیلي با پويه ھاي نرم آھو تا داخل قصر رفت و اما آن صیاد كه خود ، صید شده بود و شاھزاده اي از سلاطین عرب بود ، به زادگاه اش برگشت وخسته و زار بر بستر افتاد . تیر مژگان لیلي ، قلب اش را چنان شكافته بودكه ھیچ طبیبي ازدرمان آن بر نیامد .
شاھزاده كه اسم اش " ابن سلام " بود به كرانه ھاي متروك تنھايي پناه آورد و وقتي كه سلطان ، رنجورِ دلِ ناشاد فرزندش شد ، وزير دربارش از گرداب عشق گفت :
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
رنجورِ دلِ ناشاد فرزندش شد ، وزير دربارش از گرداب عشق گفت :
"دلداده ي گلرخي شده در بغداد . نامش لیلي است و دختر سلطان محمود و عاشقي مجنون دارد . "
سلطان كه تحمل مويه ھا و ناله ھاي ابن سلام را نداشت قافله اي از زر و زيور تدارك ديد و بزرگان و مشايخ تباررا به خواستگاري لیلي فرستاد.
سلطان محمود و ھمسرش از اينكه شھرياري صاحب نام طالب لیلي است خوشحال شده و طبق رسومات خود ، وعده و وعید عروسي گذاشتند .
دل لیلي شورستاني شد و دوست قیس، " زيد " را خبر كرد تا اين فاجعه را به گوش مجنون برساند .
زيد كه از دردرفیق مثل سمندري در آتش خود مي سوخت به دنبال مجنون ،رو به برّو بیابان نھاد و از دور آتشي فروزان ديد . جبین اش پراندوه و پرچینشد و با نگراني ، سوي شعله ھا رفت . رفیق اش قیس را ديد و ديدگان اش موج خون شد . ھر آھي كه در خواب از سینه ي مجنون مي جھید ، زبانه يآتش شده و ھوا را شعله ور مي كرد . زيد ، آبي به رخ دوست پاشید ومجنون كه بیدار شد و زيد را ديد گفت :
" سراغ اين دوزخي نفرين شده آمدي كه چي ؟ نمي بیني كه شررھاي جگرش ، ھوا را نیز مي آزارَد ؟ خونین جگرم و بي تماشاي يار ، باغساريسوخته ھستم . اما زيد من ، حال كه مخمل خیالت تنپوش رفیق شده ، بامن از پگاه چشمان لیلي بگو و جنگل مژگانش. آيا ديدگانش ، باز ابربھاران است ؟ "
زيد به نجوا در آمد و خواست سخن بگويد كه ديد جزبه ترانه و زخمه ي ساز ، ازبیان ھر كلامي عاجزاست :
"تو كه در موج خیز ھر حادثه ، ناخداي بي باك دريا ھا بودي ، ازچه رو بي زورق و پارو برآب زده اي ؟ به لحظه اي كه در تن واره ي لیلي چو پیچكيغنوده بودي ، ازچه رو شھد وصالي نچشیدي و فقط محو تمايش شدي ؟ در قحط و ناداري وفا ، چرا رگباري از صفا و وفا شدي و صاعقه از دشت عشق ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
چرا رگباري از صفا و وفا شدي و صاعقه از دشت عشق برچیدي ؟ "
مجنون كه با نغمه ھاي ساز رفیق ،در جوش و خروش بود نرم و آھسته گفت:
" گِلِ من از عشق سرشته اند و تو نیز نیك مي داني. آواي من ھم عیار خالص نجابت است و عشق ، فقط ريشه در مرزھاي پیكر لیلي ندارد و غوغاي درون است ! قیل و قال مدرسه ھمه پوچ است و ھرچه ھست عشق است و ھنوز سرّ آن پنھان !"
زيد مجنون را عاقلي فرزانه ديدو آنچه در دل داشت عیان گفت :
" مونس جانت لیلي را ، در بازار نقد و دينار ، به كابین شاھزاده اي در مي آورند و تا صداي ساربانان و بانگ جَرَس برنخاسته با من بیا تا در مشك و عنبر و قباي فاخر بیامیزي و ھمچون شھسواري ، لیلي را بر ترك اسبت بنشانيو راه غربت بپويي . خواجه را آن قدر، مال و منال ھست كه ھرجابروي شھريار مُلكِ خود باشي. "
مجنون كه اين آوا را شنید ، در سكوتي پر از راز، آھي از دل كشید و دريك آن ، ھرچه آھو وغزال بر كوه و دمن بود به طواف اش شتافتند و مرغان ھوا ،بال افشان و نغمه گو ، ھمپاي مجنون به دشت شقايق ھا رفتند .
زيد ، كه از اين ھمه صراحت در گفتار، نادم و پريشان بود به ديدار لیلي ،آن لولي وش مغموم رفت و حديث سفر ،باز گفت .
لیلي به خلوت اش رفت و در اطراف شمعي كه به ياد قیس روشن كرده بود، خاكستران پروانه ھا ديد و در ماتم آن شاپرك ھا ، چند تارمويي ازطرّه ي گیسويش گرفت و بازخمه ھاي دل اش ، تا نیمه ھاي شب، به نواخوانينشست .
روزي پھلواني به نام " روشن " با رزم آوران اش ، از تنگه اي پُرخوف و خطر مي گذشتند كه در ته دره اي ، جاي باصفايي ديده و ھمگي از كوه و كمر...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
از تنگه اي پُرخوف و خطر مي گذشتند كه در ته دره اي ، جاي باصفايي ديده و ھمگي از كوه و كمر گذشته و و قتي رسیدند به آنجا ، حیوانات وحشي را رام ديدند و ببر و گرگ و
آھو را غمگسار جواني يل و ستبر بازو. پھلوان روشن از احوال آن جوان پرسید و او گفت :
" آيا شما چیزي از جنون مي دانید ؟ "
" غیر از جنون مجنون، كه آوازه ي عشقش در دنیا پیچیده ، چیزي از جنون نمي دانم ."
" آن مجنون منم و عشق لیلي ، توان و ھوشم ربوده است !"
پھلوان روشن متأثر شد و گفت :
" با من بیا كه دلیرانم غرق آھن و فولاد ، باج و خراج از مصر و ايران و توران مي گیرند و ما به خواستگاري لیلي مي رويم تا بوران اشكِ تو را از زمستاندلت برانیم ."
پھلوان روشن به دلیران اش گفت :
" با عطرو عنبر حمامش كنید و قباي زر به تنش كرده و زلفانش را بپیرايید و با رقص و آواز ، شوري در دلش اندازيد . "
به بغداد كه رسیدند پھلوان روشن با صندوقچه ھاي طلا و نقره ، به ديدار سلطان رفت و خواستار لیلي شد براي مجنون كه ھمه ي جانش ، فرياد لیلي بود .
سلطان محمود گفت :
" من قول لیلي را به شاھزاده ابن سلام داده ام و مرا معذور بدار!"
روشن گفت :
" حالا كه چنین شد بگو سپاھیان میدان آرايند كه فردا طبل جنگ خواھیم زد. گفتم شايد زبان دل حالي ات شود و اما نشد . "
سحرگاھانِ فردا بود كه شیپور رزم زده شد و تا اسبان سركش دو پھلوان به میدان آمدند و به جدال برخاستند ، تیري به پاي اسبي خورد و مجنون كه درحلقه ي پدر ومادرش و ياراني چون زيد بود ، ناگھان چنان از جا برخاست و به
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
مجنون كه درحلقه ي پدر ومادرش و ياراني چون زيد بود ، ناگھان چنان از جا برخاست و به میدان رفت كه در كشاكش نبرد ، تیر از شكاف پاي اسب بیرون كشیده و با چاك قباي اطلس اش ، زخم رابست و پیش پھلوان روشن رفت:
" اگر مرا تابِ رنج كسي بود و قصد خون جانداري ، پنجه ھايم آنقدر ظريف نبودند كه نتوانم لیلي را بر زين اسبم بگیرم و ببرم . اين رزمگاه را برچینید كهوقتي زبان مھر كارساز نشد ، ستیز با تقدير را ھیچ نمي پسندم ."
پھلوان روشن كه مبھوت اين ھمه راد مردي و انسانیت شده بود به ياران اش كه ھفتصد و ھفتاد و ھفت مرد و زن جنگي بودند گفت :
" ھرچند كه روحم ھمه حريق است و مي تواند بغداد را به آتش بكشد ، اما ھمه بخاطر دل مجنون بود وبس. حالا كه او خود نمي خواھد از اين سودامي گذريم . "
پھلوان روشن و سپاه اش اگر ھم رفتند اما شرح اين واقعه را در ھر كوي و خاكي ترانه كردند و حديث لیلي و مجنون زمزمه ي سینه ھا شد.
روزي كه قرار بودفردايش، لیلي عروس شود و كجاوه ھا صف بسته و قافله ھا آماده ي حركت بودند لیلي از پدر خواست كه فقط ساعتي را در دشت شقايق ھا بیاسايد و بعد ، راھي تقدير و غربت شود .
سلطان محمود كه غمناك دخترش بود ، حرف او را پذيرفت و گلچھره ھاي خاندان شاھي را به دور لیلي جمع كرد و باھم به دشت شقايق ھا رفتند .
در دشت بود كه زيبا رويان ، با چنگ و ساز و دف و ني ، آواز عشق سر دادند و به لیلي كه دنبال مجنون بود ھیچ نگفتند . فقط از پي اش راھي بودند كه اگر مدھوش افتاد اورا با خود برگردانند .
لیلي كه مي رفت دسته اي كبك بر فراز سرش حلقه بسته و بال زنان اورا به طرف مجنون بردند . در چمنگاھي سوگلي اش قیس را ديد و دست بردستاو با پويه ي آھوان به رقص شد و براي لحظه ھايي ھردو كودكان بازيگوشيشدند وبه بازي پرداختند . قھقھه ي كبك ھا بانغمه ي مرغان در آمیخت و ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
به رقص شد و براي لحظه ھايي ھردو كودكان بازيگوشي شدند وبه بازي پرداختند . قھقھه ي كبك ھا بانغمه ي مرغان در آمیخت و نازنیناني كه به دنبال لیلي بودند ، در حسرت آن ھمه مھر ، نشسته و در خیال شدند .
مجنون گفت :
" وقتي به دشت شقايق رسیدي ، عطرت در بال نسیم پیچید و اما پايم را توان آمدن نبود . كاش در مكتب عشق ، به قاموس فضیلت سوگند نخوردهبوديم و آن وقت ،كارمان چنین دشوار نمي شد . حالا نیز باھم مي رويمزيباي من . دوست دارم كه وقتي در كجاوه ي زرين مي نشیني با زيباترين جامه ھايم ، من نیز به ديدار تو بشتابم . مجنون بودن ، چنین تاواني ھم دارداي نازنین دُردانه ي دل ."
قیس ، پا به منزل گذاشت و خواجه و ريحانه ، چرك و زخم از تن او شستند و به خواھش او ،لباسھاي دامادي اش را كه به موسم حج ، از مكه گرفته بودند و غبار كعبه داشت ، برايش آماده كردند .
ريحانه فرزندش را عاقل و فرزانه ديد و با شادماني او ، آرامش به دل اش برگشت واما نیك مي دانست كه لحظه ھا آبستن توفان اند و دل نگران، ازطلوع فردا بود .
مجنون ، شب را با پدر ومادر ، گفت و خنديد و غم از دل آنھا زدود و شب را آرام ،در كنار آنھا خفت و ھیچ بي قرارشان نساخت . سحرگاھان كه شھر راآيین بسته و ھمه جا جشن و سرور بود و آواي شادي تا فلك اوج مي گرفت، پدر ومادرش را در آغوش فشرد و بر پاي آنھا بوسه ي مھر، داد.
ساربانان آماده ي حركت بودند كه لیلي ، تامجنون را ديد سر از پا نشناخت و با پريدن از كجاوه ، از او آويخت و تا شاھزاده ابن سلام و ديگران به خودجنبند ، ھردو در آغوش ھم مدھوش و مستانه بر زمین افتادند و وقتي سلطان محمود و خواجه به بالین آنھا رفتند ، نبض آنھا را خاموش ديدند و درماتم اين عشق ، پرندگان در آسمان بال و پر ريختند و بغداد ، ھمه يكسره اشك شد و عاشقان ،بیرقھاي سیاه برداشته و به ھمان جايگاھي رسیدند كه روح لیلي و مجنون ، از جسمشان جداشده بود . به فتواي مشايخ ، آنھارا در گوري يگانه نھادند و آرامگاه آنھا ، بوستاني شد و تفرجگاھي كه جواناندر پاي آن سوگند عشق مي خوردند .
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
بدیع ملِک
جان و دل بديع ملك پادشاه مصر،ھمیشه غمگین بود و ھرچند دھھا پريزاده ي زيبا رو چون پروانه در طواف شمع وجودش سر از پا نمي شناختند اما دلاو ، از عشق تھي بود و به جستجوي رنگین كمان عشق ، در پیچ و خمآسمانھاي پرستاره ي قلب اش ، تنھا و محزون پرسه مي زد و اما تو ني نيچشمانِ ھیچ نازنیني ،عطر و بوي ھمدلي را حس نمي كرد . روزي مادرش قلندري جست و گفت :
" تو مردِ راھي و ھزار راه وبیراھه را به ھم دوخته اي و خواستم كه تا دوباره رفیقِ راه نشده اي، نشان دختر رعنايي را از تو بپرسم كه در زلف و خال وكمند گیسو و شیريني كلام و دلبري و طنازي ، ھمتا و قرينه اي براي او نمي شود يافت ؟"
قلندر پر ازشك و ھراس ، در فكرو خیالي عمیق فرورفت وآنچه را كه در دل داشت مي خواست پنھان كند كه نثار مشتي جواھربه او ، صبرو طاقت ازكف او بربود و از خفاي ردايش ، تصويري در آورد و گفت :
" نامش بديع جمال است و شاھدخت قصر حَلَب . تنش عطر و عبیر است و در آتش عشقش ، شاھزاده ھاي آفتاب صورت و دلیرانِ شیر صولت ، جانيسوخته دارند. نگارگران در چین و ماچین ھم ، تصاوير رخ او را به نقره و طلا مي فروشند . "
تصوير شاھدخت در دستِ ملكه ي مادر بود كه بديع ملك وارد اندروني شد و تاچشم اش برآن تصوير روشن گرديد ، ھوش و حواس و عقل و خِرَدَش رايكھو گم كرد ودر سرش شور عشق ، نشر گرفت . با تصوير آن رعنا ، روزان و شباني را خلوت كرد و از اين واقعه ، مادرش شادان بود كه سرانجام او محو جمالِ دختري شده و مي تواند براي خواستگاري پاپیش بگذارد .
روزي بديع ملك ، غرق در درياي دُرّ و گوھر با لباس سروري در بر ، مادر و وزيران را خبر كرد و با الوداعي غافلگیرانه از سفري دور ودراز براي به دستآوردن بديع جمال گفت . ھرچه اصراركردند كه اين را بر عھده ي بزرگان دربار بگذار ، تو كله اش نرفت و تاج و تخت را به مادرش سپرد و بي آن كه خلايقمصر خبردار شوند ، سر سپرده ي راھي شد كه چون كلافي سر در گم با صدھا گره در ھم پیچ مي خورد .
اھل دربار تاساحل نیل اورا مشايعت كرده و وقتي ناخدا شراع را كشید و باد مراد وزيدن گرفت ، كشتي چون تیري كه از چله ي كمان رھا شود ، برروي آب روان شد .
بديع ملك از بحر و برّ گذر كرد و وقتي به شھر حلب رسید و از باده ي ناب سري گرم نمود ، غبار از تن بشست و وتا خستگي را از جسم و جان اش ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
بدیع ملِک
غبار از تن بشست و وتا خستگي را از جسم و جان اش براند ، سراغ قصر شاھدخت را گرفت . مثل ھمه ي روزگاران و دياران ، بديع ملك كه پول و ثروتي فراوان داشت ، در اسرع وقت ؛ دوستان فراواني يافت و به مثابه اينكه بیگانه اگر غني باشد خويشِ آدمي به حساب مي آيد ، بديع مَلُك نیز با كمك دوستان تازه اش ، باغبان قصر را با انعامي گول زد و وقتيكه بديع جمال پابه باغچه ي قصر مي گذاشت ، فوري در مقابل اش سبزشد. او دسته گلي را كه با دانه ھاي الماس آن را آراسته بود تقديم بديع جمال كرده و در يك چشم به ھم زدن دور شد . بديع جمال نامه اي لاي گلھا ديد و شروع كرد به خواندن :
" تصوير جمالت مفتونم كرد ه و قلبم دريچه اي شده كه فقط مھتاب رخِ تو در آن مي تابد . مثل پرنده اي كه خُلقَش تنگ باشد و توقفس ، بال و پرشزخمي ، تاب و توانم را عشق تو ، از خانه ي جان ويران كرده است ."
بديع جمال تا دسته گل فاخر و درخشان را در لاي دستانش ديد و نامه ي آن دلیر عیار راخواند ، مشتاق ديدار يار شدو حكايت اين قضیه از باغبان پرسید .
باغبان تقصیر را بر گردن گرفته و از ترس جان ، درخواست عفو داشت كه شاھدخت خنديد و گفت :
" اورا باري ديگر به قصر راه بده تا از نزديك ببینمش . "
باغبان مژده به بديع مَلِك برد و او ، با پیشكشي گرانبھا و موھايي پرپشت و برّاق و تاب خورده و سیمايي بشّاش، به سوي دلبر شتافت . بديع جمال وبديع ملك چون رو در روي ھم قرار گرفتند ھردو انگار كه دنیا را به آنھا دادهباشند ، تبسمي كرده وبديع جمال با اشاره به كنیزان آفتاب رو و ساقيپسران دلربا ، خلوتي با يار گزيد و بديع ملك ھم كه شیداي چشمان يار بودبراي لحظاتي زبان اش از گفتار باز ماند و بعد كه به خود آمد چنین گفت :
" يوسف اگر قدر زلیخا را ندانست ،من يوسف ثاني ام و تو زلیخا يم را مي پرستم . رخِ زيبايت چنان پر فروغ است كه گلھاي گلستان را از رنگ و جلوه ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
بدیع ملِک
رخِ زيبايت چنان پر فروغ است كه گلھاي گلستان را از رنگ و جلوه انداخته است ودرسیاه گیسوانت را ، ستاره ھا نیز لايق جاروكشي نیستند."
دو سوگلي كه در يك نگاه دل به ھم داده و ضیافتي را شبانه راه انداخته بودند و ساقیان و كنیزان در خدمتشان ساغر مي گرداندند وقتي زلفان طلا رنگ آفتاب ، از حجله ي افق سر برآورد ، تازه فھمیدند كه شب ، شبِ میلاد عشق بود و نور ماه ، نور ديگري داشت و دلھاشان از حسي پربود كه تاكنون از آن بیگانه بودند .
بديع ملك و بديع جمال چند روزي را بدين منوال در بگو بخند و بزم و ضیافت بودند كه خبر به محمود شاه رسید و دستورداد بديع ملك را دستگیر كرده و به پاي دار ببرند .
بديع جمال كه از قبل توسط دايه ھا و كنیزان مَحرَم و ھمدل از واقعه آگاه شده بود به بديع ملك گفت :
" فرياد وتیغ جلاد ، نزديك است و سريع و چابك از اينجا بگريز و به مصر برو كه سفر ت به خیر باشد .خاطره ھايمان راتا ته روياھايت با خود ھمسفر كن كه تقدير ، سوختن است و ساختن ."
بديع ملك گفت :
" من از قبیله ي عشقم و از تباري كه قصه ي عاشقانش ، نَقل شبھاي تار است . عاشق كه شديم تا پاي مرگ عاشقیم و تو به من تكیه كن كه صداي من ، صداي آخرين است و اضطراب شام آخر را ھیچ نمي پسندم .من مي روم و اما نه از اين ديار ! ھستم تا بازي اين فلك لاكردار رابنگرم و در فرصتي مناسب ، اگر ھم قراراست برويم باھم میرويم ."
مأموران سلطان ، بديع جمال را به قصر برده و ھرچه دنبال بديع ملك گشتند انگار كه آب شده و رفته بود زمین . سلطان حلب كه خود دوست داشت شوھر دخترش را انتخاب كند و بديع جمال ھم زير بار حرف او نمي رفت ، به نیرنگ ، خبرِ بردار كردن دخترش را سرزبانھا انداخت تا شايد بديع ملك ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
بدیع ملِک
به نیرنگ ، خبرِ بردار كردن دخترش را سرزبانھا انداخت تا شايد بديع ملك آفتابي شده و دمار از روزگار او در بیاوَرَد . در اين اثنا ملكه ي مادر كه جاسوساني گمارده و در خفا مراقب فرزندش بديع ملك بودند چون عزم بديعملك را به ستیز و مبارزه ديدند ، خبر به ملكه رساندند وبه فرمان او كشتيھاي جنگي مصر در بنادر لنگر انداخته و منتظر ماندند تا در موقع لزومنیروھاي جنگي را پیاده كنند .
بديع ملك كه شنید اگر او خود را معرفي نكند فردا صبح سوگلي اش بديع جمال را درمیدان شھر به دار خواھند آويخت ، با كمال كج خُلقي از اينكه درمیان كرور – كرور دشمن خونخوار به تنھايي در دام افتاده به تقدير و قضا انديشید و پیش خود گفت :
" ھرچه سرنوشت انسان است آن خواھد شد و از نصیب و قسمت گريزي نیست . "
او بي باكانه براي رھايي سوگلي اش ،سحرگاھان بر خانه ي زين مرْ كب نشست و به استقبال اجل راھي میدان شد .
پادشاه حلب كه او را در قلب میدان ديد به رسته ھايي از سپاه دستور حمله داد و بديع ملك با قوت بازويش دست در سپر و شمشیر و گرز و زوبینوتركش كرد و باچنگ و چنگالي خونین چون رعدي خروشان نعره بر آورد .
نعره را چنان از جگر بركشید كه لرزه بر تن دشمن افتاد و مردم كه به تماشا ايستاده بودند ھركدام از گوشه اي در رفتند .
بديع ملك كه تنھا و غرّان در معركه ي كارزار مي رزمید و برق تیغ و رگبار تیرش لش به روي لش مي انداخت ، ناگھان غريوي شنید و بیرق ھايافراشته ي ديد . لشكر مصر بود كه داشت مي رسید و سپاھیان حلب را ديدكه پابه فرار گذاشته و میدان نبرد را خالي مي كنند .
بديع ملك ، خود را به سوگلي اش بديع جمال رساند و او را از چوبه ي دار كه رھاند ، سلطان حلب از در تسلیم در آمد و با بیرق ھاي سفید ، اعلان صلح كرد و خواستارپايان غائله شد .
آرامش به شھر باز گشت و دو كشور ، پیمان دوستي بستند و بديع جمال ، كه از سلطان بودن بديع ملك ھیچ خبري نداشت، شادان از اين واقعه ، به انتظار روز عروسي ماند .
وقتي دو دلداده دست به دست ھم دادند ، ساقیان مھوش ، مي لاله گون به گردش در آورده و مطربان به كمانچه و تار و آواز ، در ھر كوي و برزنيمردم را به شادماني دعوت كردند .
بديع ملك كه مردِ با ھمت میدانِ عشق بود ھمراه عروس گلرخ اش بديع جمال، با بدرقه ي سلطان و اعیان و اشراف حلب ، سوار بر كشتي شده وراھي سفري شدند و دياري كه عاشقانه ھاي زيستن را تا ھستند درگوش ھم نجوا كنند .
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاه اسماعیل
حیدرشاه كه مردي از تبار شیخ صفي بود و قلمرو حكومتش در قندھار گسترده بود در راز و نیازش با درگه حق ، از درد بي اولادي مي نالد و در اين اثنا درويشي قصیده گويان رد مي شود و حیدرشاه او را به قصر مي خواند .
درد دل با او باز مي گويد و از درويش وعده اي مي شنود كه بايد درب گنجینه ھا به روي فقیران بگشايد كه شايد با خرسندي آنان ، سمند بخت با او يارشود . او نیز خزاين و غنايم ھر چه داشت به نذر و نیاز بخشش می كند و روزي آن رفته چنانچه وعده اش بود باز مي آيد .
درويش سیبي مي آورد و خوردن اين سیب سبب ساز ولادتي مي گردد كه نامش را شاه اسماعیل مي نھند . نور چشم پدر را تا ھفده سالگي درس و كمالات مي آموزند و بیرون از قصر راه نمي دھند. از چشم حسودش نگه مي دارند و اما شاھزاده،دلتنگ از چنین حصار وبارویی که آزادی اش را محدود کرده است نامه ای به پدر می نویسد و خواھان آموزش فنونات جنگي و شكار مي گردد و فراخي تنگنايي كه به خفقانش كشیده است ، سواركاري و شمشیربازي مي آموزد و روزي اذن شكار مي گیرد و با درباريان و حشم وخدم ، راھي شكارگاه مي شوند. ھرچه مي گردند شكاري نمي يابند ومأيوس و ناامید براي آخرين بار ، با دوربین اش نگاھي به دور دستھا مياندازد و در دشتھاي دور گوزني مي بیند با طوقي به گردن . راھي مي شوند و قشون ، گوزن را به محاصره مي اندازد . اما گوزن از زير پاي شاه اسماعیل در مي رود و اين به غرورش برخورده و يكه و تنھا گوزن را دنبال مي كند .
شاه اسماعیل سر از سیاه چادرھايي در مي آورد كه گوزن خسته و ھراسان، خود را به يكي از آنھا رسانده است . گوزن ، دست آموز گل عذاردختر رشیدخان بود و شاه اسماعیل به جوياي گوزن مي خیزد و در اين خواستاري چشمش به گل عذار مي افتد كه زيبایی رخسارش او را به يك نظر مي فريبد. میھمان چادر گل عذار مي شود و سپاھیان مي بینند كه دير كرده است .
لله ي پیرش به جست و جو برخاسته و اسب شاھزاده را در جلوي چادري مي بیند و چون خبر مي گیرد شاه اسماعیل را واله و شیدا مي يابد .
چون به قصر باز مي آيد و از فراق گل عذار خسته و بیمار مي افتد و چون به درد دلش گوش مي سپارند تصمیم مي گیرند كه گل عذار را از رشیدخان خواستگاري نمايند . قرار و مدار گذاشته شده و شاه اسماعیل و گل عذار...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاه اسماعیل
قرار و مدار گذاشته شده و شاه اسماعیل و گل عذار نامزد ھم مي شوند . اما رسم ايل است تا روز عروسي ، داماد در ايل
آفتابي نشود.
شاه اسماعیل در شوق ديدار دلبندش سر از پا نمي شناسد و روزي كه دزدكي به چادر گل عذار مي رفت ، رشیدخان را مي بیند و بخاطر حجب وحیايش ، بي احوالپرسي رد مي شود و اين امر به رشیدخان برمي خورد .
تصمیم مي گیرند كه سیاه چادرھا را بركنند و از اين ديار كوچ كنند كه ايل ، اين سرافكندگي را تحمل نمي تواند . اسباب سفر بربسته و چادرھا را جمعمي كنند و سوي ھندوستان ره مي سپارند . گل عذار كه بي خبر از يار و به اجبار، ھمراه ايل مي كوچد از حكايت حال نامه اي نوشته و در زير اجاقمخفي اش مي كند. چون شاه اسماعیل باز مي آيد ھیچ نمي بیندو اندوھگین به سنگ اجاق تیپايي زده و نامه ي گل عذار را مي بیند و ماجرا را که مي فھمد نژند و بیمار به بستر مي افتد.
زمان می گذرد و روزی كه زيبا رخان را در باغي جمع مي كنند تا از میان آنان دلداده انتخاب كند ، به عصیان برمي خیزد و درِ دروازه ھا را مي بندند كه مبادا به دنبال گل عذار از قصر بیرون رود . اما شاه اسماعیل شمشیرش راچون صاعقه بر درب دروازه فرود آورده وبا شکستن قفل ھمراه اسبش "قمر" راھي فرداھاي ھستي اش مي شود . در كوه و كمر مي تازد و از صخره ھا، چشمه ھا و سنگلاخ ھا مي گذرد و نشاني از گل عذار نمي يابد . اما رد ايل را مي گیرد كه سوي ھندوستان مي رود .
سر راه، قصر و بارويي مي بیند بنام" ھفت برادران" و چون به درونش مي رود و دختري تنھا و غمگین را نشسته و زار مي يابد و به حرف دلش گوشمي دھد به ياري اش برمي خیزد . دختر كه پري نام داشت و در وجاھت وزيبائي ، چشم و دل زيبارخان ديار بود ، ھفت برادر داشت كه با بت پرستان در جنگ بودند . دخترِ شوريده بخت دل نگران آنھا بود و شاه اسماعیل عزم میدان نبرد مي كند و با جنگاوري ھايش خصم را مي شكند و به اتفاق ھفت...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاه اسماعیل
با جنگاوري ھايش خصم را مي شكند و به اتفاق ھفت برادر سوي قصر راه مي سپارند . برادران تصمیم مي گیرند كه خواھرشان ر ا
به عقد شاھزاده درآورند و عقد و عروسي ھم سر مي گیرد و اما شاھزاده بعد از مدتی مي گويد:" بايد دنبال گل عذار بروم كه او چشم براه است ."
می رود و ولی با وعده ای كه وقتي با گل عذار سوي قندھار برمي گردد پري را نیز با خود ببرد .
دو دلداده از ھم جدا مي شوند و ھفت برادران او را بر سر يك دو راھي مي گذرند كه يكي به راه بي برگشت مي رود و يكي به راه امن . شاھزاده راه بي برگشت را انتخاب مي كند و راھي مي شود . ھرچه پیش تر مي رود به بیم و ھراس مي افتد و راه را مي بیند كه انباشته از استخوان انسان استو از كوه و دشت وحشت مي بارد. كسي پیدا نیست و سروصداھايي ميآيد كه او را به وھم و لرز مي اندازد. يك سیاھي از دور مي بیند و چون نزديك مي آيد سواري پیدا مي شود كه قد فرازش بر بلنداي اسب ھیبتي سھمناك دارد. بر سرش كلاھخودي است و چھره اش پیدا نیست . آنسیاھي "عرب زنگي" بود . دختري رزم آور كه تك و تنھا در كوھسارانمسكن گزيده بود و عھد داشت كه بر سر راھش ھركه سبز شود بكشد و اگر زورش نرسید عنان و اختیار به دستش دھد . ماھیت خويش در لباس رزم پنھان كرده بود و كسي زن بودنش را حدس نمي زد . عرب، دلداده اي داشت كه به دست" حبش" ، پھلوان ھندوستان كشته شده بود و چون مي خواست كه به عرب دست يازد ، عرب سر به بیابان گذاشته و تقديرش را با مرگ و خون پیوند داده بود .
عرب زنگي مثل اجل چون عزرائیل بر سر شاه اسماعیل فرود مي آيد و رزمي آغاز مي گردد كه ھیچ كدام از دو رزم آور بر ھمديگر عالب نمي آيند . شبمي شود و دست از جنگ مي شويند و عرب زنگي مي گويد كه امشب رامھمان منیو صبح كه رسید باز نبردمان آغاز مي شود . به برج و بارويي ميروند كه در و ديوارش با كله ي مردگان اندود شده و اسماعیل را تا صبح ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاه اسماعیل
به برج و بارويي ميروند كه در و ديوارش با كله ي مردگان اندود شده و اسماعیل را تا صبح خواب نمي برد. فردا دوباره رزم آغاز مي شود و تا چھار روز مي پايد . ھر روز تا غروب مي رزمند و شبانگاھان كه مي شود دوست و رفیق مي گردند . روزپنجم ، نیمه ھاي شب شاه اسماعیل برمي خیزد و به قصد نمازِ حاجت روبه سوي چشمه مي نھد . از" مولا علي" مدد مي جويد و وقتي از نمازبرمي خیزد چنان احساس قدرت مي كند كه سرش گیج رفته و محكم بهزمین مي خورد . سیدي نوراني در كسوت يك درويش ظاھر شده وتا دستي بر سر و شانه ی شاه اسماعیل مي كشد ، شاه اسماعیل از خواب پریدهو نشاني از درويش نمي يابد . احساس مي كند نیرويش فزوني يافته و خستگي از تنش بدر رفته است . بعد از خوردن و آشامیدن ، باز راھي میدان نبرد مي شوند .
پس از خاك و غباري كه در دشت بلند مي شود شاه اسماعیل" عرب زنگي" را بر زمین مي زند و چون با خنجرش مي خواھد كه پھلويش را بشكافدكلاھخود ازسرِ عرب زنگي سُر خورده و گیسوانش افشان و پرپشت رخ مینماید . شاه اسماعیل بھت اش مي گیرد و خنجرش را غلاف كرده و از اينكهتا اين مدت بر اين شیرزن نتوانسته غلبه كند از خود مأيوس مي شود . ھر دوجنگاور به قلعه باز مي گردند و عرب زنگي سرنوشت خود را به شاهاسماعیل مي گويد و تصمیم مي گیرند كه به عقدھم درآيند .
بعد از اين واقعه ھردو با ھم راھي ھندوستان مي شوند و اما از ھندوستان بگويم كه حاكم آنجا محمدبیگ عاشق گل عذار شده و اما گل عذار از ازدواجبا او امتناع مي كند و او را به زور به قصر مي برند . گل غدار بر سرِ موعد عروسي امروز و فردا مي كند كه شايد دراين فرصت دلداده ي جنگاورشباز رسد . چنین نیز مي شود و عرب زنگي و شاه اسماعیل از راه مي رسندو نزديكي اتراقِ ايل ، میھمان پیرزني مي شوند . از ايلِ رشیدخان مي پرسند و پیرزن سريع مي گويد: " حالا فھمیدم كه چرا گل عذار دست به دست کرده و از ھمسريِ سلطان امتناع مي ورزد ." شاه اسماعیل مشتي ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاه اسماعیل
دست به دست کرده و از ھمسريِ سلطان امتناع مي ورزد ." شاه اسماعیل مشتي طلا و جواھر به پیرزن مي دھد و نامه اي مي نويسد كه پیرزن نامه رسانش شود. پیرزن كه در مكاري رودست نداشت و با دخترش به قصر رفت وآمدداشت نامه را به گل عذار مي رساند و از طريق پوشاندن لباسھاي دخترش به گل غدار او را به منزلش مي برد.
گل عذار در لباس مبدل با شاه اسماعیل روبرو مي شود و دو دلدار ، مفتون و شیفته درھم مي نگرند و نیمه ھاي شب در فكر فرار مي افتند كه عرب مي گويد :«تا بدينجا ھرچه گفتي گوش كردم و بعد از اين اما نوبت توست كه گوش به من دھي . ما با عزت و شرف گل عذار را از چنگ خصم در مي آوريم و گل عذار بايد برگردد به قصر و بگويد كه فردا را روز عروسي تعیینكنند. در ھمھمه ي جشن و سرور و از میان خیل لشكريان ، گل عذار را از چنگشان در خواھیم ربود.»
شاه اسماعیل بر اين حرف عرب زنگي غضبش مي گیرد و اينكه آن وقت با لشكري از ھند روبرو خواھند بود و توان چنین مقابله اي را ندارند. اما عرب زنگي ابرام و اصرار مي كند و عذار را به قصربرمي گرداند.
به" محمدبیگ" خبر مي برند كه گل عذار راضي به عروسي شده است و طبل و دھل راه افتاده و جشن و سرور بپا مي شود. فردا كه آغاز مي گرددھلھله و پايكوبي ھمه جا را فرا گرفته و عرب زنگي در میان دريايي از مردم ،جلوي كجاوه ي عروس را مي گیرد و در یک چشم بھم زدن شمشیر از نیامبرمي كشد . گل عذار را از كجاوه ربوده و تحويل شاه اسماعیل مي دھد و تامحمد بیگ و اطرافیانش بجنبند شاه اسماعیل گل عذار را بر اسبش گرفته وچون باد از مھلكه مي گريزد . عرب زنگي مي ماند و خصمي كه لحظه به لحظه يورش خود را مي افزايد . از سربازان كسي را ياراي مقابله با عرب زنگي نمي ماند و میدان نبرد آماده مي گردد تا جنگ تن به تن با پھلوانان شروع شود...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاه اسماعیل
میدان نبرد آماده مي گردد تا جنگ تن به تن با پھلوانان شروع شود عرب زنگي كه نیت اش به میدان درآمدن" حبش بود" تا انتقام خويش
بازستاند از دور مي بیند كه حبش چون فیلي خروشان پا به میدان نھاده است . سريع از میدان به در رفته و خود را به مخفي گاه گل عذار و شاهاسماعیل مي رساند كه شاه اسماعیل را به میدان بفرستد . به خاطر خاطرات تلخش عرب زنگي از حبش واھمه داشت . شاه اسماعیل به میداننبرد در مي آيد و وقتي به مصاف حبش مي رود حبش مي گويد كه اين ھمه كشته و اين شیوه ي رزم ، دستخط عرب زنگي است و تو را ياراي چنینجنگاوري نمي بینم . شاه اسماعیل اعتراف مي كند كه كار عرب است و اما تا از روي نعش وي رد نشده دستش به عرب نخواھد رسید.
شاه اسماعیل و حبش گلاويز مي شوند و اما شاه اسماعیل را ياراي مقابله نمي ماند كه ياد مولا علي و نعره اي كه از دلش برمي آيد چون توپ صدا کرده و خوف بر اندام حبش می افتد و با سرِ بريده از روي اسب سرنگون مي شود.
بعد از اين ظفر ، عرب زنگي و شاه اسماعیل و گل عذار شبانه راھي مي شوند و اما شاه اسماعیل در طي روزھايي كه ره مي پويند مسیر را طوريانتخاب مي كند كه برسند به قصر ھفت برادران . در قصر ھفت برادران، شاه اسماعیل بعد از ديدار دلداده اش « رمدار پري » پرده از راز عرب زنگي بر مي دارد و به اتفاق ھرسه دلبندش راه قندھار را پیش مي گیرند. وقتي به نزديكي قندھار مي رسند شاه اسماعیل مي خواھد وارد شھر شوند و اما عرب مي گويد :" مدتھاست از وطن دوري و بھتر است از وضع و اوضاعسردرآورده و بعد وارد شھر شويم." شاه اسماعیل ولی گوش نمي سپارد .
نامه اي به دربار مي نويسد و مي دھد دست قاصد و نگو كه وزير به دسیسه ،حیدرشاه را كشته و خود بجايش حكمراني مي كند . وزير و اھلدربار دسیسه مي چینند كه با حفر چاھھايي پر از خنجر و شمشیر ، شاه اسماعیل را در چاه اندازند و او را بكشند. شاه اسماعیل كه آماده ي رفتن ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاه اسماعیل
شاه اسماعیل را در چاه اندازند و او را بكشند. شاه اسماعیل كه آماده ي رفتن مي شود عرب زنگي مخالفت کرده و مي گويد : «" رمدار پري " از صبح، رمل واصطرلاب مي اندازد و اما اوضاع آشفته تصوير مي شود. تو برو كه اگر وضعیت روبراه بود برمیگردي و ما را نیز مي بري.»
شاه اسماعیل به اكراه اما ناچار مي پذيرد و با غلامان و سپاھیان كه به پیشوازش آمده اند راھي مي شود. در راه اسب ھوشیارش قمر از راز چاھھا سردرمي آورد و راه را كج كرده و شاه اسماعیل را سالم به دربار مي رساند . در دربار بعد از كلي ماجرا چشمان شاه اسماعیل را كور كرده و او را در خارج از شھر به چاھي مي افكنند . شاه اسماعیل توسط كاروانِ بازرگانان از چاه نجات یافته و اما با چشماني نابینا در باغي طلسم شده گرفتار مي آيد .
عرب زنگي كه پي به عمق فاجعه برده نبردي را آغاز كرده و ھرچه گُرد و پھلوان بوده در مصافش سرباخته و مرگ و خون قندھار را در ماتم فرو برده است .
شاه اسماعیل كه نومید و خسته سردرگريبان فرو برده و زير سايه ي درخت آرمیده است صداي كبوتراني را مي شنود كه به ھمديگر از سرنوشت شاه اسماعیل سخن مي گويند . نگو كه آن كبوتران "دختران حوري" ھستند كه به جلد كبوتر درآمده اند . آنان از چاره و درمان چشم شاه اسماعیل مي گويند كه برگ درختي در" جزيره ي ھیبت" مي تواند نور چشمانش را به ويباز دھد . شاه اسماعیل كه اينھا را مي شنود به التماس و زاري مي افتد و كبوتران مي روند كه از برگ درختان جزيره ي ھیبت بیاورند تا او برگھا را با آببشويد و برچشمانش نھد . چنین نیز مي شود و شاه اسماعیل نور چشمانش را باز مي يابد و اما رنگ چشمانش كه سیاه بود به رنگ سبز درمي آيد .
در طي ماجراھايي كه نزديك بود ھرسه دلبندِ شاه اسماعیل جام زھر بنوشد راه نجاتي يافته مي شود و ھر سه یار، شاه اسماعیل را زنده و قبراق مي يابند و بعد از قتل وزيرکه به دستان تنومند عرب و شاه اسماعیل اتفاق مي افتد در شھر قندھار شادي و سرور، جاي جنگ و خونريزي راگرفته و شاه اسماعیل عروسيِ ھرسه سوگلي اش را يكجا در میان ھلھله و جشن برگزار مي كند .
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق قربانی و پری
"میرزا" و "ساناز" در عطر چونه ها و گلهای بهاری غرق بودند و فارغ از هر خیالی که جدایی آغاز شد. آسمان آفتابی بود و هیچ کدام به فکر اخترهای سوخته نبودند. شب هم نبود که رقص گیسوی یار، هم آغوش نقره های مهتاب شود و به شبی تیره و تار فکر کنند. الوداع عاشقان لحظه ای نمی پاید و اما با رفتن میرزا، خوشه های هستی ساناز را داس تیره ی تقدیر می آزارد. میرزا می رود که به بارگاه شاهِ شاهان شیخ اوغلو بشتابد و زن ، در نیمروزی از روزهایی که می آیند و عید قربان بود و رود ارس طغیان می کرد، گریه های نوزادی را می شنود که به دنیا می آورد. اسم بچه را "قربانی" می گذارد و"قربانی" با لالایی های مادر و زمزمه های ارس، از شهد کندوهای سینه ی مادر جانی میگیرد و در امتداد فرداها، از گهواره بدر آمده و قد می فرازد. اما فقر، آزارش میدهد و روزی به طلب گاو نری که شیاری بر خاک افکند و بذری بپاشد، به درگاه عمویش گام می گذارد.
عمویش او را با مهربانی پذیرفته و جفتی ورز ارمغان اش می کند. ماهها و سالها میگذرد و روزی که نه او را و نه ورزها را توان بر شکافتن خاک نبود، دلمرده و خسته ، سر بر زمین می گذارد و اما خوابی عمیق بر او چیره شده و در رویایی شیرین چنان فرو می رود که بیداری از او می گریزد.
مادر، دل نگران پسر که دیر کرده بود می رود سرزمین و می بیند خوابیده و هرچه صدای اش می زند انگار که سالهاست بیهوش افتاده از خواب برنمی خیزد. مادر، دلتنگ و هراسان باز گشته و از مردان دهکده می خواهد که کمک کنند و قربانی را به خانه بیاورند. روزها می گذرد و اما خواب او همچنان می پاید و چاره ی کار را در مشورت با سه پیرزن ساحر می بینند که شاید آنها، سحر و جادویی کنند و او از خواب بیدار شود.
ساحره ها که هر کدام به لقبی معروف بودند و یکی ابریشمی بود و دیگری بد طینت و آن دیگری ناپاک، به بالین قربانی آمده و بعد از رمل و اصطرلاب، می گویند:
"او را " خواب محبت" ربوده است و در رویای بیداری فرو رفته که دیر و زود از خواب برخواهد خواست و چاره فقط، شکیبایی است و بس."
چنین نیز می شود و در سکوتی که فقط نفس های مادر به گوش اش می رسید، پلک های چشم گشوده و بی درنگ سازی می خواهد. در زعفران غروب ، مادر "ساز"ی می آورد و چون قربانی زخمه بر آن می زند ،
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
در زعفران غروب ، مادر "ساز"ی می آورد و چون قربانی زخمه بر آن می زند ، نوای اش در آبادی پیچیده و همه مفتون نای و نغمه ی او ، باغهای هستی شان را پر گل و شکوفه می بینند.
او در آوازهایش از لشکر پاکانی سخن می گوید که بیداری اش را صلا داده و بوته های رسته در چشمه ی عشق را برایش پیشکش می کردند. به او در رویایش نوید " خنیانگری حق" داده شده بود و وعده ی دختری که نام اش پری بود و دختر زیاد خان ، حاکم گنجه.
قربانی که از آن روز به بعد، " عاشق قربانی" نام گرفته بود روزی به مادرش گفت:
"هجرت، نزدیک است و من همین فردا خواهم کوچید. راههای هرسناک و پر خطری پیش رو خواهم داشت و اما دختر رویاهایم را که همچون حوریان تن شسته در نقره های ماه ، ماه رخی زیبا دارد ، با خود خواهم آورد."
با این حرف ها ، دنیا در چشمان مادر غبار شد و حس کرد در بیغوله ی مرگ، نا امیدانه دست و پا می زند.
وداع دل آزاری بود و گره عطوفت ها را گسیختن، هیچ آسان نبود. با صدای مناجاتی که از گلدسته های مسجد بلند بود ، موج اشک در نگاه مادر جوشید و با تابش موجی از روشنایی در سینه اش، دل به کرم خدا بست و با گلبوسه هایش ، قربانی را با تقدیر و سفرش تنها گذاشت
قربانی به عشق سوگلی اش، از زاد و بومش " قره داغ" جدا شده و با گذر از رود ارس، راهی گنجه می شود که ببیند سر نوشت چه خوابی برای او دیده است. مخصوصا که مادرش هنگام وداع، بازوبندی طلایی به او داده و گفته بود :
" این تنها نشان پدرت است و سرنخی که می توانی با آن، پدرت را هم بجویی. او هم از همین راهی رفت که تو رفتی اما هرگز بازنگشت."
زنگ شترهای قافله ای در گوش قربانی می پیچید که پا سست کرد و وقتی رسیدند راه گنجه را پرسید و ساربانان گفتند:
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
" اين جاده را كه بپیچیم سه راه پیش رو خواھي داشت. يكي از راھھا سه روزه است و اما حرامي ھا پوست از كلّه ات مي كَنَند و جمجه ات را خشت ديوار باروھايشان مي كنند . راھي ھم ھست كه ھفت روزه است و راھزنان در كمین . اما راه امني نیز وجو دارد كه چھل روزه است و ما از آن راه خواھیم رفت و تو ھم مي تواني با ما بیايي."
عاشق قرباني كه براي ديدن يار عجله داشت ، به سه راھي كه رسیدند راه سه روزه را برگزيد و وقتي از گردنه اي مي گذشت ، ابرِ اَجَل بر سرش خیمه زد. حرامي ھا شمشیر برگردن اش سايیدند واما تا چشمشان به ساز افتاد ، تیغ در غلاف كرده و گفتند :
" ساز ، مقدس است و حرمت اش واجب. اگر در ساز و كلام ات ، معنويت ديديم و نداي حق ، تاج شھرياري بر سرت نھاده و چون ني ني چشمانمان براي ما ھمیشه عزيزخواھي بود . اگر ھم كه جوھري نداشتي ، فقط به غزّت سازي كه بر دوش داري ، شب را مھمان ما مي شوي و صبح ، به راه خود مي روي.ھرچند كه به ما فرزندان شیطان مي گويند و حرامیان سر گردنه اما ، دلي رئوف داريم . بیزاري ما فقط از طمع، دورويي ،خسّت و حسد مردمان است و اگر اينجا جمعیم بخاطر ھمان نفرتي است كه ازآدمھا داريم. يعني ما ھم نكُشیم آنھا ما را مي كُشند. برادر كه به برادر رحم نكند و ھابیل ، قابیل را بكشد چاره آن است كه ما فرصت به دست قابیل ھا ندھیم. ما مثل بارانیم كه ھم ، برچشمه مي باريم و ھم بر مرداب."
عاشق قرباني زخمه برساز زده و در جوابشان به آوا مي گويد:
" دلم تنگ است و از چشمان دوزخیان، من ھم بیزارم.وحشت تنگه ھا را از اينكه حلالیان لبريز سازند ، در خواب ھم مي ديدم باورنمي كردم. دريغا كه باران كینه ايد و از آواي ھر رھگذري ، تصور فرعوني را داريد با قلبي از سنگ، كه در رخسارش نه صفاي آدمي بلكه نقاب آدمي دارد . شما كه حرمت ساز را از جانھاي پلید عزيزتر مي داريد، پس آتش عصیانتان گرامي باد .امید كه سپیدي از سیاھي جدا كنید و صاعقه خشم تان را فقط نامردمان بچشند. مرا نیز شعله اي در دفتر دل افتاده و آرويم نه شھر ياري بلكه گلگشت يار است . "
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
حرامیان كه از زن و مرد ، با نواي سازِ او تا صبح ،در رقص و ضیافت بودند ،پاي زنان در ركاب عاشق قرباني ، با او بدرودي صمیمانه كرده و اورا در راھي كه مستقیم به گنجه مي رفت تنھا گذاشتند .
بین راه به درويشي برخورد و چون پاي صحبت اش نشست از درويشي در او، فقط ردا و كشكولي ديد و ھزار رياي پنھان .درويش كه در دل اش نقشهھا مي كشید و مي خواست با او از دوستي درآمده و به قربانگاه ھوس ھا سوق اش دھد كه جوان است و غربت نديده و مي شود خام اش كرد ، ھیچ موفق نشد و در جواب اش، عاشقْ قرباني با زمزمه ي ساز و آوازش چنینگفت :
" تورا تزوير و كژي زيبنده است و مرا خودِ خدايي. خودي كه حق و حقیقت است و از نفاق و كینه به دور. من مردِباورھاي فروتن ام و قدِ كوه ساوالان ھم ،طلا و جواھرم دھند ، نقاب بر صورتم نمي زنم ."
آنھا ھركدام به راه خود رفتند و عاشق قرباني در نزديكي ھاي گنجه بود كه پاي چشمه ساري ، زيبا روياني بانشاط ديد و خواست كفي آب بخورد كه با التماس دختران ساز اش را كوك كرده و دمي براي آنھا نغمه خواني كرد :
" خوشا برحال بادي كه گیسوي شما را در چنگ دارد و بي شك ستاره ھاي آسمان نیز به لبخند شما رشك مي برند. زندگي ، آفتاب لب بام نیز اگر باشد بي تبسم شما فروغي بیش نیست ."
حالا به شما بگويم از گنجه و " قره خانِ وزير " كه تمام سعي اش اين است كه پري را به نكاح پسرش درآوَرَد و حتي موضوع را به پدر پري ، سلطان گنجه نیز گفته و او راضي است و اما پري زيرِبار نمي رَوَد كه نمي رَوَد . نگو كه لنگه ي خواب عاشق قرباني را پري نیز ديده و زنجیريِ مھرِ قرباني شده ومنتظر است كه روزي از راه برسد . ندايي در گوش او پیچیده بود كه پژواك اش را ھر لحظه مي شنید :
" تو و قرباني قسمت ھم ھستید و روزي با قلبي شعله ور از راه خواھد رسید. "
روزي كه فرمانروا بايد به قول خود عمل مي كرد و زوركي ھم شده پري را به عقد پسر وزير در مي آوُرد پري با صحبت از روياي خود ، مھلتي سه روزه خواست .
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
"زياد خان " گفت :
" مي گويي كه بي ستاره مردي با رداي عاشقي مي آيد و اين بشارت را در خواب به تو داده اند و اما دخترم ، روياھا فقط خوابند و خیال و تصاويري پريشان .ذھن ات را با آنھا به بازي نگیر و پشتِ پا به بختت نزن . اگر روياي تو حقیقت ھم باشد وصل شاھدختي چون تو كه نیمتاج سَروَري بر سرداري چگونه با خنیاگري گمنام ، امكان پذير است ؟ پس شأ ن ، شوكت و جلال سلطاني ما چه خواھد شد ؟ من ھیچ وقت اجازه ي چنین وصالي را نمي دھم !"
پادشاه ، قضیه را به وزيرش " قره خان " نیز گفت و خواست كه بر ھر چھاردروازه ي گنجه جاسوساني بگمارد و چنانچه غريبه اي عاشقْ ديدند به محبس اش اندازند .
عاشقْ قرباني بي خبر از بود ونبود، قبلا وارد شھر شده و در زير گنبدي لاجورد قاطيِ عاشق ھا ساز مي زد و خنیاگران مي خواستند ببینند كه چند مرده حلاج است و مي ديدند كه قرينه اي مثل اورا در ساز و آواز ، ھرگز مادر روزگار نديده است .
آواز عاشقْ قرباني و طنین سازَش كه با نام پري گره مي خورد به گوش "محمود بیگ" عموي پري رسید كه از شكارگاه بر مي گشت و از ھمه چیزخبر داشت .نزديك آمد و جواني ديد برازنده و دل اش چون طبلي تھي كوبید و به بھانه اي اورا باخود بُرد و رساند به باغ حاتم و پري را خبر كرد .
دو دلداده ھمديگر را باز شناخته ودر ني ني چشمان ھم تولد عشقي را مي ديدند كه نطفه اش پیش از اينھا بسته شده بود . پري، عاشق كشي طناز بودو انگار كه حوري از بھشت . پري ،يار خود را در باغ حاتم میھمان مي كند و اما نغمه افشاني ھا، امواج عشق را چنان مي پَراكَنَد كه از نھانگاه درز كرده و سلطان و وزير به شك مي افتند. از باغبان خبر مي گیرند و او مي گويد :
" محمود بیگ امروز يك جوري شده و گفته كه مي خواھد تنھا باشد. شايدھم ھواي عاشقي به سرش افتاده و خواسته كه كسي نبیندش ؟"
از او مي خواھند كه پنھاني " محمود بیگ " را زير نظر بگیرد و فوري خبر بیاوَرَد .باغبان اما عوض محمود بیگ ، شاھدخت را مي بیند با خنیاگري ناشناس و سريع مي جنبد كه زودتر از بادِ خبر چینِ شب، خبر به پادشاه ببرد.
عاشقْ قرباني را دستگیر كرده و به محبس اش مي اندازند و اما پري ، با زر و زيور، مأموران را اغفال كرده وقرباني را از حصار تنگ میله ھا رھا مي كند و
به او مي سپارد كه خودرا به " سنگ دردمندان " در مركز شھر برساند و براي مردم ، از جور و جفايي كه بر وي رفته سخن بگويد .آن سنگ ، قداست قدسي داشت و ھركه بدانجا پناه مي برد در محاكمه اش به عدل رفتار مي شد.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق قرباني با مردم از رويايش سخن مي گويد و اينكه بخاطر يار دلبندش ،خطرھا به جان خريده واكنون نیز يك فراري است . خنیاگران را مردم دوست
داشتند و ساز را حرمتي والا بود و از فرمانروا مي خواھند كه با او به انصاف و عدالت رفتار شود . " زياد خان " سلطان گنجه نیز مي گويد :
" اگر الھامي از غیب دارد و رويايش درست است پس بايد ، از عھده ي آزمون ھاي دشواري برآيد كه ما ھم مي آزمايیم . "
چشمان قرباني را سفت و سخت بسته و او را به قصر بردند. بالا سرش ھم چھل جلاد صف بسته و با برّاني تبرھاشان ، آماده ايستادند كه ببینند امر
سلطان چه خواھد بود . زيادخان پرسید:
" توكه حالا چشمانت جايي را نمي بیند برايم بگو كه در اطرافت چه خبر است ؟"
عاشق قرباني به ترنم ، ابیاتي بر زبان آورد و ھربلايي را كه در كمین اش بود موبه مو توضیح داد.بعد از آن دوگانه خال سیما ي پري را نیت كرده و پرسید:
" نیّتي در دل گرفته ام و بگو كه در دل ام چه مي گذرد ؟"
قرباني از مكنونات دل او نیز سخن گفت و ھرچه سؤالھا دشوارتر مي شد باز او روسفید تر بود .تا كه زياد خان گفت :
" تو خنیاگر حقّي و با سروشي كه از غیب داري، نه تنھا گناھانت را مي بخشیم بلكه پري نیز ارزاني تو باد!"
نقاره خانه ھاي قصر ، با شادي به نوازش در آمده و لعبت ھاي ماھچھر،بزمي آراسته و ساقیان در جنب و جوش شدند . طبق – طبق عطر و گل نثار
قدم ھاي دو سوگلي شد و مطربان ، ملال خاطر از دل مردم مي شستند .
در اين میان روزي كه دو دلداده مست عشق ، گلبوسه ھاشان بر لاله ھا مي باريد ، قره خانِ وزير ، سلطان را در عالم عیش و خماري غافلگیر كرده
و در لحظه اي كه سر از پا نمي شناخت قلمدان و مُھر شاھي رااز جیب او در آورده و به نیرنگ ،دستخطي گرفت كه در آن ، حكم قتل عاشق قرباني
آمده بود.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
محمود بیگ كه از اين واقعه خبر دار شد رفت سراغ آنھا و خواست كه يكامشب را مخفي شوند كه جلاد در راه است و سلطان،در عالم مستي فرمان قتل نوشته است .
پري و عاشق قرباني تا دست و پايي كنند،مأموران سر رسیده و عاشق قرباني را به دست جلاد سپردند كه اور به قتلگاه ببرد . اما محمود بیگ كه در قتلگاه گماشتگاني داشت و دوستاني عیار ، از ياران خود خواست كه قرباني را از مھلكه بدر برده و باھم بروند شھر اصفھان و حكايت حال ، به شاهِ شاھان شاه عباس شیخ اوغلو برسانند .
در اصفھان بودند كه ديدند جشني برپاست و " میرزا " بعد از ٢٠ سال امیري در ھندوستان ، به وطن بازگشته و به دستور شاه عباس ، دولتیان و مردم به
پیشواز او مي شتابند .
در لحظه اي كه میرزا و شیخ اوغلو چون جان شیرين در آغوش ھم فرو مي رفتند ، عاشقْ قرباني ساز و نغمه آغاز كرد و در اين فرصت ، خود را به شاه شاھان رساند و گفت :
" عرضي دارم قبله ي عالَم !"
شاه عباس به يُمن و میمنت حضور " میرزا " در اصفھان ، دل آن گم بوده ر ا نشكست و گفت :
" با ما به كاخ شاھي بیا تا ببینیم دردت چیست !"
عاشق قرباني اذن ورود يافت و وقتي از پري و زيادخان و دسیسه ي قره خانِ وزير سخن گفت و میرزا فھمید كه اين خنیاگر اصل اش "قره داغي "
است و ھمولايتي او درحال ، از اصل و نسب اش پرسید وعاشق قرباني گفت :
"از مُغانَم وپدرم را ھرگز نديده ام . اما عمويي به اسم اصلان دارم و مادري با نام ساناز.مادرم بازوبندي داده و گفته كه شايد با آن ردّ پدرم را بگیرم ."
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
میرزا كه اشك بر رخ اش خیمه زده بود ،عاشق قرباني را در آغوش گرفته وبا نگاھي به بازوبند ، به شاهِ شاھان تعظیمي كرده و گفت :
"پسر من است و ھرچه بزرگي كني در حق من كرده اي !"
شاه عباس طوماري زرين نوشته و داد دست عاشق قرباني كه بدھد به "زياد خان " كه قره خان را از كار بركنار كرده و و پري و او را در عمارتي شايسته جا دھد كه اراده شاه شاھان آن است كه پست وزارت نیز به عاشق قرباني واگذار شود.
تا كاروان اھدايي شاه عباس به قرباني، وارد گنجه شود، قره خان وزير كه از گوشه و كنار يك چیزھايي شنیده بود نیرنگي انديشید و درست لحظه اي كه قرباني با قافله ي سَروَري از دروازه ي اصلي گنجه وارد شھر مي شد ، زنان و دختراني را سیاه جامه پوشانده و صف به صف بر سر راه او قرار داد و ھمه با ديدن اويكصدا به شیون و زاري پرداختند . عاشق قرباني تا قضیه را جويا شد و گفتند كه پري در فراق او خود را كشته است و او بي درنگ دست به خنجر زمرّدين مي بُرد تا قلب اش را درسینه شكار كند كه محمود بیگ ، نزديك قرباني رفت و گفت :
" پري ھمینجا میان عزاداران است و حالا برقع از سر بر مي دارد كه بداني ھمه ي اين بازي ھا دروغي بیش نیست و مبادا كه كار دستِ خودت بدھي و پري را در ماتمت بنشاني!"
پري جلو آمده و تا روبند از چھره اش گرفت دو عاشق ، تنگ در آغوش ھم رفته و در كجاوه نشستند .
سلطان گنجه ھم تا طومار را خواند و از نقشه ي قره خان و امر شاه عباس آگاه شد اورا داد دست جلاد و تا قاطرھا كله ي بريده ي اورا به خاك نمالیدند به دربار باز نگشت .
تا روزعروسي عاشق قرباني و پري، پدرش میرزا و مادرش ساناز خاتون نیز با جلال و شوكت واردگنجه شدند و با بذل احسان و خیراتي چھل روزه به درماندگان ، شادماني مردم و فرزندشان را تمام و كمال ،فراھم آوردند.
دو دلداده به عزت و بزرگواري، روزگار ي دور زيستند و اما آنھا نیز مثل ھمهي مردم ، از نیش و نیش روزگار، ھیچ در امان نماندند .
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
اصلی و کرم
در شھر گنجه كه سبز و كھنسال بود اربابي عادل و باخدا به اسم" زياد خان" بود كه فرزندي نداشت . او بارعیت از ھر كیش و مذھبي كه بودند مھربان بود
و حتي خزانه داري داشت مسیحي به نام " قارا كشیش" كه چون دوچشم خويش از او مطمئن بود . ازبختِ بدِروزگار او نیز فرزندي نداشت .
روزي دومرد سفره ي دل مي گشايند و عھد مي بندند كه اگر خدا آنان را به آنھا را به عقد ھم در آوَرَند . دعاھاشان مستجاب مي گردد و بعد از نه ماه و
نه روز ھركدام صاحب فرزندي مي شوند . زياد خان صاحب پسري به نام "محمود " مي گردد و قارا كشیش صاحب دختري به اسم مريم .
آنان دور ازچشم ھم بزرگ مي شوند و محمود به مكتب مي رود و مريم پیش پدرش به در س و مشق مي پردازد . پانزده سالشان مي شود و براي يكبار
ھم شده ھمديگر را نمي بینند .
روزي محمود ھوس شكار كرده و با لله اش" صوفي " از كوچه باغي ميگذشت كه شاھین از شانه اش پر مي گیرد و در ھواي صید پرنده اي سوي باغي مي رود و محمود ھم به دنبال اش كه ببیند كجا رفت .
محمود خود را به باغ مي رساند و وقتي شاھین را رو شانه ي دختري ميبیند و نگاھشان درھم گره مي خورَد،محمود از اصل اش مي پرسد و او مي گويد:
" اصل ام از تبار زيبايان و قبله ام قبله ي نور و يك عالم از قبیله ي شما جدا .مريم ھستم دختر قارا كشیش." كَرَم "كن و بیا شاھین خود ببر !"
محمود مي گويد:
«." از اين به بعد تو ا" اصلي " باش و من " كَرَم »
كرَم انگشتري اش را به اصلي و اصلي ھم دستمال ابريشمي اش را به كَرَم مي دھد .
كرم تا باشاھین اش از باغ بیرون مي آيد ، مدھوش و بي طاقت از از پا ميافتد و " صوفي " مي شتابد تا ببیند چه خبر است كه مي فھمد درد عشق به جان اش افتاده است .
كَرَم به صوفي مي گويد :
" چشمانش در روشني، ستاره ھاي آسمان بود و شرر ھاي نگاھش شعله ي آتش داشت .آتش عشقش در جانم گرفت و اين تب مرا خواھد كشت ."
كَرَم در بستر بیماري مي افتد و ھر حكیمي كه به بالین اش مي آيد چاره ي دردمندي اش را دوايي نمي يابد .
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
طبیبان در درمان اش عاجزمي شوند و اما پیرزني عارف ، از درد عشق ميگويد . صوفي ھم كه تا حالا مُھرِ سكوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمي دارد.
زياد خان ، قارا كشیش را فرا مي خواند و مي گويد :
" بي آنكه ما درفكرش باشیم ، تقدير كار خودرا كرده است . عشق مريم ،آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است كه به عھد و پیمان خود عمل كنیم ."
قارا كشیش از اين حرف برآشفته شده و مي گويد:
" میداني كه كار محالي است ! شما مسلمانید و ما ارمني . دين و آيین ما فرق مي كند ."
زيادخان از اين حرف يكّه خورد و گفت :
" ارمني و مسلمان كدامه ؟ ھمه بنده ي خدايیم و ھر كاري راھي دارد . مرد است و عھدش !"
قارا كشیش مھلتي سه ماھه خواست كه سورو سات عروسي را جور كند و مژده به كَرَم بردند كارھا روبه راه است ."
سرِسه ماه ، كرم از كابوسي شبانه برخاست و افتاد به گريه و زاري و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
" خوابي ديدم كه بد جوري مرا ترساند . ديدم طوفان شده و اصلي اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور مي شود . در جايي بودم كه درختان شكسته بودند
و باغھا ھمه ويران . ھیچ جا و مكاني برايم آشنا نبود ."
صبح كه شد رفت اصلي را ببیند وداخل باغ ، دختري ديد كه فكر كرد اصلي است و شعري برايش خواند . اما دختره كه روبرگرداند ديد اصلي نیست و
وقتي از زبان اوشنید كه شبانه از اينجا گريخته اند طنین ساز و نوايش گوش فلك را پر كرد :
" برف كوھا آب و آبھا سیل شود و زمین را در خودببلعد كه در چشمانم ، عالَم ھمه تیره است . ميِ تقدير و ساقيِ فلك در گردش و بزمند و اين باده بر ما نوش باد . غمخوارم باشید و برايم دعا كنید كه شاھین نازنینم را از آشیان دزديده اند . من دنبالش مي روم و اما اين سفررا آيا برگشتي نیز خواھد بود ؟ "
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
پدر ھرچه اصرار و التماس كرد از سفر بازنمانْد وو رفت كه ازمادرش " قمر بانو" حلالیت بخواھد .
لحظه ي وداع بود و صوفي و كرم آماده ي راه . آنھا گاھي تند و گاھي آرام مي رفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز كه كه روزي از كارواني سراغ گرفته و فھمیدند كه قارا كشیش و عائله اش در گرجستان اند . در راه به دسته اي درنا برخوردند كه دل آسمان را پركرده و مي رفتند طرف " گنجه " كه كَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنھا سخن ھا گفت .
به گرجستان كه رسیدند خبر كشیش را از " تفلیس " گرفتند . نزديكي ھاي تفلیس بودند كه كنار رود" كور چاي " به عده اي جوان برخورده و آنھا وقتي گوش به ساز و آواز كرم دادند نشاني كشیش را از او دريغ نداشتند .
كشیش كه از ديدن كرم جا خورده بود گفت :
" از كاري كه كرده ام پشیمانم . اصلي آنقدر ازدوري تو دررنج است كه لحظه اي آرام نمي گیرد ."
اصلي و كرم ھمديگر را ديدند و و قتي شرح عشق و فراق گفتند كرم گفت :
" فردا به عقد ھم درخواھیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا مي داند !"
كرم و صوفي شب را آرام و مطمئن مي خوابند و اما شبانه ، باز كشیش ، اصلي را زوركي با خود مي برد .
سحرگاھان كه كرم مي فھمد باز رودست خورده است از راه و بیراه مي روند كه شايد خبري ازآنھا بگیرند . كرم لباس خنیاگري به تن داشت به ھر جا كه
مي رسید ساز و نوايش را كوك كرده و از دلداده ي دلبندش مي پرسید.
صوفي و كرم ردپاي آانھا را از شھرھاي " قارص "و " وان " مي گیرند و تا مي پرسند مي گويند كه تازه راه افتاده اند .
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
اما بشنويم از كشیش كه به " قیصريه " مي رسد و از پاشاي آنجا امان مي خواھد و از او قول مي گیرد كه نشاني او وخانواده اش ، مخفي بمانَد.
كرم و صوفي سرگشته و آواره ي شھرھاھستند و ھیچ خبري از اصلي ندارند كه روزي در گردنه اي گیر افتاده و مرگ را درجلوي چشمان خود ميبینند . برف و بوران كم مانده بود آنھا را از بین ببرد كه ناگھان ، يك مردنوراني مي بینند كه از مِه در آمده وبه آنھا مي گويد :
" غم نخوريد و چشمانتان را يك لحظه ببنديد ."
آنھا تا چشم بر ھم مي زنند خود را در محلي باصفا ديده و ھر چقدر مي جويند خبري از آن مرد نوراني نمي يابند . در اين ھنگام يك آھوي زخمي ، ھراسان و گريزان خود را به كَرَم مي رسانَد و كرم اورا پناه داده و از تیر رس صیاد دورش مي كند و باز به ھمراه صوفي راه مي افتند . بین راه به قبرستاني مي رسند و كرم ، كله ي خشكیده اي مي بیند و با او راز دل مي گويد. ھمانطور كه با دشتھا ، كوھھا ، و چشمه ھا درد دل مي كرد . مي رسند به " ارزروم " و مي فھمند كه كشیش و خانواده اش در قیصريه اند .
دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خندهھاشان با غمزه و عشوه آمیخته . كرم كه غبار و خستگيِ راه به تن اش بود و لباسھاي مندرس و زلفان بلندش با ريش و پشم صورتش قاطي شده بود ،به ھمراه صوفي در كوچه باغھاي قیصريه بودند كه بگو بخند نازنینان اورا متوجه آنھا نمود و ناگاه در میان آنان "اصلي " را ديد .
در نگاه اول اصلي او را نشناخت و اما به يكباره فھمید كه اوست و مدھوش بر زمین افتاد . وقتي به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشي بود كه از در باغ رانديمش. "
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
كرم كه سوگلي اش را باز يافته بود رو به حمام و بازار قیصريه نھاد و با ظاھري آراسته و لباسھايي فاخر ، برگشت منزل كشیش و با اين بھانه كه درد دندان دارد مادر اصلي او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر كشیدني است بكشد و اگر مرھمي مي خواھد دوا و درمان كند . اصلي ھم بي آن كه به رويش بیاورد چنین كرد و اما از احوال آنان حالي اش شد كه اين بايد كَرَم باشد .
مادر اصلي گفت :
" تو دردت چیزديگري است و دندان را بھانه كرده اي . اما نوشداروي تو پیش من است و ھمین حالا بر مي گردم . "
مادر اصلي سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت كلیسا كه قاراكشیش را خبر كند . اصلي و كرم تنھا ماندند و از عشق و دلدادگي آنقدر گفتند و گفتند كه
زار گريستند و آخر سر " اصلي " گفت :
" حكم است كه سر از گردنت بزنند و اما من نامه اي به سلیمان پاشا مي نويسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخي كه داشتیم سخن
مي گويم . او شاعر است و شايد كه عشق را بفھمد. "
اصلي نامه اش را تازه تمام كرده بود كه فرّاش ھاي پاشا سر رسیده و او را كت بسته بردند به قصر قیصريه . سلیمان پاشا كه به قارا كشیش قول داده
بود كرم را بخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات كند تا نامه ي اصلي را ديد و خواند ، درنگي كرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو كه من خوب بفھمم ."
كرم كه ھمه را گفت پاشا خواست امتحان اش كند و پرسید :
" مگر قحطي دختر بود كه زمین و زمان را به دنبالش تا اينجا آمده اي ؟"
كرم ھم در پاسخ ، بانغمه ي ساز و نواي سحر انگیزش چنین گفت :
" اي سروران ، اي حضرات من از راه عشق ، خود ھزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمي گردد. آتش شوري در دلم افتاده كه من از بیم آن مي گريزم و اما
دل با لھیب شعله ھايش مي آمیزد و ھیچ ترسي ندارد . گناه من نیست ، گناه دل است !"
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
پاشا خواھري داشت " ساناز" نام و خیلي باتدبیر. از پاشا خواست كه به او نیز فرصتي دھد تا اين خنیاگر عاشق را بیازمايد .
او دسته اي دختر و نوعروس با قد و قواره ي يكسان و لباسھاي ھمسان آماده كرد وبه قصر آوردكه اصلي نیز بین آنھا بود . چھره ي دختران ھمه پوشیده بود و چشمان كرم بسته و يك به يك از جلو او مي گذشتند و او در میان تعجب ھمگان، بانغمه و نوا و الھام غیبي ، نام و رسمشان را يك به يك مي گفت و نوبت اصلي كه شد او را ھم شناخت . ھمه احسن و بارك الله گفتند و نوبت رسید به امتحاني ديگر.
اورا به گورستاني بردند كه مردم پشت میّت به نماز ايستاده بودند و از كرم خواستند كه نماز میّت را تو بخوان . كرم به نماز ايستاده و گفت :
" حالا من نماز زنده ھا را بخوانم يانماز مُرده را ؟ "
سلیمان پاشا و وزير و اعیان ھمه يكصدا آفرين گفتند . كرم فھمیده بود مرده اي در كار نیست و آن مرد كفن شده زنده اي بیش نیست و سوگواري ھا
ھمه ساختگي اند .
ساناز از پاشا خواست كه ھر چه زودتر ترتیب عروسي اصلي و كرم را بدھد كه اين ھمه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست . پاشا به كشیش گفت اين
عروسي بايد سر بگیرد و كشیش نیز باروي خوش پذيرفت و اما مھلتي سه روزه خواست . او باز شبانه گريخت و كرم از نو ، آواره اي غريب كه به دنبال اش تا شھر حلب رفت . كشیش كه مي دانست كرم دست بردار نیست و باز خواھد آمد اين بار تصمیم گرفت كه تار سیدن كرم ، اصلي را شوھر دھد و خیال اش تخت شود كه او ھم از اين گريزھا و سفرھا ، تا بخواھي خسته و آزرده بود .
كرم در حلب مي گشت و با ساز خود در قھوه خانه ھا و میدان ھا مي نواخت و مي خواند كه روزي " گولخان " يكي از سردارھاي پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزي در خانه مھمان كرد.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
از شنیدن سرنوشت اش حالي به حالي شد و سوگند خورد كه اگر سوگلي اش اينجا باشد حتما او را به دلداده اش خواھد رسانید . از پیرزني مكّار خواست كه از زنده و مردهي اصلي خبر بیاورد وھزار درھم طلا بگیرد . تا كه روزي پیرزن خبر آورد و گفت:" اگر ديربجنبید كار از كار گذشته و اصلي را شوھر خواھند داد . "
گولخان پیش پاشاي حلب رفت و حكايت اصلي و كرم كه گفت يك ديوان عدالت تشكیل گرديد و بعد از شور و مشورت ، رأي به وصال عاشقان دادند.
قارا كشیش اما مھلتي يكروزه خواست كه پاشا گفت :
" اصلي امشب را در قصر مي ماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داري كه سوروسات عروسي را جوركني !"
قارا كشیش ، كه در آيین اش تعصب داشت به مكر و جادو ، يك لباس سرخ عروسي حاضر كرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادي ، از دخترشخواست كه لباس عروسي را به تن كند كه ھمین امشب عروس خواھد شد.
به امر پاشا عروسي سر گرفت و و وقتي اصلي و كرم به حجله مي رفتند از خوشبختي و خوشحالي در پوست خود نمي گنجیدند . عاشقان در حجله بودند كه اصلي گفت :
" پدرم سفارش كرده كه دگمه ھاي لباسم راحتما تو بازكني !"
كرم اما ھر چه كرد دگمه ھا باز نشد كه نشد . با سِحرِ سازو نوايش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ھا يكي باز شد و اما تا دگمه ي بعدي راخواست باز كند دگمه ي فبلي چفت شد . ساعتھا با دگمه ھا ور رفت و فقط يك دگمه مانده بود بازش كند كه آتشي جست و به سینه ي كرم افتاد . كرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلي ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و ديد كه از كرم جز خاكستري بر جا نمانده است و فوري ، خبر به كشیش برد .
چھل روز و چھل شب ، اصلي از كنار خاكسترھا ي كرم جُم نخورد و فقط يكسر گريست . چھل و يكمین روز ، گیسوان اش را جارو كرد و خاكستر ھا را داشت جمع مي نمود كه آتش زير خاكستر ، زلفانش را شعله وركرد و او ھم به يكباره سوخت و خاكستر شد .
خبر كه در شھر حلب پیچید دل ھا ھمه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا كشیش و زن اش را بخاطر طلسمي كه كرده بودند گردن زدند.
خاكسترھاي اصلي و كرم را نیز در صندوقچه اي ريخته و در جايي مصفا به خاك سپردند. گنبدي از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زيارتگاه دلھاي باصفا گرديد .
روايت اين است كه تا صوفي زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود . آرامگاه عاشقان !
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
نجف و پریزاد
حكايت از رفاقت دو مرد است ، با راز و دردي يگانه كه دل در مھر ھم ميبندند و قولي كه بايد سالیاني بعد عملي گردد . دوبازرگاني كه ھر كدام از دياري ديگرند و عمري بگذشته و از دنیا فقط يك چیز كم دارند ، آن ھم وجود فرزندي كه ندارند. مرداني باخدا و دلھايي صاف كه امیرمؤمنان با اذن پروردگار،ياري رس آنھا مي گردد و با ھديه ي سیبي ، سبب ساز ولادت فرزنداني مي گردد تا آرزوھا بر دل نمانند . يكی پسر و يكي دختر . اسمشان نجف و پريزاد و ھمچون دونیمه ي يك سیب و ھر كدام دور از ھم ، كودكي و نوجواني را پشت سرھم مي گذارند و چون مرگ يكي از دو يار فرا مي رسد، وصیت پدر به نجف ، زمینه ساز سفري میگردد تا عشق و آشنائي ھا آغاز گردد و ملال و اندوه چنگ در قلب دلدادگان اندازد.
نجف در سفري از اصفھان به بھبھان ، به جوياي يار ديرين پدر مي خیزد و چون او را مي يابد و پريزاد را نیز مي بیند و دخترعمو و پسرعمو ،دو دلداده ي دلبندي مي شوند كه بعد ازمدتھای مدید ، به عقد ھم درمي آيند و چون با كاروانیان بار سفر مي بندند و ھمره بازرگان ، راه اصفھان پیش مي گیرند ،تقدير رقمي ديگر مي خورد.
در شامگاھي كه نجف ، پريزاد را غنوده مي بیند ، به كنجكاويِ گردنبندي در سینه كه دعايي بر آن نوشته شده ، در دام طلسمي مي افتد كه در يك در چشم برھم زدن ، طوفاني و غباري برمي خیزد و نجف بدل به كبوتري ميگردد كه بال زنان ، برسیه چادر كارواني سرمي كوبد و چون پريزاد از صداي بال بال زدن آن از خواب مي پرد ، تازه مي بیند كه دعاي اھدائي پدر ، چه بر روز و بخت اش آورده است . جَلد و سريع ، كبوتر را مي خواھد بگیرد كه از ھواكش چادر ، پر مي كشد و مي رود.
پريزاد با اين امید كه روزي طلسم مي شكند و نجف را باري ديگر مي بیند ، لباسھاي نجف را به تن مي كند و چون به میان كاروانیان مي رود ھمه او رانجف صدا مي زنند و فرق او را با نجف نمي فھمند . زيرا نجف و پريزاد ، ھردو نیمه ھاي يك سیب بودند و شباھت ھا ، اعجاب انگیز . كلكي نیز سوار ميكند و به ياران مي گويد :
" از لحظه اي كه پريزاد از ايل و تبارش جدا شده آب چشمانش يك دم باز نمي ايستد و لذا قصدم اين است با غلامان او را راھي بھبھان سازم و در فرصتي ديگر او را به اصفھان بازآورم."
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
پريزاد در چھره و قالب نجف ، ھرچند به سرزمیني ناشناخته گام مي گذارد اما از مردم عامي و تجّار گرفته تا خواھر و مادر نجف ھمه او را مي شناسند و نجف صدايش مي زنند.
رسم روزگار بود كه وقتي تاجران از سفر بازمي گشتند ھركس به قدر و وُسع و توان ، ھديه به بارگاه شاه عباس مي فرستاد و در روزي خاص ، تجّار و اعیان و وزير و وكیل جمع شدند تا در حضور پادشاه ، پرده از ھدايا برگیرند .
پريزاد نیز به راھنمائي مادر نجف ، اما با ذوق و سلیقه ي خويش ، چنان ھديه و ارمغاني تدارك مي بیند كه روز موعود ، وقتي پرده از ھدايا برمي دارند ، ارمغان نجف تحسین شاه را برمي انگیزد و وقتي مي فھمد كه نجف فرزند " محمدسوداگر " است مي گويد :
"چنان مھری از اين جوان در دلم افتاده كه اي كاش دختري مي داشتم و عقد نجف مي كردم ! اما افسوس ..."
در اين لحظه وزير مي گويد : "افسوس براي چه سرور من ؟ اگر شما دختر نداريد من كه دارم !"
پادشاه خوشحال مي شود و در جمع بازرگانان و اشراف اعلام مي دارد : " اگر نجف بپذيرد آنان مال ھمديگر مي شوند . خرج عروسي ھم پاي من..."
خرامان و شاد ھمه به نجف تبريك مي گويند و اما نجف كه ھمان پريزاد است و نامزد نجف،چیزی بر زبان نمي راند و دلبسته ي تقدير و ھرچه پیش آيد كه شايد نجف باز آيد.
جشن و پايكوبي چھل شب و روز دوام مي يابد و لحظه ، آن لحظه ايست كه عروس و داماد را دست به دست ھم راھي حجله مي سازند و پريزاد بدنبال چاره ايست و چاره در چیست نمي داند . سر بر آستان پروردگار مي سايد و با خلوص دل به نماز مي ايستد.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
حال بشنويم از نجف كه به جلد كبوتري در آمده و در میان برف و بوران و مه ،سرگردان قله ھا و صخره ھاست . چوپانان و ايلات خبر مي آورند كه طنینناله و زاري چنان در كوھھا بلند است كه ھیچ چرنده و پرنده اي از ترس، جرأت نزديكي بدانجا را ندارد .
ھمه در جست و جوي " احمد صیاد" برمي آيند كه شكارچي است و با جادو و طلسم انس و الفتي ديرينه دارد . كتاب دعايي دارد كه آني از خود دور نمي سازد . خبر را چون مي شنود با پیام آوران راھي مي شود و چون نزديك مي گردد تیر بركمان مي گیرد و بلند و پرطنین ، صفیر صدايش در قله ھا مي پیچد :
" ھركه ھستي بیرون آي و صلا در ده كه چه ھستي و كه اي ؟ انس و جن ھم اگر باشي از تیرمن خلاصي نخواھي داشت ! "
نجف كه دیری بود صداي آدمیزاد نشنیده بود ، حكايت خويش بازگفت و " احمدصیاد" كتاب دعا باز كرد و باخواندن دعايي ، طلسم وي بشكست و احمد با حالي پريشان و موھايي افشان و درھم ، از جلدكبوتر در آمد و پاي در صخره ي روبرو نھاد.
صیاد ، خوشحال و شادمان ، او را به منزلگه خويش در ھمدان مھمان نمود و مدتی چون بگذشت ، دخترش " خانلارخاني " دل در گرو نجف نھاد و الّا و بلّا كه من بايد زن نجف شوم. نجف به پاس لطفي كه از صیاد ديده بود به اين وصلت رضايت در داد و روزي كه از بازار ھمدان مي گذشت كارواني ديد كه عزم اصفھان دارد و مكتوبي بنوشت و دست قاصد داد . قاصد چون نامه به منزلگاه نجف در اصفھان رساند ، پريزاد از واقعه خبردار شد و با صله و انعام قاصدي فرستاد و خواستاري سريع نجف شد در اصفھان.
نجف بعد از طي ماجراھايي ھمراه " خانلارخاني "خود را به اصفھان رساند و در لباس سائلي وارد خانه ي شان گرديد . پريزاد كه چھل شبانه روز ھمه اش مشغول عبادت و راز و نیاز بود و دختر وزير منتظر كه اين چھل روز تمام گردد ، چون از واقعه خبردار شد ، راه دربار پیش گرفت و شاه بر نجف غضب كرد و به سیاه چالش انداخت.
"خانلارخاني " كه در كوھھا آشیان گزيده بود و منتظر نجف كه باز آيد و به ھمراه ھم قدم در اصفھان گذارند ، به واسطه ي پريزاد با خبر مي گردد كه نجف اسیر و مغضوب پادشاه است و لذا قاصدي مي فرستد و شاه را به نبردي مي خواند نابرابر ، كه او يك تنه و شاه با سپاھیانش در رزمگه حاضر شوند وگُردي و دلاوري او را ببینند كه چسان نجف را از زندان شاه خواھد رھاند.
شاه عباس از رجزخواني وپر دلي "خانلارخاني " كه يك شیرزن بي باك مي نمود ، خوش اش مي آيد و او را به دوستي و داوري به دربار فرا مي خواند و چون پادشاه از ماجرا و چندو چون وقايع كاملاً آگاه مي گردد به جلادانش دستور رھايي نجف را مي دھد و از نو ، ھرسه سوگلي نجف را به يكجا جمع مي كند و با برپايي جشن عروسي ، ھفت شبانه روز تمام ، شھر اصفھان ، روز از شب باز نمي شناسد.