-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- تصوري را كه تو از آبروي جادوگرها داري، ما نداريم.
آقاي مالفوي به آقا و خانم گرانجر كه با نگراني صحنه را تماشا مي كردند نگاهي انداخت و گفت:
- شما با آد م هاي مضحكي رفت آمد مي كنين، ويزلي... من فكر نمي كردم كه خانواده شما اين قدر تنزل
پيدا كرده باشن؟...
دراين هنگام پاتيل جيني وارونه شد و سر و صداي زيادي به وجود آورد . آقاي ويزلي خودش را روي آقاي
مالفوي انداخته و او را به طرف قفسه هاي پر از كتاب هل داد . تعداد زيادي كتاب جادو كه ضخامت زيادي
داشتند و غرغرشان به آسمان بلند شده بود، روي سرشان افتاد.
فرد و جورج فرياد زدند:
- زود باش، پدر!
خانم ويزلي با صداي بلند فرياد زد:
- نه، آرتور، نه!
جمعيت به هم ريختند و تعدادي ديگر از قفس ههاي كتاب وارونه شد.
فروشنده با تعجب گفت:
- آقايان، خواهش مي كنم... خواهش مي كنم!
همان موقع صداي بلندتري از بقيه به گوش رسيد.
- اجازه بدين، آقايان ديگر كافيست!
هاگريد از ميان كتاب هايي كه روي زمين پخش شده بود گذشت وخود را به آنها رساند . لحظه اي بعد ، او
آقاي ويزلي و آقاي مالفوي را از هم جدا كرده بود . آقاي ويزلي لبش بريده بود. و آقاي مالفوي چشمش در اثر
برخورد با كتابي به نام دايرة المعارف قارچ هاي سمي سياه شده بود . او هنوز كتاب كهنه جيني را كه درباره
تغيير شكل بود دردست داشت ، او كه از چشمانش نفرت مي باريد، كتاب را به سمت جيني پرت كرد و به جيني
گفت:
- بيا، دختر، كتابتو بگير، پدرت هرگز نمي تونه چيز بهتري بهت هديه بده.
او خودش را از دست هاگريد كه محكم او را گرفته بود به زحمت خلاص كرد و به دراكو اشاره كرد همراه
او برود و بعد با عجله از مغازه بيرون رفت.
هاگريد كه به آقاي ويزلي كمك كرد تا از زمين بلند شود و در حالي كه رداي او را مرتب مي كرد گفت:
- اين خانواده از در ون پوسيده است ، همه اينو مي دونن، هرگز نبايد به حرف هاي يك مالفوي گوش داد .
نژاد كثيف! بيا زودتر از اينجا بيرون بريم.
قيافه فروشنده نشان مي داد قصد دارد مانع بيرون رفتن آنها بشود، اما وقتي ديد قدش به كمر هاگريد هم
نمي رسد. نظرش عوض شد. آنها با عجله وارد خيابان شدند. گرانجرها از ترس مي لرزيدند.
خانم ويزلي با عصبانيت گفت:
- درس خوبي به بچه هات دادي ! دعوا كردن در يك محل عمومي ! از خودم مي پرسم گيلدروي لاكهارت
چه فكري خواهد كرد؟
فرد گفت:
- او خيلي خوشحال بود . وقتي كتاب فروشي را ترك مي كرديم مگه صداي او را نشنيدي ؟ او از خبرنگار
روزنامه پيشگويي فردا تقاضا كرد اگر مي تونه در گزارش خود اين دعوا را هم بياره ، او گفت كه اين دعوا
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
معروف مي شه.
اما آنها هيچ كدام سرحال نبودند . هري، ويزلي ها و خريد هايي كه كرده بودند بايد به وسيله پودر سفر به
پناهگاه زير زميني بر مي گشتند. وقتي به ميدان رسيدند ، گرانجرها خداحافظي كردند و به سمت خيابان
مشنگ ها به راه افتادند . آقاي ويزلي قصد داشت از آنها در مورد ايستگاه اتوبوس سؤال كند ، اما با ديدن
نگاه هاي عصباني همسرش ترجيح داد اين كار را نكند . هري قبل از اين كه پودر سفر بردارد ، عينكش را از
چشمانش برداشت و درون جيبش گذاشت. پودر سفر روش خوبي براي مسافرت نبود.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فصل 5: پرواز با اتومبيل پرنده
به نظر هري ، تعطيلات تابستان خيلي زود به پايان رسيد . با
وجود اين كه او خيلي عجله داشت به مدرسه هاگوارتز برگردد ، اما
گذرانده بود خوش ترين لحظات « پناهگاه زيرزميني » اين ماه كه در
زندگيش به حساب مي آمد. وقتي به حضورش در كنار دورسلي ها
فكر مي كرد نمي توانست نسبت به رون حسادت نورزد.
شَب آخر ، خانم ويزلي بوسيله جادو انواع غذاهاي خوشمز ه اي كه
هري دوست داشت ، به اضافه يك كيك لذيذ روي ميز چيد . فرد و
جورج با ترق ه هاي ضد رطوبت و بي خطر فيلي باستر يك آتش
بازي واقعي به راه انداختند . آشپزخانه به مدت نيم ساعت پر از
ستارگان قرمز و آبي بود كه روي ديوارها و سقف آويزان بودند . آنها
قبل از رفتن به تخت خواب آخرين فنجان شكلات را نيز نوش جان كردند.
صبح روز بعد ، كمي طول كشيد تا آماده رفتن شدن د. آنها صبح زود با آواز خروس از خواب بيدار شده بودند
اما هنوز خيلي كار داشتند . تمام افراد خانواده در جنب و جوش بودند . آنه ا در حالي كه لباس هايشان را
مي پوشيدند يك تكه نان تست به دهان گذاشتند و مرتب فرياد مي زدند و غرغر مي كردند. وقتي آقاي ويزلي
مي رفت تا چ مدان جيني را به درون اتومبيل بگذارد يك مرغ جلوي پايش آمد كه تعادلش را به هم زد و
نزديك بود بيفتد.
هري نمي دانست تصور كند چگونه هشت نفر آدم ، شش چمدان بزرگ ، دو جغد و يك موش درون يك
اتومبيل كوچك جاي خواهند گرفت . اما او تجهيزات مخصوصي را كه آقاي ويزلي با خود م ي آورد حساب
نكرده بود.
آقاي ويزلي در صندوق عقب اتومبيل را باز كرد و به هري نشان داد چگونه با استفاده از جادو تمام
چمدان ها را جا كرده و آهسته در گوش هري گفت:
- مالي نبايد بفهمد.
خانم ويزلي و جيني روي صندلي جلوي اتومبيل نشستند و هري ، رون، فرد، جورج و پرسي ه مگي روي
صندلي عقب جا گرفتند.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
خانم ويزلي گفت:
- مشنگ ها زرنگ تر از آن هستند كه ما فكر مي كنيم، اين طور نيست؟ هنگامي كه اين اتومبيل را از بيرون
نگاه مي كني، به نظر نمي رسد درونش اين اندازه جا باشد.
آقاي ويزلي اتومبيل را روشن كرد و به راه افتاد . آنها در حالي كه تكان تكان مي خوردند از حياط خارج
شدند. هري نگاهي به پشت سر انداخت تا براي آخرين بار خانه را نگاه كند . وسايل ديرتر از زمان پيش بيني
شده درون اتومبيل جاسازي شدند. آقاي ويزلي نگاهي به ساعتش انداخت و رو به همسرش گفت:
- مالي عزيزم، من فكر مي كنم كه سري عتر مي رسيم اگر...
خانم ويزلي جواب داد:
- نه آرتور.
- كسي ما را نمي بينه. با فشار اين دكمه كوچك كه اينجاست نامريي مي شويم. ما مي تونيم از زمين بلند
شيم، روي ابرها پرواز كنيم و تا ده دقيقه ديگه به مقصد برسيم بدون اين كه كسي ما را ببيند...
- آرتور، گفتم نه، در روز روشن نه.
آنها ساعت ده و چهل و پنج دقيقه به ايستگاه كينزكراس رسيدند . آقاي ويزلي با عجله دنبال چرخ دستي
رفت تا چمدان ها را حمل كند و بقيه با سرعت وارد ايستگاه شدند.
هري سال قبل سوار قطار سريع السيرهاگوارتز شده بود . مشكل آنها پيدا كردن سكوي شماره نه و سه
چهارم بود كه براي مشن گ ها غير قابل ديدن بود . براي رسيدن به آن جا، آنها بايد از مانعي كه بين سكوهاي 9
و 10 بود عبور مي كردند. اين كار هيچ دردي نداشت، اما بايد مراقب بودند كه مشن گها اصلاً متوجه نشوند.
خانم ويزلي به ساعت بزرگ ايستگاه كه نشان مي داد بيش تر از پ نج دقيقه وقت ندارند ، نگاه كرد و با نگراني
گفت:
- پرسي، اول تو برو.
پرسي با قدم هاي مصمم جلو رفت و ناپديد شد. آقاي ويزلي، فرد و جورج به ترتيب بعد از او رفتند.
خانم و يزلي به هري و رون گفت:
- من با جيني مي رم و شما دو نفر هم بلافاصله بعد از ما بياين.
او دست جيني را گرفت و به طرف مانع رفت. در يك چشم به هم زدن، آن دو هم ناپديد شدند.
رون به هري گفت:
- بيا با هم بريم، كم تر از يه دقيقه وقت داريم.
هري قفس هدويگ را محكم روي چمدانش نگه داشت و سر چرخدستي را به سمت مانع چرخاند . او از
خودش كاملاً مطمئن بود . مشكل تر از بكار بردن پودر سفر نبود . او و رون كه كنار هم ايستاده بودند روي چرخ
دستي هايشان خم شدند و با قدم هاي سريع به طرف مانع حركت كردند . وقتي به يك متري مانع رسيدند
شروع كردند به دويدن و... شَ پلق!!!
چرخ دستي ها به شدت به مانع برخورد كرده و دوباره به عقب بازگشتند . چمدان رون روي زمين افتاد ، هري
به هوا پرت شد و قفس هدويگ روي زمين غلتيد و سر و صداي جغد بيچاره را در آورد . همه نگاه ها به سوي
آنها خيره شده بود، نگهبان ايستگاه با عجله به طرف آنها رفت و با صداي بلند گفت:
- شما دو نفر چه كار داريد مي كنيد؟
هري در حالي كه پهلوي دردناكش را مي ماليد به زحمت از جايش برخاست و جواب داد:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- من كنترل چرخ دست يام را از دست داد هام.
رون دويد و قفس هدويگ را كه هنوز سر و صدا مي كرد برداشت . او صداي بعضي از مسافرين را شنيد كه
آهسته داشتند درباره رفتاربد با حيوانات صحبت مي كردند.
هري در گوش رون گفت:
- چرا موفق نشديم عبور كنيم؟
- نمي دونم...
رون با نگراني به اطرافش نگاه كرد. هنوز تعدادي مسافر داشتند آنها را تماشا مي كردند.
او زير لب گفت:
- ما قطار را از دست مي ديم. واقعاً نمي فهمم چرا راه بسته شده...
هري كه داشت حالش به هم مي خورد به ساعت بزرگ نگاه كرد. ده ثانيه... نه ثانيه...
او با احتياط چرخ دست ي اش را به طرف مانع برد و با تمام قدرت آن را به مانع فشار داد . مانع فلزي غير قابل
عبور بود.
سه ثانيه... دو ثانيه... يك ثانيه...
رون بهت زده گفت:
- قطار حركت كرد . اگر پدر و مادرم نتونن دوباره اينجا برگ ردن ما چه كار كنيم ؟ تو پول مشنگ ها را
نداري؟
هري لبخندي زد و گفت:
- شش سالي مي شه كه دورسلي ها به من پول تو جيبي نداد هاند.
رون گوشش را به مانع فلزي سرد چسباند و با صداي بي حالي گفت:
- هيچي نمي شنوم. چكار بكنيم؟ نمي دونم چه مدت طول مي كشه تا پدر و مادرم پيش ما برگردن.
آنها به اطرافشان نگاه كردند. فريادهاي دلخراش هدويگ هنوز باعث جلب توجه مردم ساد هلوح مي شد.
هري گفت:
- بهتر است برويم و كنار اتومبيل منتظر آنها بشويم. ما اينجا خيلي جلب توجه مي كنيم.
رون در حالي كه چشمانش برق مي زد با تعجب گفت:
- هري! اتومبيل!
- چي، اتومبيل؟
- ما مي توانيم با آن تا هاگوارتز پرواز كنيم.
- اما من فكر مي كردم كه...
- ما به دردسر افتاده ايم اين طور نيست ؟ مجبوريم براي رفتن به مدرسه راهي پيدا كنيم ؟ حتي شاگردان
سال اولي در مواقع اضطراري حق دارند از جادو استفاده كنند، فصل نوزده، فكر مي كنم، قانون محدوديت...
هري ناگهان احساس ترسش تبديل به هيجان شد.
- تو بلدي اونو به پرواز در بياوري؟
رون در حالي كه سر چرخ دست ياش را به سمت در خروجي مي چرخاند با اطمينان گفت:
- اصلاً كاري نداره بريم، اگر عجله كنيم، مي تونيم قطار را تا هاگوارتز همراهي كنيم.
آنها در حالي كه جمعيت حيرت زده مشنگ ها را كنار مي زدند از ايستگاه بيرون رفتند . وقتي به اتومبيل
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
رسيدند، رون در صندوق عقب ماشين را با كمك چوبدستي جادوي ي اش باز كرد و چمدان هايشان را
درون آن گذاشتند. قفس هدويگ را هم روي صندلي عقب قرار دادند.
رون در حالي كه موتور اتومبيل را با ضربه چوبدستي جادوي ياش روشن مي كرد گفت:
- مواظب باش كسي به ما نگاه نكنه.
هري گفت:
- مي توني بري.
رون دكمه كوچك نقر ه اي را كه روي داشبورد بود فشار داد . فوراً اتومبيل ناپديد شد ... و همين طور خود آنها.
هري لرزش صندلي را زيرش حس مي كرد، صداي م وتور ر ا مي شنيد ، دست هايش را كه روي زانوهايش
گذاشته بود و عينكش را كه روي بين ي اش بود حس مي كرد، اما تنها چيزي كه مي ديد، خيابان م ه آلودي بود
كه در آن پايين از آنها دور مي شد. اتومبيل نامريي همچنان بالا مي رفت.
رون گفت:
- تخت گاز مي ريم.
ساختمان هاي اطراف از ديد آنها خارج شدند . خيلي زود ، آنها تمام شهر مه آلود و نوراني لندن را زير پاي
خود ديدند. در اين هنگام صداي ضعيفي آمد و اتومبيل، رون و هري همزمان دوباره ظاهر شدند.
رون در حالي كه دكمه نامرئي كننده را فشار مي داد گفت:
- اي واي، انگار اشكال پيدا كرده.
آنها با هم دكمه را فشار دادند. اتومبيل ناپديد شد، سپس دوباره ظاهر شد انگار داشت چشمك مي زد.
رون فرياد زد:
- خودتو محكم نگه دار.
و پدال گاز را فشار داد . اتومبيل مستقيم اً وارد ابرهايي كه در آسمان شهر وجود داشت شد و آنه ا درون مه
غليظي فرو رفتند.
هري در حالي كه به توده ابري كه آنها را محاصره كرده بود نگاه مي كرد گفت:
- حالا چكار كنيم؟
- بايد قطارو پيدا كنيم تا بفهميم به كدام جهت بريم.
- يك كم برو پايين...
آنها به پايي نترين قسمت ابر رسيدند و با گردن درازي سعي كردند زمين را ببينند.
هري با هيجان گفت:
- اونجاست، اونو مي بينم! درست روبروي ما، اون پايينه!
قطار سريع السير هاگوارتز از دور مثل مار قرمزي بود كه به جلو مي خزيد.
رون به جهت نماي روي داشبورد نگاه كرد و گفت:
- به طرف شمال، كافيه هر نيم ساعت جهت اتومبيل را كنترل كنيم.
اتومبيل دوباره بالا رفت و وارد ابرها شد ، سپس از ابرها هم بالاتر رفت و در هواي آقتابي به پرواز خود
ادامه داد.
رون گفت:
- حالا بايد مواظب هواپيماها باشيم!
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
آنها نگاهي به هم كردند وزدند زير خنده. خنده آنها تا مدت ها ادامه داشت.
هري فكر كرد هيچ كس نمي تواند اين بهترين روش مسافرت را تصور كند : تماشاي بلورهاي زيباي ابر از
درون اتومبيل ، زير آفتاب گرم ، با يك جعبه شكلات و لذت ديدن نگاه حسرت بار فرد و جورج وقتي كه آنها به
طرز با شكوهي روي چمن زار وسيع هاگوارتز فرود بيايند.
آنها مرتب ازابرها پايين مي رفتند تا مسير قطار را كنترل كنند . حالا از لندن دور شده بودند و منا ظر زير
پايشان تغيير مي كرد. دشت هاي سرسبز جايش را به زمين هاي خشك سرخ رنگ داد . آنها ابتدا دهكد ه هايي را
ديدند كه كليساهايشان از آن بالا خيلي كوچك شده بود . بين راه شهرهاي بزرگي را ديدند كه اتومبي ل هايش
هم چون حشرات رنگارنگ در خيابان ها حركت مي كردند.
هفت س اعت بعد هري مجبور شد اعتراف كند كه زمان دير مي گذرد، شكلات ها آنها را تشنه كرده بود و
آنها هيچ نوشيدني نداشتند . هوا گرم بود ، هري عرق مي ريخت و عينكش مرتب روي بيني اش سر م ي خورد. او
ديگر به اشكال مختلف ابرها توجه نمي كرد و با حسرت به شربت خنك ليمويي كه در قط ار سريع السير
هاگوارتز مي خوردند فكر مي كرد. چر ا آنها نتوانستند وارد سكوي نه و سه چهارم بشوند ؟ وقتي خورشيد از ابرها
پايين مي رفت و پرتو قرمزش به آنها مي تابيد، رون با ب يحالي گفت:
- حالا، زياد با هاگوارتز فاصله نداريم. بريم نگاهي به قطار بندازيم، آماده اي؟
قطار سريع السير هنوز آن پايين بود و بين كو ههاي پربرف، پيچ و تاب مي خورد. زير ابرها هوا تاري كتر بود.
رون پدال گاز را فشار داد و اتومبيل بالا رفت ، اما موتور آن ناگهان شروع كرد به صدا دادن. هري و رون با
نگراني به هم نگاه كردند.
رون گفت:
- اتومبيل بايد داغ كرده باشه. تا به حال مسافت به اين طولاني را طي نكرده است...
هر دو وانمود مي كردند كه توجهي به صداي موتور كه هر لحظه بلند و بلندتر مي شد ، ندارند ... آسمان
تاريك شد و ستارگان يكي يكي ظاهر شدند.
رون با حالتي عصباني گفت:
- رسيديم، چيزي نمونده.
در اين هنگام زير ابرها آمدند و سعي كردند در تاريكي، محل آشنايي براي فرود روي زمين پيدا كنند.
هري ناگهان فرياد زد:
- اونجا! درست روبرو!
رون و هدويگ با صداي او از جايشان پريدند . در تاريكي افق ، برج هاي قلعه هاگوارتز بر فراز تپه كنار
درياچه سربرافراشته بودند. اتومبيل شروع كرد به لرزيدن و مرتب سرعتش كم مي شد.
رون با لحن مهرباني به اتومبيل گفت:
- برو، الآن مي رسيم.
صداي بلندي از موتور اتومبيل بلند شد بخار از زير كاپوت آن بيرون زد . هري لبه صندليش را محكم گرفته
بود. اتومبيل به سمت درياچه سرازير شد و ناگهان به طور خطرناكي شروع كرد ب ه بالا و پايين رفتن . هري از
شيشه اتومبيل ، سطح سياه ، صاف و براق درياچه را كه زير آنها در فاصله چند صد متري قرار داشت، ديد . رون
فرمان اتومبيل را محكم چسبيده بود. اتومبيل دوباره شروع كرد به بالا و پايين رفتن.
رون زير لب گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- آرام تر.
آنها بالاي درياچه بودند و قلعه درست مقابل آنها قرار داشت. رون پدال گاز را فشار داد.
صداي بلندي از كاپوت اتومبيل بلند شد ، موتور شروع كرد به ترق و تروق كردن ، سپس كاملا از حركت
ايستاد.
رون سكوت وحشتناكي را كه آن جا برقرار بود شكست و گفت:
- اتومبيل سقوط كرد.
آنها مستقيم به طرف قلعه رفتند و سرعت آنها هر لحظه بيش تر و بيش تر شد.
رون در حالي كه فرمان اتومبيل را با نااميدي مي چرخاند فرياد زد:
- نه!
اتومبيل به پرواز خود بر فراز گلخانه سبزي و سپس چمنزار ادامه داد و ارتفاعش هر لحظه كم تر و كم تر
شد.
رون فرمان را رها كرد و چوبدستي جادويي را از جيبش در آورد.
او فرياد زد:
- بايست! بايست!
او با چوبدستي جادويي چندين ضربه روي داشبورد و شيشه جلو زد ، اما اتومبيل به سقوط وحشتناك خود
ادامه داد. آنها هر لحظه به زمين نزديك تر مي شدند...
هري خود را روي فرمان انداخت و فرياد زد:
- مواظب درخت باش!
اما خيلي دير شده بود... بنگ!!!
از برخورد فلز و چوب صداي كر كنند ه اي ايجاد شد ، اتومبيل كه با درختي بزرگ تصادف كرده بود محكم
روي زمين افتاد . بخار از درون كاپوت اتومبيل مچاله شده بيرون آمد . هدويگ از ترس فرياد مي كشيد ، روي
پيشاني هري كه به داشبورد خورده يك برآمدگي به اندازه توپ گلف ظاهر گرديد و رون با نااميدي آه
مي كشيد.
هري با عچله پرسيد: حالت خوبه؟
رون با صداي لرزان جواب داد:
- چوبدستي جادوي يام! چوبدستي جادويي رو نگاه كن.
چوبدستي رون تقريباً از وسط نصف شده بود و انتهاي آن آويزان و به تار مويي وصل شده بود . هري
دهانش را باز كرد تا بگويد مطمئناً كسي مي تواند در مدرسه آن را تعمير كند ، اما فرصت نكرد حتي يك كلمه
بگويد. همان لحظه ، چيزي با قدرت يك گاو وحشي به پهلوي اتومبيل برخورد كرد و هري را به سمت رون
پرت كرد.
تقريبا چنين ضرب هاي هم به سقف وارد شد.
- چه اتفاقي افتاده؟
رون كه از ترس به سكسكه افتاده بود ، به جلويش خيره شد . هري ديد كه شاخه بزرگ درخت بيد به جلو
خم شده و ضربه هاي محكمي به اتومبيل مي زد. شيشه جلو در اثر ضربه هاي درخت مي لرزيد . يك شاخه
بزرگ ديگرهم به سقف مي كوبيد، سقف اتومبيل داشت به طور خطرناكي به داخل فشرده مي شد.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
رون در حالي كه با تمام وزنش در را هل مي داد تا باز شود فرياد زد:
- بايد خودمونو نجات بديم!
اما ضربه محكم شاخ ه هاي بيد او را روي هري انداخت . او در حالي كه سقف اتومبيل پايين وپايي ن تر
مي رفت زير لب گفت:
- كارمون تمومه.
در همين لحظه، اتومبيل شروع كرد به لرزيدن. موتور آن دوباره به كارافتاده بود.
هري فرياد زد:
- دنده عقب برو.
اتومبيل فوراً عقب رفت اما درخت آرام نگرفت . آنها صداي ترق و تروق شاخ ه هاي درخت را كه از هر طرف
به اتومبيل ضربه مي زدند مي شنيدند، انگار سعي داشت از ريشه بيرون بيايد و آنها را دنبال كند . ام ا اتومبيل
بالاخره از دسترس آن دور شد.
رون نفس زنان گفت:
- يه كمي ديگه مونده. آفرين، اتومبيل!
با اين حال اتومبيل نيرويش تمام شده بود . درها با صداي قرچ و قروچي باز شدند و هري به بيرون آويزان
شد، و با شكم روي زمين مرطوب افتاد . اتومبيل چمدان هايشان را از صندوق عقب با سر و صداي زيادي
بيرون پرت كرد . قفس هدويگ هم به بيرون پرت شد و روي زمين افتاد و درش باز شد . جغد كه با عصبانيت
هوهو مي كرد، از جايش برخاست و بدون اين كه به عقب نگاه كند به طرف قلعه پرواز كرد . اتومبيل كه حسابي
داغ شده بود و از كاپوتش بخار بيرون مي زد در حالي كه چرا غ هاي عقبش از عصبانيت روشن و خاموش
مي شدند از آن جا دور شد.
رون فرياد زد:
- برگرد! اگر بري پدرم منو مي كشه!
او در حالي كه چوبدستي جادوي ي اش را در هوا تكان مي داد به دنبال آن دويد. اما اتومبيل صداي بلندي از
اگزوزش به گوش رسيد و سپس ناپديد شد.
رون در حالي كه خم مي شد تا موشش خال خالي را بردارد با عصبانيت گفت:
- چه بد شانسي! از ميان همه درختان پارك، ما بايد با درختي برخورد كنيم كه اينجوري انتقام بگيره!
او نگاهي به درخت پير كه هنوز داشت شاخ ههايش را با حالت تهديد آميزي تكان مي داد، انداخت.
هري با تنفر گفت:
- بيا بهتره به مدرسه بريم.
سپس در حالي كه بسيار خسته بودند و از سرما مي لرزيدند، دسته چمدان هايشان را گرفتند و تا در ورودي
قلعه روي چم نها به دنبال خودكشيدند.
رون چمدانش را بالاي پله هاي ورودي قلعه رها كرد و گفت:
- جشن آغاز سال تحصيلي بايد شروع شده باشه.
آنها بي سر و صدا به پنجره روشني نزديك شدند و به داخل نگاهي انداختند.
او گفت:
- هي، هري، بيا نگاه كن، الآن مراسم گروه بندي بچ ههاي سال اوليه.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري به طرف او رفت و هر دو با هم به تماشاي آنچه كه در سالن بزرگ مي گذشت، ايستادند. تعداد
زيادي شمع بر فراز چهار ميز بزرگ كه دور آنها شاگردان زيادي نشسته بودند قرار داشت ، بشقاب ها و
فنجان هاي طلايي كه جلوي آنها بود در زير نور شم ع ها مي درخشيدند. بالاي سر آنه ا سقف جادويي دوباره
آسماني پرستاره ساخته بود.
درميان انبوهي از كلا ه هاي بلند كه سالن را پر كرده بود ، هري ر ديف طولاني شاگردان سال اولي را كه با
نگراني منتظر بودند را شناخت . جيني به خاطر موهاي قرمزش كه مخصوص خانواده ويزلي بود در ميان
شاگردان سريع شناخته مي شد. پروفسور مك گونگال، جادوگر زني كه عينك به چشم داشت و موهايش را
پشت سرش جمع كرده بود، كلاه معروف انتخابگر هاگوارتز را روي چهار پله گذاشت.
هر سال ، اين كلاه كهنه ، قديمي و كثيف ، شاگردان سال اولي هاگوارتز را بر اساس استعداد هايشان گروه
بندي مي كرد، و به چهار خانه مختلف گريفيندور، هافلپاف، ريونكلا و اسليترين مي فرستاد.
هري لحظه اي را كه در سال قبل كلاه را به سرش گذاشته بود، خوب به خاطرآورد . او با دلهره منتظر
ايستاده بود تا كلاه تصميمش را بگيرد . در اين لحظات دلهره آميز ، او ترسيده بود كه كلاه او را به گروه
اسليترين بفرستد . گروهي كه بيش تر جادوگرهاي طرفدار جادوي سياه در آن جا تحصيل مي كردند، اما بالاخره
او به گروه گريف يندورها فرستاده شد ، گروهي كه رون ، هرميون و ديگر ويزلي ها در آن بودند . ترم گذشته ،
گريفيندورها با كمك هري و رون براي اولين بار بعد از هفت سال اسليترين ها را شكست دادند.
يك پسر با موهاي روشن را صدا زدند تا بيايد و كلاه را روي سرش بگذارد . هري، دامبلدور، مدير م درسه را
ديد كه در مراسم حضور دارد و پشت ميز استادان نشسته است . ريش بلند نقر ه اي و عينك پروفسور زير نور
شمع ها م ي دخشيد. هري، گيلدروي لاكهارت را شناخت . او رداي جادوگري به رنگ زمردي به تن داشت و
كمي آن طرف تر نشسته بود. انتهاي ميز، هاگريد تنومند را ديد كه داشت شربت مي نوشيد.
هري در گوش رون آهسته گفت:
- نگاه كن، درميز استادها يك صندلي خاليه... اسنيپ كجاست؟
سوروس اسنيپ از استاداني بود كه هري او را چندان دوست نداشت . و البته استاد اسنيپ هم از هري متنفر
بود. اسنيپ كه استاد معجون هاي جادويي بود به جز شاگردان خاص خو دش يعني اسليترين ها نسبت به همه
بي رحم و كنايه گو بود.
رون با اميدواري گفت:
- شايد مريض شده.
هري گفت:
- شايد هم استعفا داده! چون ديگر تدريس دفاع در برابر جادوي سياه را بهش نمي دن.
رون با خوشحالي جواب داد:
- شايد هم اخراج شده! همه ازش متنفر بودن...
صداي سردي پشت سر آنها گفت:
- يا شايد منتظره بفهمه چرا شما با قطار نيومدين.
هري به عقب برگشت . سوروس اسنيپ كه رداي بلند سياهش را نسيم تكان مي داد مقابلش ايستاده بود . او
مردي لاغراندام بو د، با چهره اي زرد ، بيني دراز و موهايي چرب كه روي شانه هايش افتاده بود . لبخندي كه او
در آن لحظه به لب داشت كاملاً نشان مي داد كه هري و رون حسابي به دردسر افتاد هاند.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
اسنيپ گفت:
- دنبال من بياين.
رون و هري بدون اين كه جرأت كنند به يكديگر نگاه كنند دنبال او از پل ه ها بالا رفتند و وارد راهروي
بزرگي شدند كه توسط مشع ل ها روشن شده بود . بوي غ ذاي لذيذي از سالن بزرگ به مشام مي رسيد ، اما
اسنيپ آنها را در جهت مخالف برد . آنها از پله ها كه به زيرزمين قلعه منتهي مي شد پايين رفتند . اسنيپ در
وسط راهروي باريكي ايستاد و در حالي كه دري را باز مي كرد به آنها دستور داد:
- برين داخل!
آنها كه سر تا پايشان مي لرزيد وارد دفتر كار اسنيپ شدند . ديوارهاي سياه و اتاق پر از قفس ه هايي بود كه
روي آنها تنگ هاي شيشه اي قرار داشت . درون اين تنگ ها چيزهايي بود كه هري حتي نمي خواست اسمشان
را بداند. اجاق سياه و خالي بود. اسنيپ دراتاق را بست و به طرف آنها آمد.
او بدون اين كه صدايش را بلند كند گفت:
- خوب، قطار وسيله مناسبي براي هري پاتر معروف و دوست فداكارش ويزلي نبود ؟ آنها رسيدن پر سرو
صدا را ترجيح مي دادند، اين طور نيست؟
- نه، آقا. اين مانع فلزي ايستگاه كينگزكراس بود كه...
اسنيپ حرفشان را قطع كرد و گفت:
- ساكت! اتومبيل را چه كار كرديد؟
رون آب دهانش را قورت داد . اين اولين بار نبود كه آنها حس مي كردند اسنيپ بلد است افكار ديگران را
را جلوي چشمان آنها باز كرد و گفت: « جادوگر شب » بخواند. اما لحظه اي بعد، استاد آخرين شماره روزنامه
- شما ديده شد هايد.
سپس اين تيتر روزنامه را به آنها نشان داد:
يك اتومبيل پرنده مشنگ ها را نگران كرده است.
او با صداي بلند شروع كرد به خواندن:
- دو نفر مشنگ در لندن تأييد كرده اند كه يك اتومبيل قديمي را بر فراز اداره پست مركزي مشاهده
كرده اند... ظهر، خانم هتي بيليس اهل نورفولك هنگام پهن كردن لباس در باغ خانه اش آن را ديده است ...
آقاي آنگوس فليت از پي بل، به پليس در اين مورد گزارش داده است...
اسنيپ خلاصه كرد و گفت:
- در مجموع، شش يا هفت مشنگ اتومبيل را ديد هاند.
او لبخند تمسخر آميزي به لب داشت و خطاب به رون اضافه كرد:
- من فكر مي كنم پدر شما در اداره استفاده صحيح از مصنوعات مشن گ ها كار مي كند، درست است ؟ خداي
من، خداي من... پسر خودش...
هري احساس مي كرد درخت بيد مجنون با شاخ ه اش دوباره ضربه اي به شكم او كوبيده است . اگر كسي
بفهمد آقاي ويزلي خودش اتومبيل را جادو كرده است... او به اين موضوع فكر نكرده بود...
اسنيپ ادامه داد:
- وقتي در باغ قد م مي زدم، متوجه شدم كه به درخت بيد كهن سال كه ارزش زيادي براي همه دارد
صدمات زيادي وارد شده است
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
رون با اعتراض گفت:
- ما بيش تر از درخت صدمه ديديم.
اسنيپ حرفش را قطع كرد و گفت:
- ساكت! متأسفانه، شما از اسليتري ن ها نيستيد و تصميم اخراج شما با من نيست . حالا مي رم كساني را
ميارم كه اين اختيار را داشته باشن. همين جا منتظر باشين!
هري و رون كه رنگشان پريده بود به هم نگاه كردند . هري ديگر احساس گرسنگي نمي كرد. او حتي داشت
بالا مي آورد. اگر اسنيپ دنبال پروفسور مك گونگال، مدير گريفيندوره ا، برود وضعشان از اين بهتر نمي شد . او
شايد كمي از اسنيپ عاد لتر بود، اما در عين حال خيلي جدي بود.
ده دقيقه بعد ، اسنيپ و همان طور كه انتظار مي رفت، پروفسور مك گونگال همراهش بود . هري تا به حال
چندين بار عصبانيت مك گونگال را ديده بود ، اما نه به اين حد . او به محض اين كه وارد شد چوبدستي
جادويي اش را بالا برد . هري و رون از ترس به هم چسبيدند . اما پروفسور اجاق را نشانه گرفت و ناگهان اجاق
پر از شعله هاي آتش شد.
او دستور داد:
- بنشينيد!
هر دو روي صندل يهاي نزديك اجاق نشستند.
او كه در عينكش برق ترسناكي به چشم مي خورد اضافه كرد:
- تعريف كنيد!
رون تمام ماجرا را از جايي كه مانع فلزي ايستگاه كينگز كراس باعث شده بود آنها عبور نكنند تعريف كرد.
-... ما چاره اي نداشتيم، پروفسور، سوار قطار شدن براي ما غيرممكن بود.
پروفسور مك گونگال با لحن خشكي از هري پرسيد:
- چرا با جغد يك نامه براي ما نفرستادي؟ تصور مي كنم تو يك جغد داشته باشي؟
هري مات و مبهوت او را نگاه كرد . حالا كه پروفسور اين را گفت به نظرش رسيد كه اين بهترين كار بوده
است.
- من... من فكر نكردم...
پروفسور مك گونگال جواب داد:
- اين كاري بود كه شما بايد انجام مي داديد.
كسي به در اتاق ز د. اسنيپ، كه خوشحا ل تر از هميشه به نظر مي رسيد، در را باز كرد ، او پروفسور دامبلدور ،
مدير مدرسه بود.
هري احساس كرد تمام بدنش بي حس شده است . دامبلدور يك حالت تشريفاتي داشت كه براي هري
عادي نبود . او مستقيم به آنها نگاه مي كرد. هري ناگهان تأسف خورد كه چرا نزدي ك درخت بيد نمانده تا كتك
بخورد، سكوت طولاني برقرار شد.
آن وقت دامبلدور گفت:
- مي تونين توضيح بدين چرا اين كار را كردين؟
بهتر بود سرشان داد مي زد، هري از لحن نااميدان ه اي كه در صداي دامبلدور شنيد متنفر بود . او قادر نبود به
چشمان دامبلدور نگاه كند و در حالي كه سرش پايين بود جواب داد . او به همه چيز اعتراف كرد، به جز اين كه
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
آقاي ويزلي صاحب اتومبيل جادويي است . آنها وانمود كردند كه اتومبيل پرنده را نزديك ايستگاه به طور
اتفاقي پيدا كردند . هري مي دانست كه دامبلدور باور نخواهد كرد ، اما او هيچ سؤا لي در مورد اتومبيل ن كرد .
وقتي هري صحبتش تمام شد، دامبلدور بدون اين كه كلمه اي حرف بزند از زير عينكش به آنها نگاه كرد.
رون با نااميدي گفت:
- ما مي ريم وسايلمونو برداريم.
هري نگاهي سريع به دامبلدور انداخت.
دامبلدور گفت:
- امروز نه ، آقاي ويزلي . اما بايد بگم كه كار خيلي خطرناكي انجام داده ايد . امشب يك نامه براي
خانواده هايتان م ي نويسم. من به شما هشدار مي دم اگه يه دفعه ديگه از اين كارهاي احمقانه انجام بدين ،
چاره اي جز اخراجتان نخواهم داشت.
از قيافه اسنيپ معلوم بود اگر او را از تعطيلات نوئل محروم مي كردند اين اندازه ناراحت نمي شد.
او در حالي كه صدايش را صاف مي كرد گفت:
- پروفسور دامبلدور ! اين پسرها قانون محدوديت استفاده از جادو براي سال اولي را زير پا گذاشته اند ، آنه ا
همچنين صدمات زيادي به يك درخت بزرگ ارزشمند وارد كرده اند... هيچ شكي نيست كه فعاليت هايي از اين
نوع...
دامبلدور با صداي آرامي جواب داد:
- تصميم گيري در مورد تنبيه اين دو شاگرد به عهده پروفسور مك گونگال است ، سوروس. آنها در گروه او
هستند و او مسئوليت آنها را به عهده دارد.
او رو كرد به سمت پروفسور مك گونگال و گفت:
- من بايد در جشن آغاز سال تحصيلي شركت داشته باشم مينروا . من صحبت هايي براي اونا دارم . بيا بريم
سوروس، اونجا شيريني هاي خامه اي است كه من خيلي دوست دارم.
اسنيپ نگاهي زهرآلود به هري و رون انداخت ، سپس از اتاق بيرون رفت و آنها را با پروفسور مك گونگال
كه هنوز داشت با عصبانيت به آنها نگاه مي كرد. تنها گذاشت.
او گفت:
- زخمي شد هايد، بهتر است به درمانگاه برويد.
رون در حالي كه خون بريدگي بالاي چشمش را با سرآستينش پاك مي كرد، جواب داد:
- چيز مهمي نيست. پروفسور، من دوست دارم ببينم خواهرم به كدام گروه فرستاده مي شه...
پروفسور مك گونگال گفت:
- مراسم گروه بندي شاگردان تمام شده. خواهرت هم به گروه گريفيندورها آمده.
رون با تعجب گفت:
- آه، خيلي خوب شد!
پروفسور با لحن خشكي گفت:
- و در مورد گريفندورها بايد بگم...
اما هري حرف او را قطع كرد و گفت:
- پروفسور، وقتي ما اتومبيل را قرض گرفتيم ، ترم هنوز شروع نشده بود . بنابراين نبايد از گروه امت يازي كم
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
شود، اين طور نيست؟
پروفسور مك گونگال نگاهي نافذ به او انداخت، اما هري مطمئن بود كه او تقريباً لبخند زده است.
او گفت:
- من امتيازي از گريفندور كم نمي كنم. اما شما هر كدام يك اخطار دريافت خواهيد كرد.
پروفسور مك گونگال دوباره چوبدستي جادويي اش را با لا برد و به طرف ميز اسنيپ گرفت . خيلي زود ، يك
بشقاب پر از ساندويچ و دو جام نقر هاي و يك تنگ پر از نوشيدني خنك روي ميز ظاهر شد.
او گفت:
- شامتان را اين جا بخوريد، سپس يك راست به اتاق خوابتان بريد. من بايد به جشن برگردم.
وقتي كه پروفسور در را پشت سرش بست ، رون نفس راحتي كشيد و در حالي كه يك ساندويچ برداشت
گفت:
- من فكر كردم كه اخراج بشيم.
هري هم يك ساندويچ برداشت و گفت:
- منم همين طور.
رون با دهان پر خاطر نشان كرد:
- اما با اين حال ما هيچ شانسي نداشتيم . فرد و جورج د ه ها بار با اين اتومبيل پرواز كردند و هيچ مشنگي
اونارو نديد، من از خودم مي پرسم واقعاً چرا ما نتونستيم از مانع فلزي عبور كنيم؟
هري شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- در هر صورت ، ما بايد از اين به بعد مواظب كارهايمون باشيم . من خيلي دوست داشتم در جشن شركت
كنم...
- پروفسور نمي خواست ما جلوي ديگران خودي نشون بديم . رسيدن با اتومبيل پرنده ... ما موفقيت كوچكي
داشتيم!
آنها تا جايي كه مي توانستند ساندويچ خوردند ، به محض اين كه بشقاب خالي مي شد دوباره پر از ساندويچ
مي شد. آنها بالاخره اتاق اسنيپ را ترك كردند و به طرف برج گريفندور به راه افتادند . قلعه ساكت بود ، ظاهر اً
جشن تمام شده بود . در طول مسير تابلوي شخصي ت ها دستوراتي را به راه عبورشان دادند و زر ه ها شروع كردند
به قرچ قروچ . آنها از راه پله سنگي باريكي بالا رفتند و خود را مقابل آخرين تابلويي كه در ورود به سالن
عمومي و اتاق خواب هاي گريفندور را پنهان كرده بود ، يافتند. پرده نقاشي تصوير يك زن خيلي چاق را نشان
مي داد كه پيراهن ارغواني پوشيده بود.
وقتي آنها نزديك شدند تصوير سؤال كرد:
- كلمه عبور؟
هري با لكنت زبان گفت: ا...
آنها هنوز كلمه عبور سال جديد را نمي دانستند، در همين موقع آنها صداي قدم هاي تندي را پشت سرشان
شنيدند. او هرميون گرنجر بود كه با عجله به سمت آنها مي امد.
او با تعجب گفت:
- آه، شما اينجاييد ! كجا بوديد ؟ چيزهاي م سخره اي درباره شما مي گفتند... شايعه شده كه شما را اخراج
كردند چون سوار اتومبيل پرنده شدين و تصادف كردين
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري جواب داد:
- نه، ما اخراج نشديم.
هرميون با لحني جدي مثل پروفسور مك گونگال سؤال كرد:
- چرا با پرواز به اينجا اومدين؟
رون با بي صبري جواب داد:
- درس اخلاق به ما نده، كلمه عبور را بگو.
هرميون با عجله گفت:
- پرنده كاكل ي، اما منظور من اين نبود كه ... تابلوي بانوي چاق با شنيدن كلمه عبوركنار رفت و راه را باز
كرد، ناگاه صداي تشويق و كف زدن ها به هو ا خاست و هرميون حرفش را قطع كرد ، ظاهراً بچه هاي گريفندور
هنوز نخوابيده بودند . همه شاگردان دور تا دور سالن بزرگ ايستاده و منتظر هري و رون بودند . بعضي ها روي
ميز و صندلي ها ايستاده بودند . همه شاگردان به هري و رون دست دادند و خوش آمد گفتند ، هرميون هم با
ناراحتي آنها را دنبال كرد.
لي جوردن با هيجان گفت:
- آفرين! عالي بود ! چه ورودي! سوار شدن به اتومبيل پرنده و برخورد با درخت بيد! تا مدت ها در هاگوارتز
همه از اين موضوع صحبت مي كنن!
يكي از شاگردان سال پنجم كه هري تا حال با او حرف نزده بود به او گفت:
- خوش به حالتون!
يك نفر ديگر به شانه اش زد انگار كه او در يك مسابقه ماراتن اول شده است . فرد و جورج از بين جمعيت
گذشتند و به طرف آنها آمدند.
آنها گفتند:
- شما مي تونستين به ما هم بگيد تا ما هم با شما بيايم.
رون كه گونه هايش سرخ شده بود ، با زحمت لبخند زد ، اما هري در بين جمعيت يك نفر را ديد كه زياد
خوشحال به نظر نمي رسيد او پرسي بود . او كه يك سر و گردن از شاگردان سال اولي بلندتر بود ، سعي داشت
به طرف آنها برود و با توجه به ارشد بودنش آنها را سرزنش كند . هري با آرنجش به پهلوي رون ز د و با
علامت سر برادرش را نشان داد. رون فوراً متوجه شد.
او گفت:
- بهتره بريم بخوابيم، كمي خسته ايم.
آنها از بين جمعيت شاگردان به سمت راه پل ه اي كه طرف ديگر سالن قرار داشت و به اتاق هاي خواب
مي رفت، رفتند.
هري به هرميون كه مثل پرسي نگاه سرزنش آميزي داشت گفت:
- شب به خير.
رون و هري با عجله از پل ه ها بالا رفتند و در اتاق خوابشان را باز كردند . آنها وارد اتاق گرد بزرگي شدند كه
برايشان كاملاً آشنا بود ، اتاقي با تخ ت هاي سقف دار و پرد ه هاي مخملي قرمز و پنجر ه هاي باريك و بلند .
چمدان هايشان را قبلاً بالا آورده و پايين تخت هايشان گذاشته بودند.
رون با احساس گناه به هري نگاه كرد و لبخند زد.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- من خوب مي دونم كه نبايد خيلي به خودمان مغرور بشيم، اما...
در اتاق خواب باز شد و ديگر همكلاس ي هايشان يكي يكي وارد شدند . سيموس فينيگان ، دين توماس و
نويل لانگ باتم.
سيموس با خوشحالي گفت:
- باورم نمي شه!
دين تأييد كرد:
- واقعاً عالي بود.
نويل كه از تعجب دست و پايش را گم كرده بود گفت:
- شگفت آوره!
هري نتوانست لبخند نزند.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فصل 6: گيلدروي لالاكهارت
در عوض روز بعد هري ديگر فرصت لبخند زدن پيدا نكرد . از هنگام
صرف صبحانه در سالن بزرگ همه چيز ب د پيش مي رفت . روي چهار
ميز بزرگ كه هر كدام متعلق به يك گروه بود ، پر از كاسه اي سوپ ،
ماهي، نان تست و تخم مرغ بود كه مطابق اشتهاي شاگردان فراهم
شده بود ، سقف جادويي آن روز يك آسمان ابري و گرفته را نشان
مي داد. هري و رون سر ميز گريفندورها كنار هرميون نشستند . او كتاب
را به ظرف شير تكيه داده بود تا بهتر « سفر با مردگان خون آشام »
بخواند. او وقتي كه به آنها صبح به خير گفت لحنش كمي سرد بود .
ظاهراً او هنوز فرارشان را با اتومبيل پرنده نبخشيده بود . برعكس ،
نويل، با آنها احوالپرسي گرمي كرد . او صورتي گرد داشت و كمي سر
به ه وا و گيج بود . او يك چلمن بي نظير بود و هري تا به حال با كسي
كه اين اندازه كم حافظه باشد روبرو نشده بود.
او گفت:
- پست چي ها دير نكرد هان؟ مادربزرگم بايد چيزهايي رو كه در خانه جا گذاشت هام برايم بفرسته.
هري تازه قاشقش را در سوپ فرو كرده بود كه ناگهان صداي ب لند بال هايي را بالاي سرش شنيد حدود
صد تا جغد وارد سالن بزرگ شده بودند و بالاي ميزها مي چرخيدند و نام ه ها و بسته هاي سفارشي را بين
دست هاي صاحبشان مي انداختند. جعبه بزرگي روي سر نويل افتاد و لحظ ه اي بعد چيزي گنده به رنگ
خاكستري درون ظرف شير هرميون افتاد و مقداري شير و پر روي همه پاشيد . رون پاهاي جغد را كه شكلش
معلوم نبود و از پرهايش شير مي ريخت گرفت و فرياد زد:
- ارول!
ارول در حالي كه با لهايش در هوا بود، بي حال روي ميز ولو شد. او يك پاكت قرمز رنگ به نوكش داشت.
رون با لكنت گفت:
- اوه، نه...
هرميون در حالي كه پرنده را نوازش مي كرد به او اطمينان داد:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- نگران نباش، او هنوز زنده است.
- منظورم او نيست... نگاه كن!
رون با انگشت پاكت قرمز رنگ را نشان داد . هري چيز خاصي نفهميد اما رون و هرميون با نگراني به
پاكت نگاه مي كردند، انگار منتظر بودند پاكت هر لحظه منفجر شود.
هري پرسيد:
- چه اتفاقي افتاده؟
رون با صداي ضعيفي گفت:
- مادرم... يك نامه عربده كش برايم فرستاده.
نويل با خجالت زير لب گفت:
- بهتره فوراً نامه را باز كني ، و اگر نه ، بدتر ميشه . مادربزرگم يك روز برام نامه عربده كش فرستاد ، من اونو
باز نكردم و... خيلي وحشتناك بود.
هري مرتب به چهره وحشت زده آنها و پاكت قرمز رنگ نگاه مي كرد.
او پرسيد:
- نامه عربده كش چيه؟
اما رون حواسش پيش پاكت نامه بود كه از چهار گوشه آن دود بيرون مي آمد.
نويل به او توصيه كرد:
- اونو باز كن، تا چند دقيقه ديگه همه چيز تموم مي شه.
رون دست لرزانش را دراز كرد ، پاكت نامه را برداشت و آن را باز كرد . نويل گو ش هايش را فوراً گرفت .
لحظه اي بعد، هري دليل آن را فهميد . در آن لحظه ، هري فكر مي كرد كه نامه واقعاً منفجر مي شود . فريادي
بلند در سالن بزرگ پيچيد كه باعث شد گرد و غبار سقف پايين بريزد.
... دزديدن اتومبيل ! تعجب نمي كنم اگر تو رو اخراج كنن ! اگر دستم بهت برسه ! با خودت فكر نكردي من و
پدرت وقتي اتومبيل را سرجايش نبينيم چقدر نگران مي شيم!
فريادهاي خانم ويزلي كه صد بار بلندتر از معمول بود باعث لرزيدن بشقا ب ها و قاش ق ها شد و از ديوارهاي
سنگي منعكس مي شد. همه شاگر دان به طرف آنها برگشته بودند تا ببينند چه كسي نامه عربده كش دريافت
كرده است. رون از خجالت آن قدر در صندليش فرو رفته بود كه فقط پيشاني قرمزش ديده مي شد.
... ديشب از دامبلدور يك نامه دريافت كرديم ! من فكر كردم پدرت از خجالت مي ميره ! ما تو را بزرگ
نكرديم كه چنين كارهايي انچام بدي! ممكن بود كشته شين!
هري از خودش مي پرسيد كه آيا اسم او را هم خواهد برد . او سعي كرد وانمود كند صدايي نمي شنود ،
صدايي كه پرده گوش را پاره مي كرد.
واقعاً كار ناشايستي انجام دادي ! امكان داره پدرت از طرف وزارت خانه بازجويي بشه ! اين كاملاً تقصير تو
بود. اگر يك بار ديگر كوچك ترين كار احمقان هاي انجام بدي، فوراً به خانه برمي گردي!
سكوتي عميق برقرار شد . پاكت نامه كه از دست هاي رون به زمين افتاده بود ناگهان آتش گرفت و تبديل
به خاكستر شد . هري و رون بهت زده به آن نگاه مي كردند، انگار گرفتار يك طوفا ن دريايي شده بودند .
تعدادي از شاگردان شروع كردند به خنديدن و كم كم، صداي صحبت بچ هها بلند شد.
هرميون كتابش را بست و به رون كه هنوز زير ميز فرو رفته بود نگاهي كرد و گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- نمي دونم چه انتظاري داشتي، رون، اما...
رون با لحني خشك جواب داد:
- نگو كه حق من اين بود!
هري كاسه سوپش را كنار گذاشت . احساس گناه درونش را مي سوزاند. ممكن بود آقاي ويزلي توسط وزارت
خانه بازجويي شود . بعد از آن همه زحماتي كه پدر و مادر ويزلي در طول تابستان برايش كشيدند ، او ديگر
فرصت نكرد به چيزهاي ديگر فكر كند . پروفسور مك گونگال آمده بود برنا مه هفتگي ترم جديد را به آنه ا
بدهد. هري برنامه اش را گرفت و ديد اولين كلاس آنها در سال جديد درس مشترك گياه شناسي با هافلپاف
است.
هري، رون و هرميون با هم از قلعه بيرون آمدند ، از باغچه سبزيجات گذشتند و به طرف گل خان ه هايي كه
گياهان جادويي را در آنها پرورش مي دادند. رفتند. نامه عربده كش حداقل يك فايده داشت . هرميون فكر
مي كرد آنها به اندازه كافي تنبيه شده اند و حالا دوباره با آنها مهربان شده بود.
آنها وقتي جلوي گلخانه رسيدند ، همه شاگردان منتظر پروفسور اسپروت بودند. چند لحظه بعد، اسپروت به
همراه گيلدروي لاكهارت ب ا گام هاي بلند به طرف آنها آمد. تعدادي باند در دست استاد گياه شناسي بود و
هري با ديدن درخت بيد كه تعدادي از شاخه هايش زخمي شده بود دوباره احساس گناه كرد.
پروفسور اسپروت يك جادوگر زن بود كه قدي كوتاه داشت و هميشه كلاهي روي موهاي نا مرتبش
مي گذاشت. اغلب روي لباس ها و زير ناخن هايش خاكي بود . حتماً خاله پتونيا با ديدن قيافه او بيهوش مي شد .
برعكس، گيلدروي لاكهارت در رداي جادوگري فيروزه اي رنگش معصوم به نظر مي رسيد. يك كلاه فيروز ه اي
رنگ و گلدوزي شده روي موهاي طلايي براقش مي گذاشت.
لاكهارت رو به شاگردان كرد و با لبخند فرياد زد:
- روز به خير بچه ها ! من الآن داشتم به پروفسور اسپروت نشان مي دادم كه چگونه يك درخت بيد را باند
پيچي مي كنند! فكر نكنين كه من در گياه شناسي بهتر از پروفسور اسپروت هستم ! فقط به خاطر اينه كه من
در سفرهام گياهان عجيب زياد ديد هام...
پروفسور اسپروت كه شادي هميشگي را نداشت و خيلي بداخلاق شده بود گفت:
- گلخانه شماره سه.
شاگردان با خوشحالي زمزمه مي كردند. تا به حال كلا س هاي گياه شناسي هميشه در گلخانه شماره يك
برگزار مي شد، اما گل خانه شماره سه گياهان خيلي جالب و خطرناكي داشت.
پروفسور اسپروت با كليدي كه به كمربندش آويزان بو د، در گلخانه را باز كرد . بوي مخلوطي از خاك
مرطوب و كود به مشام هري خورد . تعدادي گل بسيار بزرگ ، به اندازه چتر در خاك روييده بودند كه قدشان تا
سقف گلخانه مي رسيد. هري داشت خود را آماده مي كرد كه پشت سر رون و هرميون وارد گلخانه شود كه
لاكهارت دستش را روي شانه او گذاشت.
- هري! مي خواهم چند كلمه باهات حرف بزنم . پروفسور اسپروت ، اجازه مي دهيد كه هري كمي ديرتر
سركلاس بيايد؟
از قيافه در هم اسپروت معلوم بود كه موافق نيست، اما اجازه انتخاب به او نداد.
او گفت:
- به هر حال لازمه.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
و در گلخانه را خودش بست.
او كه دندان هاي سفيدش درنور خورشيد برق م يزد در حالي كه سرش را تكان مي داد گفت:
- هري! آه، هري، هري، هري!
هري كه كاملاً مبهوت شده بود ساكت ماند.
- وقتي شنيدم... البته، كاملاً تقصير خودم بود. من خودمو سرزنش كردم.
هري اصلاً نمي دانست منظورش چيست. او وقتي مي خواست اين را بگويد لاكهارت ادامه داد:
- خيلي تعجب كردم . آمدن با هاگوارتز با يك اتومبيل پرنده ! البته، من فوراً فهميدم كه چرا اين كار را
كردي. خيلي واضحه. آه، هري، هري، هري!
او حتي وقتي صحبت نمي كرد، استعداد فوق العاده اي داشت كه دندان هايش را نشان بدهد.
لاكهارت گفت:
- من مزه شهرت را بهت چشاندم ، درسته؟ من تو رو مبتلا كردم . عكس تو به لطف من روي جلد مجله
رفت و تو خواستي دوباره اين كار را بكني.
- اوه، نه، پروفسور، فقط...
لاكهارت در حالي كه شان هاش را مي گرفت حرفش را قطع كرد و گفت:
- هري، هري، هري. مي دوني، من تو رو درك مي كنم. طبيعيه كه وقتي يك بار مزه اونو بچشي ، باز هم
بخواي. من مي خواستم تو فقط آرزوي شهرت داشته باشي . اين فكر مي تونست تو سرت باشه . ببين مرد جوان ،
با اين حال كسي نمي تونه براي جلب توجه اتومبي ل ها را پرواز بده ، حالا تو بايد آرا م تر باشي ، باشه ؟ وقتي
بزرگ تر شدي وقت براي انجام اين طور كارها داري . اوه، من خوب مي دونم تو به چي فكر مي كني ! اين كار
براي لاكهارت آسونه ، او يه جادوگر معروفه ! وقتي من دوازده ساله بودم ، شهرت تو رو نداشتم ! لااقل الآن
مشهور هستي، اين طور نيست؟ اينم به خاطر ماجراي اسمشو نبره.
او نگاهي به جاي زخم روي پيشاني هري انداخت و ادامه داد:
- من مي دونم، مي دونم، اين به اندازه افتخاري نيست كه من با بردن جايزه زيباترين لبخند پنج بار پشت
سرهم كسب كردم، اما هري اين تازه اول كاره، اول كار.
او چشمكي به هري زد و با گام هاي بلند از آن جا دور شد . هري چند لحظه مات و مبهوت ايستاد ، سپس به
ياد آورد كه كلاس گياه شناسي دارد، فوراً به درون گلخانه رفت و به هم كلاس يهايش پيوست.
پروفسور اسپروت پشت ميز سه پايه اي ايستاده بود روي ميز تعداد زيادي چوب پنبه رنگارنگ قرار داشت .
وقتي هري بين رون و هرميون ايستاد، پروفسور اعلام كرد:
- امروز در مورد مهر گياه صحبت مي كنيم. چه كسي مي تونه به من بگه مهر گياه چه خواصي داره؟
وقتي هرميون دستش را فوراً بالا برد هيچ كس تعجب نكرد. او تعريف كرد:
- اين گياه يك نوشداروي قويه.
مثل هميشه، انگار كتاب را قورت داده بود.
- اين دارو براي افرادي كه تغيير شكل پيدا كردن يا جادو شده به كار مي ره و اونا رو به حالت اولشان
برمي گردونه.
پروفسور اسپروت گفت:
- عالي جواب دادي . ده امتياز براي گريفندورها . مهر گياه تركيب اصلي بسياري از پادزهرها رو تشكيل
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
ميده. اما با اين حال يك گياه خطرناكه. كي مي تونه بگه چرا؟
هرميون ناگهان دستش را بالا برد و نزديك بود عينك هري را بيندازد. او فوراً گفت:
- فرياد مهر گياه براي هر كس كه آن را بشنوه، كشنده است.
- دقيقاً. ده امتياز ديگر براي گريفندورها . مهر گياه هايي كه امروز آنها را بررسي مي كنيم هنوز خيلي جوان
هستن.
او يك رديف گياه را نشان داد و همه نزديك تر رفتند تا بهتر ببينند. حدود صد گياه پرزدار با گ لهاي بنفش
كه از خاك سر برآورده بودند . آنها به نظر هري اصلاً قابل توجه نبودند و او نمي توانست منظور هرميون را از
فرياد مهر گياه بفهمد.
پروفسور اسپروت گفت:
- همه، يك جفت چوب پنبه بردارين . مواظب باشين گوش هاتون كاملا بسته بشه . وقتي با انگشت
علامت دادم ، خطري وجود نداره و مي تونين چوب پنبه ها را از گوش هاتون در بيارين . فهميديد؟ خوب ، حالا
چوب پنبه ها را در گو شهاتون فرو كنيد.
هري يك جفت چوب پنبه برداشت و آن را با دقت درون گوش ش گذاشت . او حالا ، هيچ چيز ي نمي شنيد .
پروفسور اسپروت هم چوب پنب ه هاي قرمزي را درون گوشش گذاشت ، آستين هاي پيراهنش را بالا زد، يكي از
اين گياهان كوچك را گرفت و آن را محكم از خاك بيرون كشيد.
هري از تعجب فريادي كشيد اما هيچ كس نمي توانست بشنود . گياه به جاي ريشه ، نوزادي بسيار زشت
وخاك آلود داشت . برگ هاي گياه از كله او بيرون آمده بودند. نوزاد پوستي خال خالي به رنگ سبز كم رنگ
داشت و كاملاً واضح بود كه با تمام توان دارد فرياد مي كشد.
پروفسور اسپروت يك گلدان بزرگ از زير ميز برداشت و مهر گياه را درون آن قرار داد و روي آن را با كود
نمناك پوشاند به طوري كه فقط برگ هايش ديده مي شدند. پروفسور دست هايش را خشك كرد . انگشت خود
را بالا برد و چوب پنب ههاي خودش را در آورد.
او كه انگار كار مهمي جز آب دادن گياهان انجام نداده است با خونسردي گفت:
- مهر گيا ه هاي ما هنوز در مرحله نوزاد ي هستن ، فريادشان نمي تونه كسي را بكشه . با اين حال ، آنه ا
مي تونن شما رو به مدت چند ساعت بيهوش كنه . مطمئنم بين شما ، كسي دوست نداره اولين روز مدرسه شو
بيهوش بگذرونه ، پس مراقب باشيد كه چوب پنب ه ها در مدتي كه شما كار مي كنيد سرجاشون باشن . من وقتي
درس تموم شد به تون علامت مي دم. براي هر چهار نفر يك رديف گياه داريم ، گلدان هايي را كه مي خوايد از
اين جا برداريد، كود هم آن جا درون كيسه است، مراقب خارهاي سمي اين گياهان باشيد.
او به يك مهر گياه ضربه زد و دستش را عقب كشيد، خارهاي سمي گياه فوراً سيخ شدند.
هري و رون و هرمي ون به همراه شاگردي از هافلپاف مقابل يك رديف مهر گياه قرار گرفتند . هري اين
پسر را كه موهاي فرفري داشت مي شناخت، اما تا به حال با او حرف نزده بود.
پسر در حالي كه دست هري را مي فشرد با صداي بلند گفت:
- اسم من جاستين فينچ فلتچلي است . البته تو رو مي شناسم، هري پاتر معروف ... و تو هرميون گرنجري
كه هميشه شاگرد اول هستي... (هرميون با او دست داد) و رون ويزلي تو يه اتومبيل پرنده داري؟
رون لبخندي نزد. خاطره نامه عربده كش را هنوز فراموش نكرده بود.
جاستين در حالي كه گلدان ها را از كود اژدها پر مي كرد گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- اين لاكهارت ، عجب آدميه ، شما چي فكر مي كنين؟ يك آدم شجاع . شما كتاب هايش را خوندين ؟
اگه منو با يك آدم گرگ نما درون يك اتاق زنداني مي كردند، از ترس مي مردم. اما او كاملاً خونسرد بوده و ...
بهترين مدرسه ان گليس مي رفتم، اما من اينجا را ترجيح دادم. ابتدا، مادرم « اتون » شگفت آوره ، نه؟ من بايد به
كمي ناراحت شد ، اما از وقتي كتاب هاي لاكهارت را برايش خواندم ، فهميد داشتن يك جادوگر در خانواده
خيلي مفيده...
بعد از آن ديگر فرصتي براي حرف زدن نماند ، آنها چوب پنبه ها را درون گوش هايشان قرار دادند . كاري كه
پروفسور اسپروت انجام داد به نظر آسان مي آمد. اما در واقع ، اين كار اصلاً ساده نبود . مهر گياه ها دوست
نداشتند از خاك بيرون آورده شوند و دوباره به درون خاك قرار داده شوند . آنه ا به همه طرف پيچ و تاب
مي خوردند و دست و پا مي زدند. با مش تهاي كوچك شان ضربه مي زدند و سعي مي كردند گاز بگيرند.
در پايان كلاس ، همه خيس عرق و پرخاك بودند . شاگردان در حالي كه تمام اعضاي بدنشان درد مي كرد
به قلعه برگشتند و حمام كردند، سپس گريفندورها با عجله به كلاس درس تغيير شكل رفتند.
پروفسور مك گونگال هميشه براي شاگردان سخت گيري مي كرد، اما آن روز ، درس به طور خاصي سخت
بود. تمام چيزهايي كه هري سال قبل ياد گرفته بود به نظر مي رسيد از سرش بيرون رفته است . او قصد داشت
يك سوسك را به دكمه لباس تبديل كند ، اما حيوان آن قدر تند مي دويد كه او فرصت نمي كرد چوبدستي
جادويي اش را تكان دهد.
كار رون مشك ل تر بود. او چوبدستي جادويي شكست ه اش را چسب زده بود ، اما به نظر نم ي رسيد تعمير شده
باشد. جرقه هاي همراه با دود غليظ بدبويي بود كه پروفسور مك گونگال از آن خوشش نمي آمد . هري با
شنيدن زنگ پايان كلاس خيالش راحت شد . شاگردان از كلاس بيرون رفتند و هري با رون كه چوبدست ي اش
را با عصبانيت تكان مي داد، تنها ماند.
او فرياد زد:
- اي چوب بدرد نخور!
هري پيشنهاد كرد:
- براي خانواد هات نامه بنويس تا يك چوبدستي ديگه برات بخرن.
چوبدستي جاويي مثل آت شبازي شروع به ترق و تروق كرد.
- عجب فكري! تا برايم يك نامه عربده كش بفرسته. ...تقصير خودته كه چوبدستي جادوييت شكسته...
آنها براي صرف نهار به سالن بزرگ رفتند و هرميون را ديدند كه عجله دارد تا اين كه دكمه هاي بي نقصي
را كه سر كلاس تغيير شكل ساخته بود، به آنها نشان بدهد.
هري براي اين كه مخصوصاً صحبت را عوض كند پرسيد:
- امروز بعد از ظهر چه كلاسي داريم؟
هرميون فوراً جواب داد:
- كلاس دفاع در برابر جادوي سياه.
رون در حالي كه برنامه هفتگي هرميون را مي گرفت پرسيد:
- چرا اين قدر از كلا سهاي لاكهارت خوشت مياد؟
هرميون گون ههايش سرخ شد و كاغذ را از دستش كشيد.
آنها بعد از صرف نهار ، به حياط رفتند . آسمان گرفته و ابري بود . در مدتي كه هرميون غرق در مطالعه كتاب
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
بود، هري و رون از كوييديچ صحبت مي كردند. هري احساس كرد كسي « سفر با مردگان خون آشام »
او را زير نظر دارد . او سرش را برگرداند و چشمش به پسر بچ ه اي با موهاي روشن افتاد كه شب قبل او را
وقتي كلاه انتخابگر روي سرش بود ، ديده بود . پسر به ا و خيره نگاه مي كرد . يك دوربين عكاسي مثل
مشنگ ها در دستش بود . وقتي ديد هري به سمت او نگاه مي كند، از خجالت سرخ شد. اما بعد يك قدم جلو
آمد و در حالي كه نفسش بند آمده بود گفت:
- حالت خوبه؟ اسم من... اسم من كالين كريويه، من از شاگردان گريفندور هستم.
او با نگاهي اميدوارانه، در حالي كه دوربينش را بالا مي برد پرسيد:
- اشكالي ندارد اگر ازت عكس بگيرم؟
هري مات و مبهوت تكرار كرد:
- عكس؟
كالين در حالي كه كمي نزديك تر آمده بود با اشتياق گفت:
- براي اين كه ثابت بكنم با تو ملاقات كردم . من همه چيزو درباره تو مي دونم. از جم له اين كه ، اسمشونبر
سعي كرده تو را بكشه ، تو جان سالم به در برد ه اي و او ناپديد شده . جاي زخم روي پيشانيت و چيزهاي ديگه .
يكي از دوستانم به من گفته اگه فيلمم را درون معجون درستي ظاهر كنم ، عكس متحرك مي شه . اين جا
واقعاً خوبه ، نه؟ من هميشه كارهاي عجيبي انجام مي دادم، اما نم ي دونستم كه جادوگرم تا اين كه نامه هاگوارتز
به دستم رسيد . پدرم يك شيرفروش است ، او اينو باور نمي كرد. حالا سعي دارم تا جايي كه ممكنه عكس
بگيرم و براي او بفرستم. اگر بتونم يك عكس از تو هم بگيرم، عالي مي شه...
او با التماس به هري نگاه كرد.
- اگه دوست شما بتونه عكس بگيره، من مي خوام با شما عكس بگيرم. اونو برام امضا مي كنين؟
- يك عكس امضا شده؟ تو حالا، عكس هايت را امضا مي كني پاتر؟
صداي بلند و خشن دراكو مالفوي در تمام حياط پيچيد . او پشت سر كالين استاده بود و مثل هميشه دو
دوست گردن كلفتش نيز همراه او بودند.
مالفوي خطاب به همه فرياد زد:
- همگي صف ببنديد، هري پاتر عكس امضا شده مي دهد.
هري در حالي كه مشت هايش را گره كرده بود با عصبانيت جواب داد:
- حقيقت نداره! دهنتو ببند مالفوي!
كالين كه دور كمرش به كلفتي گردن كراب نمي رسيد با صدايي بلند گفت:
- تو حسادت مي كني، همين!
مالفوي ديگر نيازي نبود فرياد بزند چون نيمي از شاگردان حاضر در محوطه با دقت به حرف هاي او گوش
مي دادند، او گفت:
- حسادت؟ حسادت به چي ؟ من دوست ندارم اثر يك زخم صورتمو زشت كنه ! من فكر نمي كنم داشتن
يك زخم روي پيشاني براي قو يتر بودن كافي باشه.
كراب و گويل با تمسخر مي خنديدند.
رون با لحن عصباني گفت:
- بهتره بري شيرتو بخوري
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
كراب خنده اش را قطع كرد و با لحن تهديد آميزي دس تهايش را به هم ماليد.
مالفوي با لحن تمسخرآميزي گفت:
- مواظب باش، ويزلي. تو بهتره آرام باشي، و گر نه، مامانت مياد و تو رو مي بره.
او صدايش را نازك كرد و با صداي بلند گفت:
- اگر يك بار ديگر كار احمقان هاي ازت سر بزنه...
شاگردان سال پنجمي اسليترين شروع كردند به خنديدن.
مالفوي با پوزخندي ادامه داد:
- ويزلي خيلي دلش مي خواد كه تو يه عكس امضا شده بهش بدي ، پاتر . او مي تونه اونو گران تر از
خانه شون بفروشه.
رون چوبدستي جادويي تعمير شد ه اش را از جيبش بيرون كشيد . اما هرميون كتابش را محكم بست و
آهسته گفت:
- مواظب باشيد.
- چه خبره، چه مي شنوم؟
گيلدروي لاكهارت با گا م هاي بلند به آنها نزديك شد . پايين رداي فيروز ه اي رنگش پشت سرش در هوا
تاب مي خورد.
او پرسيد:
- چه كسي عكس امضا م يكنه؟
هري مي خواست چيزي بگويد، اما لاكهارت شان ههاي او را گرفت و با لحن شادي گفت:
- من نبايد مي پرسيدم! ما دوباره پيش هم هستيم، هري!
هري كه گونه هايش از خجالت سرخ شده بودند و بي حركت پهلوي لاكهارت ايستاده بود ، مالفوي را ديد ك ه
پوزخندي زد و از آن جا دور شد.
لاكهارت با لبخند گفت:
- بيا اينجا، كريوي. يك عكس دو نفري، هيچ كس توي خوابش هم نمي بينه، ما هر دو اونو امضا مي كنيم.
كالين با ناباوري دوربينش را بالا برد و عكس گرفت. در همين لحظه زنگ شروع كلا سها به صدا در آمد.
لاكهارت خطاب به شاگردان گفت:
- حالا وقتشه كه برين.
سپس همراه هري به طرف قلعه رفت . هري در آن لحظه دوست داشت يك ورد جادويي قوي بلد بود تا
بوسيله آن خودش را غيب مي كرد.
لاكهارت با لحن پدران هاي گفت:
- بهتره كه من در عك سها همراه تو باشم، و گرنه، دوستانت فكر مي كنن كه تو دنبال شهرت هستي.
لاكهارت كه اعتراض هاي هري ر ا نمي شنيد، او را جلوي چشمان بهت زده شاگردان ديگر از راهرو گذراند و
از پله ها بالا برد.
لاكهارت ادامه داد:
- يك توصيه كوچك بهت مي كنم. امضا كردن عكس در اين سن و سال اصلاً عاقلانه نيست . به عقيده
من مردم فكر مي كنند كه تو از خود راضي هستي
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
سپس خنده كوتاهي كرد و گفت:
- شايد روزي برسه كه تو هم مثل من مجبور باشي هميشه تعدادي عكس در جيبت داشته باشي ، اما من
فكر مي كنم تو هنوز به آن مرحله نرسيد هاي.
آنها جلوي در كلاس رسيده بودند ، لاكهارت بالاخره هري را رها كرد و بلافاصله او ته كلاس رفت و
نشست. آن وقت خود را با كتاب هاي لاكهارت كه جلويش انباشته بود سرگرم كرد فقط براي اين كه از نگاه
كردن به لاكهارت اجتناب كند.
به زودي شاگردان ديگر وارد كلاس شدند. رون و هرميون آمدند و كنار هري نشستند.
رون گفت:
- آدم مي تونه روي گون ه هات يك نيمر و بپزه . بايد اميدوار بود كه كريوي با جيني دوست نشه ، و گرنه با هم
نمايشگاه عكس هري پاتر راه مي اندازن.
را بشنود ، حرف او را قطع كرد و « نمايشگاه عكس هري پاتر » هري كه دلش نمي خواست لاكهارت كلمات
گفت:
- ساكت!
وقتي همه شاگردان نشستند ، لاكهارت با سر و صدا گلويش ر ا صاف كرد و سكوت برقرار شد . او دستش را
را از روي ميز نويل برداشت و عكس خودش را كه روي جلد « سفر با مردگان خون آشام » دراز كرد و كتاب
كتاب بود و مرتب چشمك مي زد به همه نشان داد.
او در حالي كه خودش هم چشمك مي زد به عكسش اشاره كرد و گفت:
- اين عكس منه . گيلدروي لاكهارت، عضو افتخاري تيم دفاع در برابر جادوي سياه و پنج بار برنده جايزه
زيباترين لبخند ، اما ما از اين موضوع صحب ت نمي كنيم. باور كنيد ، من خودمو بوسيله يك لبخند ساده از دست
مرده خون آشام خلاص نكردم.
او انتظار داشت همه بخندند، اما فقط چند نفر لبخند زدند.
- مي بينم كه همه شما سري كامل كتاب هاي مرا خريد ه ايد. خيلي خوبه . من فكر كردم در اولين جلسه
كلاسمون يك امتحان كوچك از شما بگيرم . اصلاً نگران نباشيد . فقط براي اينه كه ببينم نوشته هاي مرا
مطالعه كرده ايد و اين كه بدونم چه نمر هاي مي گيريد.
او ورقه هاي سؤال را پخش كرد، سپس برگشت و پشت ميزش نشست.
- شروع كنين. شما نيم ساعت وقت دارين تا به همه سؤالات پاسخ بدين.
هري نگاهي به برگ هاش انداخت و خواند:
1. رنگ مورد علاقه گيلدروي لاكهارت كدام است؟
2. آرزوي دروني گيلدروي لاكهارت چيست؟
3. به عقيده شما، بزرگ ترين كاري كه گيلدروي لاكهارت امروز به انجام رساند چيست؟
به اين ترتيب سه صفحه سؤال وجود داشت و آخرين سؤال اين بود:
54 . روز تولد گيلدروي لاكهارت چه روزي است و به نظرشما بهترين هديه به او چيست؟
نيم ساعت بعد، لاكهارت ورقه ها را جمع كرد و مقابل شاگردان نگاهي به آنها انداخت.
- خوب، خوب، مي بينم كه هيچ كس رنگ مورد علاقه مرا به خاطر نياورده ، اين رنگ بنفش است . من به
گردش با » به اين مسئله اشاره كردم . بعضي از شماها بهتره كتاب « يك سال با يتي » طور واضح در كتاب
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
دوباره با دقت بخونين . من در فصل دوازده اين كتاب توضيح داد م كه بهترين « گرگ هاي انسان نم ا
هديه تولدم برقراري صلح ميان انسان هاست، چه آنها كه قدرت هاي جادويي دارن و چه آنها ندارن.
هري و رون با بي اعتنايي به او نگاه كردند ، سيموس فينيگان و دين توماس يواشكي مي خنديدند. برعكس،
هرميون با دقت به حر فهاي لاكهارت گوش مي داد و وقتي نامش را صدا زد، از جايش پريد.
-... اما دوشيزه هرميون گرنجر مي دونه كه آرزوي دروني من رهايي دنيا از شر جادوي سياه و برقراري
صلح بين انسان هاست. آفرين! عالي است. همه ش صحيحه! دوشيزه هرميون گرنجر كيه؟
هرميون دست لرزانش را بالا گرفت.
لاكهارت لبخند زد و گفت:
- عاليه! واقعاً عاليه. ده امتياز براي گريفندور! حالا، درس رو شروع مي كنيم...
او خم شد و قفس بزرگي را كه با تك هاي پارچه پوشانده بود روي ميزش گذاشت.
- وظيفه منه كه دفاع در برابر ترسناك ترين موجوداتي كه در دنياي جادوگران وجود داره را به شما ياد بدم !
شايد شما در اين كلاس بزرگ ترين ترس زندگيتونو تجربه كنين . اما بدونين تا زماني كه من با شما هستم
هيچ آسيبي به شما نمي رسه. فقط از شما تقاضا مي كنم كه آرامش خودتون را حفظ كنيد.
هري، عليرغم ميلش سرش را از پشت كتاب ها بيرون آورد تا قفس را بهتر ببيند . لاكهارت دستش را روي
تكه پارچه اي كه قفس را مي پوشاند، گذاشت. دين و سيموس خنده شان را قطع كردند و نويل كه رديف اول
نشسته بود محكم به صندليش چسبيد.
لاكهارت با صداي بمي گفت:
- خواهش مي كنم فرياد نزنيد، چون اونا عصباني مي شن.
لاكهارت جلوي چشم شاگردان كه نفسشان بند آمده بود پارچه را از روي قفس برداشت و سپس گفت:
- بله، اين هم همزادهاي خوب و دوست داشتني كه به تازگي لب پرتگاه به دام افتاد هاند.
سيموس فينيگان نتوانست جلوي خودش را بگيرد و با صداي بلند شروع كرد به خنديدن كه حتي لاكهارت
هم آن را با فرياد ناشي از ترس اشتباه نگرفت.
او با لبخند از سيموس پرسيد:
- شما چيزي مي خواستين بگين؟
سيموس در حالي كه از خنده داشت خفه مي شد جواب داد:
- اونا... اونا خيلي خطرناك نيستن.
لاكهارت در حالي كه با ناراحتي دستش را در هوا تكان مي داد:
- مطمئن نباش! اين شيطان هاي كوچك گاهي واقعاً ترسناك مي شن!
همزادها كه قدشان تقريباً بيست سانتي متر بود ، رنگ آبي آسماني داشتند . سر آنها دراز و صدايشان آن قدر
تيز بود كه آدم فكر مي كرد اين صداي طوطي است كه مي شنوند. به محض اين كه لاكهارت پوشش قفس را
برداشت، آنها در حالي كه جيغ مي كشيدند به اين طرف و آن طرف پريده و خودشان را به ميل ه هاي قفس
مي كوبيدند و براي شاگرداني كه مقابل آنها نشسته بودند شكل كهاي عجيبي در مي آوردند.
لاكهارت با صداي بلند گفت:
- حالا، ببينم شما چگونه از پس آنها برمياين.
و در قفس را باز كرد.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
يك بلبشوي واقعي بود . همزادها مثل موشك در همه جاي كلاس پراكنده شدند . دو تا ا ز آنه ا
گوش هاي نويل را گرفتند و او را بالا بردند . دو تاي ديگر شيش ه هاي پنجره را شكستند و فرار كردند و باراني
از خرده شيشه را روي شاگردان رديف آخر ريختند . و اما بقيه همزادها، آنها همچون كرگدني ديوانه عمداً تمام
كلاس را به هم ريختند : شيشه هاي جوهر را برداشتن د و به همه جا پاشيدند ، كتاب ها و كاغذها را پاره پاره
كردند، تابلوها را از ديوارها كندند ، سطل آشغال را وارونه كردند ، كيف ها و كتاب ها را از پنجره به بيرون پرت
كردند. چند دقيقه ، بعد بقيه شاگردان كلاس زير ميز مخفي شده بودند و نويل كه به لوستر كلاس آويزان بود
اين طرف و آن طرف مي رفت.
لاكهارت فرياد زد:
- زود باشيد، اونا رو بگيريد! زود، اونا رو بگيريد، فقط چند تا همزادن.
سپس آستين هايش را تا زد، چوبدستي جادوي ياش را بالا برد و فرياد زد:
- موتين لولين، مالن پستي!
اما ورد جادويي او هيچ تأثيري نداشت . يكي از همزادها چوبدستي جادويي را از دست او قاپيد و از پنجره
بيرون انداخت . گيلدوري لاكهارت از تعجب دهانش باز ماند . او براي اين كه زير نويل و لوستر كه داشتند روي
او سقوط مي كردند له نشود، زير ميزش پناه گرفت.
وقتي زنگ كلاس خورد ، همه شاگردان به بيرون كلاس هجوم بردند . وقتي او ضاع آرام شد ، لاكهارت از
زير ميز بيرون آمد. هري، رون و هرميون فقط درون كلاس بودند. او به آنها گفت:
- از شما خواهش مي كنم بقيه همزادها را بگيرين و درون قفس بندازين.
سپس از جلوي آنها گذشت، از كلاس بيرون رفت و در كلاس را پشت سرش بست.
رون در حالي كه يكي از همزادها داشت گوشش را گاز مي گرفت با عصبانيت گفت:
- نمي فهمم، پس خودش چه كار كرد؟
هرميون دو همزاد را با ورد جادويي بي حركت كرد و آنها را درون قفس انداخت و سپس گفت:
- او فقط خواست كه ما تمرينات عملي انجام بديم.
هري در حالي كه سعي مي كرد همزادي را كه زبانش را براي او در مي آورد بگيرد با تعجب پرسيد:
- تمرينات عملي؟ او اصلاً بلد نبود چه كار بايد بكنه!
هرميون جواب داد:
- حرف هاي احمقانه نزن. تو كتاب هاشو نخوندي؟ كارهاي خار قالعاده اي را كه انجام داده ديدي؟
رون زير لب گفت:
- بله، فقط ادعا مي كنه!
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فصل 7: لجن زاده و صداي عجيب
هري روزهاي بعد ، هر وقت كه گيلدروي لاكهارت را ته
راهرو مي ديد، خود را پنهان مي كرد. اما مشكل تر از آن دوري
كردن از كالين كريوي بود كه انگار برنامه هفتگي هري را
حفظ كرده بود . به نظر مي رسيد هيچ چيزي او را به اين اندازه
خوشحال نمي كرد كه پنج يا شش مرتبه در روز تكرار كند
حتي اگر « سلام كالين » و جواب بشنود « حالت خوبه ، هري »
جواب هري با خشم و عصبانيت بود.
هدويگ هنوز به خاطر فرود نافرجام با اتومبيل پرنده از
دست هري عصباني بود و چوبدستي جادويي رون نيز درست
عمل نمي كرد. هري از اين كه تعطيلات آخر هفته رسيده بود
خوشحال به نظر مي رسيد. او به همراه رون و هرميون قصد داشتند به ديدن هاگريد بروند . آن روز صبح ، هري
ناگهان يك ساعت زودتر از خواب بيدار شد . اين اليور وود بود كه او را محكم تكان مي داد. وود كه شاگرد سال
ششم بود و قد و هيكل درشتي داشت، كاپيتان تيم كوييديچ گريفيندور بود.
هري با صداي خواب آلود گفت:
- چي شده؟
وود جواب داد:
- وقت تمرينه! زود باش، بلند شو!
هري يك چشمي به پنجره نگاه كرد. مه رقيقي در آسمان صورتي رنگ ديده مي شد.
سپس با اعتراض گفت:
- اليور تازه آفتاب زده!
وود كه چشمانش از شوق برق مي زد گفت:
- درسته! ما برنامه جديدي براي تمرين داريم ، جاروتو بردار و بيا ، ما اولين تيمي هستيم كه تمريناتشو
شروع مي كنه!
هري در حالي كه مي لرزيد و خميازه مي كشيد از تخت خوابش بيرون آمد و دنبال پيراهن كوييديچش
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
گشت.
وود گفت:
- آفرين، به تو مي گن يه پسر خوب. يه ربع ديگه توي زمين بازي مي بينيمت!
هري پيراهن قرمزش را پيدا كرد و پوشيد و كلاه بازي را بر سر گذاشت ، يادداشتي براي رون نوشت ، سپس
جارويش را كه نيمبوس 2000 بود روي شانه اش گذاشت و از پله هاي مارپيچ پايين رفت . وقتي مي خواست از
سالن عمومي خارج شود ، صداي قدم هاي تندي را پشت سرش شنيد . كالين كريوي در حالي كه دوربين دور
گردنش بود از پل هها پايين آمد. چيزي دستش داشت.
او گفت:
- شنيدم كسي اسمتو صدا مي كرد، ببين چي آورده ام! بالاخره عكستو ظاهر كردم ! دوست داشتم اونو بهت
نشون بدم...
هري با حالت شگفت زده عكسي را كه كالين جلوي چشمش گرفته بود، نگاه كرد.
اين عكس متحرك سياه و سفيد لاكهارت را نشان مي داد كه هري را با زحمت به سمت خود مي كشاند .
هري با خوشحالي ديد كه توي عكس با شهامت خود را عقب مي كشد و از بودن در عكس خودداري مي كند .
عكس لاكهارت بالاخره او را رها مي كند و خودش نفس نفس زنان به طرف حاشيه سفيد عكس پرت
مي شود.
كالين با اشتياق پرسيد:
- اونو برام امضا مي كني؟
هري به سردي جواب داد:
- نه، متأسفم، كالين، عجله دارم، تمرين كوييديچ دارم.
او از تابلوي بانوي چاق گذشت و وارد راهرو مخفي شد.
- هي، صبركن! من تا به حال بازي كوييديچ نديده ام!
كالين هم پشت سر او به راه افتاد.
هري فوراً گفت:
- بهت گفتم، تماشاي تمرين خيلي كسل كننده است.
اما كالين كه چشمانش از هيجان مي درخشيد، صداي او را نمي شنيد.
كالين كه پهلو به پهلوي هري راه مي رفت گفت:
- تو جوا ن ترين بازيكن كوييديچ در صد سال گذشته هستي ، درسته هري ؟ من تا به حال سوار جارو نشد ه م،
سخته؟ اين جارو مال توئه؟ اين بهترين جاروييه كه ممكنه پيدا بشه نه؟
هري نمي دانست براي خلاص شدن از دست او چه كار بكند. انگار سايه خودش بود كه مدام حرف مي زد.
كالين كه نفسش بند آمده بود گفت:
- من قوانين بازي كوييديچ را خوب بلد نيستم راست ه كه اين بازي چهار توپ داره؟ و دو تا از اين تو پ ها
سعي مي كنه بازيكنان را از روي جاروهايشان بيندازه؟
هري كه نمي خواست مجبور شود قوانين پيچيده كوييديچ را توضيح دهد آهي كشيد و گفت:
- بله، درسته، اسم اين توپ بازدارنده است ، در هر تيم ، دو بازيكن مدافع وجود داره كه هر كدام يك چوب
مخصوص دارن و وظيفه آنها دور كردن بازدارنده است . فرد و جورج ويزلي دو بازيكن مدافع در تيم گريفيندور
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هستن.
كالين سؤال كرد:
- و تو پهاي ديگه به چه دردي مي خورن؟
- سرخگون توپ قرمز بزرگيه كه با آن گل مي زنن. هر تيم شامل سه بازيكن مهاجمه كه سرخ گون را به
هم پاس مي دن و بايد سعي كنن آن را به طرف درواز ه هاي تيم رقيب كه طرف ديگر زمين بازي هستن
برسونن و گل بزنن . دروازه ها تشكيل شده از دير ك هاي خيلي بلند كه روي هر كدوم يك دايره عمودي قرار
داره.
- و توپ چهارم؟
هري توضيح داد:
- توپ چهارم كه توپ طلايي نا م داره ، خيلي كوچك و سريعه و گرفتنش خيلي مشكله . بازيكن جستجوگر
تيم وظيفه داره اونو رديابي كنه و بگيره . مسابقه تا موقعي كه توپ طلايي گرفته نشه ادامه داره . اما وقتي
بازيكن جستجو گر موفق بشه اونو بگيره تيمش يك دفعه صد و پنجاه امتياز مي گيره.
كالين با تعجب گفت:
- و تو بازيكن جستجوگر تيم گريفيندور هستي، درسته؟
هري پاسخ داد:
- بله، و هر تيم يك دروازه بان هم داره، همين.
حالا آنها از قلعه خارج شده بودند و روي چمن هاي شبنم زده راه مي رفتند. اما كالين قانع نشده بود و در
تمامي طول راه مرتب سؤال مي كرد. وقتي به در ورودي رختكن رسيدند هري توانست از دست او خلاص
شود. كالين در حالي كه با عجله به سمت جايگاه تماشاچ يها مي رفت گفت:
- من مي رم تا يه جاي خوب براي تماشا پيدا كنم.
ديگر بازيكنان تيم تازه به رختكن آمده بودند . فرد و جورج با چشم هاي پف آلود و موهاي نامرتب كنار هم
نشسته بودند. آليشيا اسپينت شاگرد سال چهارم كه يكي از مهاجمان تيم بود پهلوي آنها نشسته و سرش را به
ديوار تكيه داده بود . كتي بل و آنجلينا جانسون ، دو مهاجم ديگر تيم ، مقابل آنها روي نيمكت نشسته و خميازه
مي كشيدند.
وود گفت:
- آه، بالاخره اومدي هري ! كجا بودي ؟ خوب، قبل از رفتن به زمين ، مي خوام برنامه جديد تمريناتمان را
بهتون نشان بدم. من تمام تابستانو روي آن كار كرد هام. باور كنيد با اين برنامه، ما جامو مي بريم...
وود نقشه بزرگي را كه زمين بازي كوييديچ را نشان مي داد باز كرد . روي نقشه تعداد زيادي خط و فلش و
صليب به رن گ هاي مختلف ترسيم شده بود . او چوبدستي جادويي اش را در آورد و ضربه كوچكي به نقشه زد و
خيلي زود ، فلش ها مثل كرم شروع به حركت كردند . وقتي وود شروع به توضيح دادن كرد ، فرد ويزلي سرش را
روي شانه آليشيا گذاشت و خر و پفش هوا رفت.
وود بعد از يك صحبت طولاني پرسيد:
- خوب، همه چيز روشن شد؟ سؤالي ندارين؟
جورج كه از خواب پريده بود گفت:
- من يه سؤال دارم، چرا اي نها را ديشب قبل از خواب برامون تعريف نكردي؟
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
وود خشمگين شد و جواب داد:
- همه خوب به حر ف هاي من گوش كنين . سال گذشته ، ما بايد جام كوييديچ را مي برديم. ما بهترين تيم
بوديم، بدبختانه، اتفاقاتي كه از اراده ما خارج بود...
هري با ناراحتي روي نيمكت به خود پيچيد . او سال گذشته ، هنگام برگزاري مسابقه نهايي ، در درمانگاه
بيهوش بود و در تيم حضور نداشت و به اين ترتيب ، تيم گريفيندور بزرگ تر ين شكست را در سيصد سال
گذشته متحمل شد.
وود لحظه اي حرفش را قطع كرد . كاملاً واضح بود كه خاطره آن مسابقه نهايي هنوز او را رنج م ي ده د. و
جارويش را برداشت و در حالي كه با عجله بيرون مي رفت فرياد زد:
- پس امسال بايد بيش تر از هميشه تمرين كنيم... و حالا، بريم روش جديدمونو روي زمين پياده كنيم!
افراد تيم در حالي كه خميازه مي كشيدند به دنبال او بيرون رفتند.
هري وقتي به زمين بازي رسيد، رون و هرميون را ديد كه در جايگاه تماشاچيان نشسته بودند.
رون با تعجب گفت:
- هنوز تمرين تموم نشده؟
هري پاسخ داد:
- شروع هم نشده تا تموم بشه. وود داشت تاكتيك جديدش را براي ما توضيح مي داد.
او سوار جارويش شد و لگد محكمي به زمين زد . جارو خيلي زود بالا رفت و اوج گرفت . هواي خنك صبح
كه به صورتش خورد خيلي موثرتر از سخن راني طولاني وود بود . او با آخرين سرعت بالا رفت ، دور تا دور
ورزشگاه چرخيد، و با فرد و جورج مسابقه سرعت داد.
وقتي آنها از هم سبقت مي گرفتند، فرد پرسيد:
- اين صداي تليك تليك مسخره چيه؟
هري نگاهي به جايگاه تماشاچيان انداخت . كالين روي بلندترين صندلي نشسته بود و مرتب عكس
مي گرفت. صداي تليك تليك دوربين در ورزشگاه خالي مي پيچيد و انعكاس آن صدا به آنها مي رسيد.
كالين با صداي تيزي گفت:
- هري، اينجا را نگاه كن! اينجا!
فرد گفت:
- او ديگه كيه؟
هري كه ناگهان سرعتش را زياد كرد تا حد امكان از كالين دور شود به دروغ گفت:
- نمي دونم!
وود در حالي كه اخم كرده بود با سرعت به طرف آنها آمد و پرسيد:
- چه خبره ؟ چرا اون پسره مرتب عكس مي گيره؟ خوشم نمي ياد. شايد جاسوس باشه . اسليترين ها خيلي
مايلند تكنيك تازه ما رو تو تمرينات بفهمن.
هري گفت:
- او از بچ ههاي گريفيندور است.
جورج گفت:
- اسليترين ها نيازي به جاسوس ندارن
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
وود با بدخلقي گفت:
- منظورت چيه؟
جورج با انگشت گروهي از شاگردان را كه پيراهن سبز به تن داش تند و جارو به دست وارد زمين مي شدند ،
نشان داد و گفت:
- خودشون اينجا هستن!
وود با عصبانيت گفت:
- خوب كه اين طور! اصلاً باور نكردنيه! من زمينو براي خودمون رزرو كرد هم! بريم ببينيم چه خبره!
وود مستقيم به طرف پايين رفت و با عصبانيت فرود آمد. هري، فرد و جورج هم به دنبال او فرود آمدند.
وود با صداي بلند خطاب به كاپيتان اسليتري نها گفت:
- فلينت! ما امروز صبح زمين را به طوركامل رزرو كرده ايم! براي همين صبح خيلي زود بيدار شده ايم !
خوب، حالا برين بيرون!
ماركوس فلينت از وود هم هيكل يتر بود.
او با لحن مسخره آميزي جواب داد:
- به اندازه كافي جا براي همه هست!
آنجلينا، اليشيا و كتي به آنها پيوستند. آنها شانه به شانه هم مقابل گريفيندورها كه حسابي عصباني بودند ،
ايستادند.
وود با عصبانيت اعتراض كرد:
- اما من زمين بازي را رزرو كرد هم!
فلينت گفت:
- خوب، درست! با اين حال من از پروفسور اسنيپ يك يادداشت دارم. نگاه كن:
من پروفسور اسنيپ به تيم اسليترين اجازه مي دهم امروز در زمين بازي كوييديچ تمرين كنند تا بازيكن »
«. جستجوگر جديدشان با پست خود آشنا شود
وود با حالتي مبهوت گفت:
- بازيكن جستجوگر جديد آوردين؟ كجاست؟
از پشت سر شش بازيكن تيم كه به صف ايستاده بودند ، پسري كه هيكلش كوچك تر از بقيه اعضا تيم بود
بيرون آمد. اين پسر پوزخند مي زد و صورتش پر از كك بود، دراكو مالفوي بود.
فرد در حالي كه با بي ميلي به او نگاه كرد پرسيد:
- تويي، پسر لوسيوس مالفوي؟
فلينت در حالي كه بازيكنان ديگر لبخند مي زدند گفت:
- ببين، مسخره ست كه از پدر دراكو حرف مي زني. الآن هديه فوق العاده اي را كه او به تيم اسليترين داده
را بهت نشون مي دم.
آن وقت هفت بازيكن جاروهايشان را كه برق مي زدند به آنها نشان دادند . روي دسته فلزي جارو ها با حروف
طلايي نوشته شده بود: نيمبوس 2001
فلينت در حالي كه گرد و غبار روي دسته جارويش را مي تكاند، گفت:
- آخرين مدله. يك ماهه كه وارد بازار شده. از مدل قديمي 2000 خيلي بهتره.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
او با لبخند تمسخرآميزي خطاب به فرد و جورج كه مدل جروهايشان
- و اما جاروهاي مدل بروس دور، آنها اصلاً قابل مقايسه با مدل نيمبوس 2001 نيستن.
گريفيندورها لحظه اي ساكت ماندند . مالفوي، طوري لبخند مي زد كه چشمانش به اندازه دو دكمه كوچك
شده بودند.
فلينت گفت:
- اوه، نگاه كنيد، زمين اشغال شد.
رون و هرميون به طرف آنها آمدند تا ببينند چه خبر است.
رون از هري پرسيد:
- چرا بازي نمي كنين؟ او اينجا چه كار مي كنه؟
مالفوي در حالي كه پيراهن تيمش را مي بوسيد با لحن مغروران هاي جواب داد:
- من بازيكن جستجوگر جديد تيم اسليترين هستم ، همه دارن با تحسين جاروهايي كه پدرم به تيم هديه
كرده نگاه مي كنن.
رون با ديدن هفت جاروي مدل بالا كه جلوي چشمانش قرار داشتند دهانش از تعجب باز ماند.
مالفوي با صداي ملايمي گفت:
- بد نيست ، نه؟ اما شايد گريفيندور موفق بشه مقدار كمي طلا پيدا كنه تا با آن جاروهاي جديد بخره . شما
مي تونين جاروهاي مدل بروس دور خود را به يك موزه بدين. شايد موزه اي باشد كه از آن خوشش بياد.
اسليترين ها زدند زير خنده.
هرميون به سردي گفت:
- حداقل، هيچ يك از بازيكنان گريفيندور عضويتشو در تيم نخريده . اين به خاطر استعداد خودشونه كه
انتخاب شد هن.
مالفوي ناگهان غرورش را از دست رفته ديد.
او آروغي زد و گفت:
- كسي نظر تو را نپرسيد، لجن زاده.
هري با ديدن عك س العمل بقيه فهميد كه مالفوي چيز وحشتناكي گفته است . فلينت جلوي مالفوي ايستاد
تا نگذارد فرد و جورج به او حمله كنند.
آليشيا فرياد زد:
- چطور جرأت مي كني؟
رون دستش را درون جيب ردايش كرد و در حالي كه چوبدستي جادويي اش را بيرون مي آورد فرياد زد:
- اين دفعه سزاي حرفتو مي بيني!
و چوبدستي جادوي ياش را روي صورت مالفوي گرفت.
آن وقت صداي انفجاري در تمام ورزشگاه پيچيد و جرقه سبز رنگي از سر ديگر چوبدستي جادويي كه به
طرف رون بود بيرون پريد و به شكمش خورد و او را روي زمين پرت كرد.
هرميون فرياد زد:
- رون! رون! حالت خوبه؟
رون دهانش را باز كرد كه چيزي بگويد، اما تنها صدايي كه از دهان او خارج شد صداي يك آروغ بلند بود.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
سپس مقدار زيادي حلزون استفراغ كرد كه روي زانوهايش ريخت.
اسليترين ها با صداي بلند زدند زير خنده . فلينت كه دلش را گرفته بود به جارويش تكيه داد تا ن يفتد. مالفوي
چهار دست و پا روي زمين افتاد و با مشت روي زمين مي كوبيد. گريفيندورها اطراف رون جمع شدند ، هنوز
حلزون هاي درشت براق از دهانش بيرون مي آمد. هيچ كس جرأت نمي كرد به او نزديك شود.
هري به هرميون گفت:
- بهتره اونو نزد هاگريد ببريم، خانه او نزديك تر از درمانگاهه.
هرميون سرش را به علامت تأييد تكان داد . آنها زير بغل رون را گرفتند و به او كمك كردند تا از جايش
برخيزد.
- چه اتفاقي افتاده، هري؟ چه خبر شده؟ او مريضه؟ تو مي توني اونو معالجه كني اين طور نيست؟
كالين بقيه را كنار زده بود تا به آنها برسد و در حالي كه اطرافش جست و خيز مي كرد دنبال آنها مي رفت.
رون يك آروغ بلند زد و دوباره تعداد زيادي حلزون از دهانش بيرون پريد.
كالين كه مجذوب شده بود گفت:
- هي، اونجا رو!
او دوربينش را بالا گرفت و گفت:
- هري تو مي توني اونو بي حركت نگه داري تا ازش عكس بگيرم؟
هري با عصبانيت فرياد زد:
- برو كنار، كالين!
او و هرميون، رون را كشان كشان بيرون ورزشگاه بردند و به او كمك كردند تا خانه هاگريد راه برود.
هرميون به رون گفت:
- داريم مي رسيم. يك كمي ديگه سعي كن، حالت خوب مي شه.
آنها وقتي به چند قدمي كلبه شكاربان رسيدند ، ديدند در كلبه باز شد . اما كسي كه از آن بيرون آمد هاگريد
نبود. گيلدروي لاكهارت كه پيراهن ارغواني رنگ به تن داشت با عجله از كلبه بيرون آمد.
هري رون را پشت نزديك ترين بوته گياه كشاند و زمزمه كرد:
- زود، بياييد اينجا!
هرميون با بي ميلي دنبال آنها رفت.
لاكهارت با صداي بلند به هاگريد گفت:
- كافيه بلد باشي اين كارو انجام بدي! اگر احتياج به من داشتي، مي دوني كجا منو پيدا كني! يك نسخه از
كتابمو بهت مي دم، تعجب مي كنم كه چرا تا به حال اين كتاب را نخوندي . من امشب اونو امضا مي كنم و
مي دم برات بيارن. خوب، خدا نگه دار!
او سپس به طرف قلعه رفت.
هري منتظر شد كه لاكهارت كاملاً دور شود ، سپس به رون كمك كرد تا از جايش برخيزد ، او را كشان
كشان به سمت كلبه هاگريد برد و در كلبه را زد.
هاگريد فوراً در را باز كرد ، قيافه اش گرفته بود اما وقتي ملاقات كننده هايش را شناخت چهره اش از هم باز
شد.
او گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- الآن داشتم از خودم مي پرسيدم شما كي به ديدن من مياين . بياين تو . فكر كردم پروفسور
لاكهارت دوباره برگشته.
هري و هرميون به رون كمك كردند تا وارد كلبه شود . كلبه هاگريد شامل يك اتاق بود ، در يك طرفش
تختي خيلي بزرگ و در طرف ديگرش اجاق قرار داشت . هاگريد از ديدن رون كه هنوز داشت حلزون استفراغ
مي كرد متعجب نشد. هري آنچه را كه اتفاق افتاده بود توضيح داد و به رون كمك كرد روي صندلي بنشيند.
هاگريد لگن مسي را جلوي رون گذاشت و گفت:
- بهتره كه بيرون بيان، زود باش! خودتو از اين جانوران كثيف خلاص كن.
هرميون وقتي ديد رون روي لگن خم شده است با نگراني گفت:
- فكر نمي كنم بشه براي اون كاري انجام داد . بايد منتظر بشيم خودش تموم بشه . انجام اين جادو در
مواقع معمولي مشكله، چه برسه با يك چوبدستي جادويي شكسته...
هاگريد مشغول درست كردن چاي براي آنها شد. فنگ سگ هاگريد ، با مهرباني زانوهاي هري را ليس
مي زد.
هري در حالي كه گو شهاي فنگ را نوازش مي كرد پرسيد:
- لاكهارت با تو چكار داشت، هاگريد؟
هاگريد خروسي را كه نصف پرهايش را كنده بود از روي اجاق برداشت و به جاي آن كتري گذاشت.
سپس با غرغر گفت:
- او براي خارج ساختن جن ها از چاه به من سفارش هايي كرد. انگار من بلد نيستم اونو انجام بدم ، او
چندين دفعه برام تعريف كرد كه چگونه موفق شده خودشو از دست فلان روح سرگردان خلاص كنه . حاضرم
اين كتري رو قورت بدم اگه تنها يه كلمه از حرف هاش راست باشه.
هري با تعجب به او نگاه كرد: او كسي نبود كه از يك پروفسور هاگوارتز انتقاد كند.
هرميون با صداي بلندتر از معمول گفت:
- فكر مي كنم شما كاملاً بي انصافيد. كاملاً واضحه كه پروفسور دامبلدور فكر كرده كه او بهترين استاد
براي تدريس اين درسه...
هاگريد در حالي كه يك بشقاب پر از كارامل جلوي آنها مي گذاشت حرفش را قطع كرد و گفت:
- او بهترين استاد نبود، تنها استاد بود.
در اين مدت رون درون لگن حلزون استفراغ مي كرد.
- او تنها كسي بود كه آنها داشتن. پيدا كردن استاد دفاع در برابر جادوي سياه خيلي مشكل شده . مردم
دوست ندارن خودشون رو به دردسر بيندازن. هيچ كس موفق نشده مدت زيادي در اين پست طاقت بياره.
هاگريد در حالي كه با علامت سر به رون اشاره مي كرد پرسيد:
- و حالا، به من بگين براي چه سعي كرد اونو جادو كنه؟
هري گفت:
- مالفوي به هرميون حرف بدي زد كه نمي دونم معني اون چيه . مطمئناً ناسزاي زشتي بود چون همه
عصباني شدن.
رون در حالي كه سرش را بالا مي گرفت با صداي خشني گفت:
- واقعاً زشت بود
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
او كه رنگش پريده و پيشانيش عرق كرده بود، گفت:
« لجن زاده » : - مالفوي به او گفت
رون دوباره سرش را درون لگن فرو برد و دوباره تعدادي حلزون بالا آورد.
هاگريد برآشفته شد. او با عصبانيت گفت:
- شايد منظورش اين نبوده!
هرميون پاسخ داد:
- چرا، اما من معني اونو نمي دونم.
رون در حالي كه سكسكه مي كرد گفت:
- اين بدترين چيزيه كه مي توان تصور كرد . لجن زاده ، يك ناسزاي زشت براي كسيه كه در يك خانواده
مشنگ متولد شده ، بعضي از جادوگرها ، براي مثال ، خانواده مالفوي ، خودشان را خيلي برتر از د يگران مي دونن
چون خون خالص دارن ، اما براي بقيه جادوگرها اين موضوع اهميتي نداره . براي مثال نويل لانگ باتم را
ببين، او از خانواد هاي است كه خون خالص داره، اما حتي نمي تونه يك پاتيل رو سرپا نگه دارد.
هاگريد مغرورانه گفت:
- و جادويي نيست كه هرميون نتونه انجام بده.
گونه هاي هرميون سرخ شدند.
رون در حالي كه با سرآستينش عرق روي پيشانيش را پاك مي كرد، گفت:
- اين يك ناسزاي نفرت انگيزه . منظور كسيه كه خونش كثيفه . چقدر احمقان ه ست! در هر صورت ، در زمان
ما، اكثر جادوگرها خون مشنگ در رگ هاشون، داره. اگر آنها با مشنگ ها ازدواج نمي كردن ، از مدت ها قبل
نسلشون منقرض شده بود.
او دوباره سكسكه كرد و سرش را دوباره در لگن فرو برد.
هاگريد گفت:
- من تو رو درك مي كنم كه چرا خواستي اونو جادو كني ، رون. اما بهتر شد كه چوبدستي جادوي ي ات
درست عمل نكرد ، چون اگر موفق مي شدي مالفوي را جادو كني ، پدرش ، لوسيوس مالفوي فوراً به اينجا
مي اومد، حداقل، اين طوري به دردسر نيفتادي.
هري خواست به او خاطر نشان كند كه دردسر استفراغ كردن حلزون خيلي بيش تر از آمدن لوسيوس
مالفوي است. اما كارامل ها دندان هايش را به هم چسبانده بود و او نتوانست دهانش را باز كند.
هاگريد كه به فكر فرو رفته بود ناگهان گفت:
- آه راستي هري ، من از تو گله دارم . شنيده ام كه عك س هاي امضا شد ه ات را بين همه پخش مي كني. چرا
من نبايد يكي از اونا رو داشته باشم؟
هري كه عصباني شده بود موفق شد دهانش را از هم باز كند و گفت:
- من هيچ عكسي امضا نكرد هام. اگر لاكهارت هنوز از اين موضوع تعريف مي كنه...
اما هاگريد زد زير خنده.
او با دست آرام به پشت هري زد كه باعث شد روي ميز پرت شود و گفت:
- شوخي كردم . من خوب مي دونم كه اين موضوع حقيقت نداره . من به لاكهارت گفتم كه تو احتياجي به
اين كارها نداري. تو بدون انجام اين كارها هم از او مشهورتري.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري گفت:
- نبايد از حرفت خوشش اومده باشه.
هاگريد كه چشمانش برق مي زد تأييد كرد:
- فكر نمي كنم. وقتي به او گفتم كه تا به حال هيچ يك از كتا ب هاشو نخوندم فوراً رفت. رون، تو كارامل
نمي خوري؟
رون با صداي ضعيفي گفت:
- نه، متشكرم، به دردسرش نمي ارزه.
هاگريد گفت:
- بياين ببينين چي پرورش داد هام.
هاگريد در باغچه كوچكي كه پشت كلبه داشت تعدادي كدو حلوايي كاشته بود كه خيلي بزرگ شده بودند.
هاگريد با خوشحالي گفت:
- زيبا هستن، نه؟ آنها را براي جشن هالووين كاشته ام، تا آن موقع به اندازه كافي بزرگ مي شن.
هري پرسيد:
- چه كودي به اونا مي دي؟
هاگريد ابتدا به اطراف نگاه كرد تا مطمئن شود كسي در آن نزديكي نباشد.
سپس پاسخ داد:
- من... من به آنها كمي... كمي كمك مي كنم، مي دوني منظورم چيه؟
هري متوجه چتر قرمز رنگ هاگريد كه به ديوار تكيه داده شده بود ، شد. او دلايل زيادي داشت كه شك
كند اين چتر بيش تر از چيزي است كه ظاهرشان نشان مي دهد. او حتي كمي مطمئن بود هاگريد چوبدستي
جادويي اش را درون چتر مخفي كرده است . هاگريد رسم اً اجازه نداشت از جادو استفاده كند . او وقتي شاگرد
سال سوم بود ، از مدرسه هاگوارتز اخراج شده بو د، اما هري تا به حال علت آن را نفهميده بود . هر بار كسي به
اين موضوع اشاره مي كرد، هاگريد خود را به كري مي زد تا وقتي كه موضوع صحبت عوض شود.
هرميون با حالتي كه بين علاقمندي و سرزنش بود گفت:
- تصور كنم از جادوي تغذيه اجباري استفاده كرد ه اي؟ كار خوبي انجام دادي...
هاگريد رو به رون كرد و جواب داد:
- اين چيزيه كه خواهر كوچكت هم به من گفت. او ديروز به ديدن من آمده بود.
هاگريد نگاه حيله گران هاي به هري انداخت و ريش انبوهش تكان خورد.
- او گفت كه آمده سري به من بزنه ، اما من فكر مي كنم كه او با آمدن به كلبه من اميدو ار بوده كسي
ديگري را ملاقات كند.
سپس به هري چشمك زد و ادامه داد:
- اگر نظر مرا بخواهي، او از داشتن عكس امضا شده بدش نمياد...
هري حرف او را قطع كرد و گفت:
- آه، بس كن هاگريد!
رون شروع كرد به خنديدن و فوراً تعداد زيادي حلزون از دهانش روي زمين ريخت.
هاگريد در حالي كه رون را از كدو حلواي يهاي با ارزشش دور مي كرد با عصبانيت گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- مواظب باش!
تقريباً وقت ناهار بود و هري كه از صبح زود فقط چند كارامل خورده بود عجله داشت كه يك غذاي واقعي
بخورد. آنها با هاگريد خداحافظي كردند و به قلعه رفتند . رون گاه گاهي سكسكه مي كر د، و چند تا حلزون
كوچك بالا آورد.
آنها تازه وارد هال شده بودند كه صدايي به گوششان رسيد.
- آه، پاتر و ويزلي شما اينجاييد؟
پروفسور مك گونگال با قيافه اي جدي به طرف آنها آمد.
او اعلام كرد:
- شما امشب جريمه مي شين.
رون در حالي كه جلوي آروغش را مي گرفت پرسيد:
- چه كار بايد بكنيم؟
- تو همراه آقاي فليچ مدال ها و نقره ها را برق مي اندازي . استفاده از جادو ممنوعه . ويزلي ... فقط از
دست هايت كار مي كشي، همين.
رون آب دهانش را قورت داد . آرگوس فليچ ، سرايدار مدرسه ، كسي بود كه تمام شاگردان از او متنفر بودند و
از او مي ترسيدند.
- و اما شما، پاتر، پروفسور لاكهارت را در جواب دادن به نام ههايشان كمك كنيد.
هري با نااميدي گفت:
- اوه، نه! من مي تونم به سالن مدا لها برم؟
- پروفسور لاكهارت اصرار كرد شما باشيد. سر ساعت هشت هر دو سركارتان باشيد.
درون سالن بزرگ ، هري و رون با قياف ه اي نار احت روي صندلي ولو شدند . هرميون كه كنار آنها نشسته بود ،
نگاه معني داري به آنها انداخت. (خوب اين نتيجه كارهاي احمقانه خودتان است...)
رون با ناراحتي گفت:
- فليچ تمام شب مرا نگه مي داره. بدون استفاده از جادو ! تقريباً صد تا جام نقر ه اي در اين سالن وجود دارد .
من بلد نيستم به روش مشن گها نقره ها رو برق بيندازم.
هري آهي كشيد و گفت:
- اگر تو بخواهي جامو با تو عوض مي كنم. من نزد دورسلي ها بزرگ شده ام. جواب دادن به نام ه هاي
لاكهارت... يك كابوس واقعي...
بعد از ظهر مثل برق گذشت و خيلي زود ، ساعت پنج دقيقه به هشت شد . هري كه پايش كشش نداشت ،
به راهروي طبقه دوم رفت و پشت در اتاق لاكهارت ايستاد. او در حالي كه دندان هايش را به هم فشرد، در زد.
در فوراً باز شد و لاكهارت با لبخند او را پذيرفت.
او گفت:
- آه، به موقع آمدي، هري، بيا تو.
تعداد زيادي از عك س هاي لاكهارت روي ديوارهاي اتا ق بودند و زير نور شم ع ها مي درخشيدن د. او حتي
بعضي از آنها را امضا كرده بود. يك توده عكس هم روي ميزش قرار داشت.
لاكهارت به هري گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- تو آدرس ها را روي پاكت نام هها بنويس.
انگار با اين كار لطف زيادي در حق هري انجام مي داد.
- نامه اول براي گلديز گوردونيز است، يكي از پرشورترين طرفدارانم.
دقايق به كندي مي گذشت. لاكهارت مرتب بالاي سر هري مي آمد و پرحرفي مي كرد و او فقط با كلماتي
به او جواب مي داد. او گاه گاهي با اين جملات هري را حسابي عصبي مي كرد: « خيلي خوب » ،« بله، بله » نظير
«. هميشه يادت باشد، شهرت چيز زيادي به آدم نمي ده » يا « شهرت دوست وفاداري نيست، هري »
شمع ها مرتب كوچك مي شدند و نورشان كه هر لحظه كم تر مي شد جلوي عكس هاي متحرك لاكهارت
كه به هري نگاه مي كردند. مي رقصيدند. پاكت نامه هايي كه هري با دست دردناكش نوشته بود به نظر يك
«... بايد وقت رفتن باشد » : هزارم كل پاكت نام هها بود. او كه حيرت زده شده بود فكر كرد
در اين هنگام ، صدايي شنيد ، صدايي كه هيچ شباهتي به صداي لاكهارت يا صداي سوختن شم ع ها نداشت.
اين صداي زهرآگين صدايي بود كه استخوان هر كس را مي لرزاند و نفسش را مي بريد.
- بيا... بيا... با من بيا... تا تو را بكشم تا تو را تكه تكه كنم... تا تو را بكشم...
هري محكم از جايش پريد به طوري كه جوهر قلمش روي پاكت نام ه اي كه مشغول نوشتن آن بود
ريخت. و با صداي بلند گفت:
- چي؟
لاكهارت كه فكر مي كرد جواب او را مي دهد گفت:
- آه بله، مي دونم. شش ماه قبل در فهرست پرفروش ترين كتاب ها بوده! ركورد فروش را شكسته!
هري با عصبانيت گفت:
- نه، من از كتاب حرف نمي زدم. اين صدا!
لاكهارت با تعجب پرسيد:
- ببخشيد؟ كدوم صدا؟
- اين... اين صدايي كه گفت... شما آن را نشنيديد؟
لاكهارت با حيرت به هري نگاه كرد و گفت:
- از چي حرف مي زني، هري؟ شايد وقت خوابت گذشته . اسم يك كتاب پرفروش ! تو مي دوني ساعت
چنده؟ تقريباً چهار ساعته كه ما اينجا هستيم! باورم نمي شه. زمان چقدر سريع گذشت...
هري جوابي نداد . او گوش هايش را تيز كرد تا دوباره صدا را بشنود ، اما به جز صداي لاكهارت كه به او
گفت نبايد اميدوار باشد هر بار ك ه جريمه مي شود لحظات دلپذيري بگذراند ، هيچ صدايي نشنيد . هري گيج و
مبهوت آن جا را ترك كرد.
آن قدر دير وقت بود كه در سالن عمومي گريفيندورها هيچ كس نبود . هري يك راست به اتاق خواب رفت .
رون هنوز نيامده بود، هري لباس خوابش را پوشيد و به رختخواب رفت و منتظر شد.
رون نيم ساعت بعد در حالي كه بازوي راستش ر ا مي ماليد وارد اتاق شد. بوي مايع پاك كننده همه جاي
اتاق پخش شد.
او قبل از اين كه خود را روي تختش ولو كند با غرولند گفت:
- ماهيچه هايم سفت شد هان. مجبور شدم چهارده مرتبه جام كوييديچ را برق بيندازم تا بالاخره راضي شد.
هري در حالي كه آهسته صحبت مي كرد تا نويل ، دين و سيموس بيدار نشوند ، چيزي را كه صدا به او گفته
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
بود براي رون تكرار كرد.
رون با تعجب گفت:
- لاكهارت گفت كه چيزي نشنيده؟
هري در زير نور مهتاب ديد كه ابروهايش را در هم كشيده است.
- تو فكر مي كني به تو دروغ گفته ؟ نمي فهمم چه اتفاقي افتاده . حتي يك نفر نامرئي هم مجبوره براي
ورود درو باز كنه.
هري روي تختش دراز كشيد چشمانش را به سقف دوخت و گفت:
- من هم نمي فهمم.