آرامش شبهای بهاری همه ارزانی تو
من ز لبخند تو آرامش خود میگیرم
گل لبخندت شکوفا همه دم
وسعت دشت دلت در نفس ثانیه ها خرم باد
نمایش نسخه قابل چاپ
آرامش شبهای بهاری همه ارزانی تو
من ز لبخند تو آرامش خود میگیرم
گل لبخندت شکوفا همه دم
وسعت دشت دلت در نفس ثانیه ها خرم باد
آسمان ابری شد
باد و طوفان آمد
و زمین خیس و پر از ولوله شد
خش خش برگ خزان را دیدم
سوز سرمای نبودن هایت
نفسی خسته در این ویرانه
بارش اشک ، و هق هق هایی
که به هر تپش تو را کرده صدا
شب تاریک رسیده از راه
شب تاریک و شب سرد و شب تنهایی....
ای خدا ...
سحر همراهی ، کی طلوع خواهد کرد؟
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
من نگویم که یکی خرابه آباد کنید
من نگویم که دل غمزده را شاد کنید
حرفم اینست که از خاطره ها یاد کنید
عاشقی زنده نگه داشتم خاطره هاست
عاشقی منتظری پشت نم پنجره هاست
عاشقی خط به خطش پر ز هزاری گله هاست
حرفم اینست که عاشق گله اش فاصله هاست
فاصله صحبت یار و غم دوری دارد
فاصله صحبت هجران و صبوری دارد
فاصله ...
تا چهره تو دیدم از اشک تو رنجیدم
سوی همه رفتم من از درد تو پرسیدم
کس حرف نزد با من گویی که غریبم من
سویت نظری کردم آن راز تو فهمیدم
لبخند بزن ای گل جانم تو بهاری کن
دلتنگ بسی بودی در اشک تو من دیدم
تو را چگونه به وقت سحر زیارت کرد؟
تمام آینه ها را شود که غارت کرد؟
چه میشود که به هر جا فقط تو را بینم؟
نمیشود که به یک جلوه ات کفایت کرد
بروی آینه ی دل غبار بنشسته
بیا ببین که چه سان آشکار بنشسته
دلم سیاه سیاهست از همین غم که
غبار سرد بدور از بهار بنشسته
دریغ ز آینه و این دلی که پژمرده
چگونه شد که چنینش غبار بنشسته؟
دلم گرفته خدایا ازین غبار غریب
بروی دیده ی من دید تار بنشسته
ما را دل و دماغ به غارت ببرده است
این چرخ بد سرشت و خوشی دزد روزگار
خودم این شعرمو رو خیلی دوس دارم
شب در نگاه اهل تصوف چگونه است؟
غمنامه ای قرین تکلف چگونه است؟
آیا نمیشود همه شکواییه سرود؟
بنگر به این غزل که تردف چگونه است؟
دلدار برده دین و دلم را بگو به من
حال دلی به دست تصرف چگونه است؟
یک عمر با صدای دل خود دویده ام
هرگز نگفت شرط توقف چگونه است؟
ما را به جمع اهل دلان ره نداده اند
حالا مگر که شرح تخلف چگونه است؟
یک بی دلی که میل حضورش بود به سر
آگه نبوده وقت تشرف چگونه است
تقصیر من چه بوده که دل هدیه داده ام؟
داند کسی که درد تاسف چگونه است؟
آمد طراوتی که نام بهارن گرفته است
بگشا دو چشم بسته که باران گرفته است
سرسبز میشوی اگر که ببیاری برای خود
آری ببین دوباره عاطفه هم جان گرفته است
سال نو مبارک
ایام فاطمیه تسلیت باد
خسته و درمانده و نالان و رنجورم ولی
من به پای عشق تو همواره میمانم علی
در دلم شمعی برای انتظارت روشن است
جایت ای گل خالی اندر این بهار گلشن است
بد سرودم شعر خود اینجا نمی آید بهار
در خزان دوریت آشفتگی کار من است
آسمان خسته شده است از غم تو
و زمین را نه توان است دگر
دل ما هم بیتاب
نه هوایی نه صدایی
چه سکوتی سایه انداخته بر دشت خیال
گوییا ویرانیست
سهم دلهای پریشان اینک
شانه ام میلرزد
گیسویم میرقصد
اضطرابی که در این دل افتاد
نه کسی میفهمد
نه کسی میداند
اسمانی بشوم من ای کاش
که زمین زمزمه ویرانی همه در سر دارد
هوا...
هوای گرم تکلم
هوای سرد سکوت
هوای صحبت باران
هوای بودن تو
صدا....
صدای شر شر باران فقط به گوش آید
ندانم اینکه صدا از کجاست
در این هوای گرفته، صدا بسی زندست
صدای بارش باران چه حرفها دارد....
فکر درگیر دو صد بیتابیست
روح خسته از شب مهتابیست
من ندانم که کجا، آسمانش آبیست ؟
همه رویایم قدر یک دریاییست
که در عمق نفسش زمزمه موج پدیدار شود
این همان دریاییست که در آنجا آسمان هم آبیست
یاد داری روزی ؟
گفته بودم :" آسمان آبی ها یادی از این دل طوفان زده ما بکنید"
من نمیدانستم که کجا
آسمان در نظر مردم شهر
مثل دریا آبیست
رنگ آبی چقدر رویاییست
رنگ رویا چقدر دریاییست
آسمان دریاییست که به اندازه دریا آبیست هم به اندازه او رویاییست
تو بگو به من چرا رنگ رویا آبیست؟
ماه افتاده در آب
آب هم صاف و زلال
و طبیعت دلش آرام
نفسی میاید خنده ای میکارد به رخ غمزده مردم شهر
نغمه زیباییست به لب گنجشکان
آمده باد صبا طرف چمن
خبرش خوشبختیست بهر رنجور دلان
و مبارک باشد بر همگان
شام تاریک رود از این شهر
خنده ها قهقهه ای خواهد شد که صدایش تا فلک خواهد رفت
ای طبیعت دل ما زنده به امید بود
به امید فردا
روزگاری روشن
روزگاری آید که فقط خنده شود کار همه
دلم اینک روشن
به امید فردا
ماه افتاده در آب
و حواسم جمع است
که به سنگی به همش من نزنم
فغان از بی کسی از بی کسی داد
کنم از بی کسی با ناله فریاد
غریبم بی کسم تنها و تنها
تمام هست و بودم رفته بر باد
چه کس میفهمد این دردم خدایا
میان جمع نامردم خدایا
نگاهم خیره سوی در بمانده
نظر کن چهره زردم خدایا
نگاهم خیره مانده تا که یاری
گذارد مرهمی بر حال زاری
نصیبم از تمام دلخوشی ها
بود هیچ و منم در بی قراری
دوباره حرف دل و دیدگان تر آمد
دوباره درد دل و ناله از جگر آمد
دوباره آمده ایم تا که شکوه ها گوییم
اگر که شکوه نداری بیا اثر آمد
بدان که صحبت رسم و ره جوانمردیست
بدان که قصه ی یار و وفا به سر آمد
وفا ندیده ام و صد جفا به جانم شد
بیا که حرف دل و دیدگان تر آمد
مرو ز این سفرت دل دوباره میشکند
مرو که بغض نگاه ستاره میشکند
مرو و حرف سفر از سرت برون انداز
و گرنه این دلم از صد شراره میشکند
بمان که چشم دلم خواهدت نظاره کند
مرو که قلب نگاه و نظاره میشکند
مرو که شمع نگاهم خموش میگردد
مرو که قدرت این استعاره میشکند
به کار خیر نرفتن چه استخاره کنی؟
مرو که حرمت هر استخاره میشکند
دوباره حرف عاشقی در نفس ترانه است
دوباره بهر گریه ها دلم پر از بهانه است
دوباره یاد روز های خوش نموده این دلم
دوباره گوییا هوا هوای عاشقانه است
دلسوختگان ز غصه مردند *** با ناله خود مرا فسردند
اشکی که چکیده از رخی زرد *** بس دیده ی بسته اش نظر کرد
این غصه بسی سخت و غم افزاست *** آن دل که گرفتار شد از ماست
آتش چو به جان خسته افتاد *** دل چند نموده داد و فریاد
مارا غم و ماتم جگری سوخت *** این دیده ندید آنچه که میسوخت
ای اشک ببین چه زار گشتم *** ای غصه ببین که خار گشتم
مهتاب من از دیده نهان است *** آخر چه کنم درد گران است
این درد مرا کرده دل افگار *** خون خورده ام از غصه چه بسیار
این سینه غمی بزرگ دارد *** جان در همه لحظه میسپارد
خواستم تا که غمت را به غزل وصف کنم
تیغ آمد به سرش قافیه ام باخته شد
آنچنان در نفس هرم غمت غمزده ام
اشک، باران شد و بر چشم ترم تاخته شد
باز هم بار دگر کوچه شود فرش رهت؟
یا که با ضربت او کار فلک ساخته شد؟
چشم ایتام به راهت که بیایی شب تار
چشم ،خون ریز و بسی ناله چنان فاخته شد
صحبتی بود میان در و مرغابی ها
کاندرآن مسئله بر هجر تو پرداخته شد
چاه، حتما که شبی بهر تو فریاد زند
نغمه فاتحه بر عاطفه بنواخته شد
آسمان زیر قدمهاش، زمین شرم زده
بعد پرواز، علی بر همه بشناخته شد
هادی طهماسبی
92/5/6
به کار خیر نرفتن چه استخاره کنی؟
چه میشود که بر این دل کمی نظاره کنی؟
میان آینه ها گفت و گو ،ز بی مهریست
چه میشود که به مهر و وفا اشاره کنی؟
توان حرف زدن هم گرفته ای از ما
سکوت ما همه بینی و استخاره کنی؟
سخن چو از دل بشکسته ای برون آید
فقط نشستن و با جان شنیدنش باید
چراغ خانه ما همیشه خاموش است
چرا که خاطر ما همی فراموش است
به شام تار غصه ام رسیده صبح آرزو
پس از طلوع شادی ام رسیده بر لبم سبو
گلی شکفته شد عجب در این سرای پر ز غم
بیا نشین که گویمت سخن ز غصه مو به مو
به ظلمت اشک میچکید و کنج هر خرابه ای
حدیث غصه گفته میشد از زبان راستگو
هوا پر از شراره بود و هر نفس برای تن
به جز عذاب و درد و ناله ای نبوده در گلو
دلم چو مرغ خسته ای نشسته بود در قفس
پرش پریدنی نبود و خسته از پریدن او
سخن به تلخیه کلام غم نبوده تاکنون
چو تلخیش شنیده ای نشین کنون به گفت و گو
بیا نشین که گویمت جگر چگونه داغ شد
چو پاره پاره شد جگر عیان نمده رخ عدو
زمانه دشمنی بود که کرده قلب اسیر خود
بدان که قلب پاره ای به غصه ها گرفته خو
دلی شکسته را زمانه بس نظاره میکند
برابرش نشسته او نظر کند ز روبرو
نه صبر و طاقتی دگر بماند بهر ادمی
چو تیر غصه ها به قلب پاره اش بشد فرو
ز عمق جان بسوخت هر که شد نصیب او غمی
بجز غبار و خاک گو چه مانده است حال از او
فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد
از غصه ات بابا ببین گریانو دل مضطر شدم
اشکم چکد با هر نفس من ناله را از بر شدم
تنها نشستم گوشه ای با غصه نجوا کرده ام
از سوز غم پژمرده و سر تا به پا پرپر شدم
دشمن نشاندت روبرویم غرق خاک و غرق خون
بابا میان خاک و خون ،من خاکها بر سر شدم
یک شعله بر هر خیمه ای افتاد و آن آتش گرفت
آتش مرا هم جان و دل سوزاند و خاکستر شدم
بوده است عشقت در دلم همواره از روز ازل
دیگر نمی بینم تورا حالا که عاشق تر شدم
از طعنه هایی در دلم غوغا به پا گردیده است
زخم زبانم دیده پر خون کرد و گریانتر شدم
بشکسته دل گردیده ام بابا ببین حال مرا
چون از غمت دلخسته و دیوانه سرتاسر شدم
با خود بگفتم شرح حال عاشقی با اشک ها
ناگه تو را بر روی نی دیدم و غم باور شدم
امشب که مهمان منی خندد به من هر دشمنی
آنها گمان دارند من بی یارو بی یاور شدم
التماس دعا
از ضرب دست خصم لعینت رخم کبود
ای آفتاب غیرت حق بر رخش بتاب
اشکم چکید و چشم ترم چون بهار شد
سِیلی ببار و خانه ی سیلی بکن خراب
ما را به چشم کولی و بیچاره دیده اند
باید به حرف مردم شامی دهی جواب
معجر که سوخت خنده ی نامرد شد زیاد
ایزد کند زیاد، بر او شدت عذاب
ما بی پناه و حمله و غارت ندیده ای
ما دیده ایم با لب خشکیده صد سراب
ما آن نوازشی که بدیدیم بعد تو
با تازیانه بود ،عمو، در میان خواب
ای مهربان شبم به غمت سوخت تا سحر
هم سوخت پا به پای من آن قرص آفتاب
ای کاش آسمان به غمت گریه مینمود
تا تر شوی دمی به یکی قطره ای ز آب
کسی یارای بی تابی ندارد
کسی در مشک خود آبی ندارد
کسی دیگر نمیگوید عمو کو
کسی دیگر به شب خوابی ندارد
دگر جز اشک جاری همدمی نیست
دگر درد دوری ماتمی نیست
یتیمی سایه افکندست بر ما
دگر در جمع یاران محرمی نیست
(شام غریبان)
آنقدر زخم بر تن خورشید اوفتاد *** صبر از دل مه و همه انجم ربوده بود
افتاد از نفس ز عطش صید تشنه لب *** لعنت شود هر آنکه چنین را ستوده بود
ای اشک در فراق رخش بی امان ببار *** او عاشقانه شعر فراقش سروده بود
سرم پر درد
جانم خسته از نامرد
دل خونین و رویم زرد
و دستم ســـــردِ ســــــــــردِ ســــــــــــــــــــــرد
تمام لحظه هایم پر ز تاریکی
عجب !
ندیدم اینچنین غربت به نزدیکی!
بارش باران است
که به پهنای رخم جلوه گری ها دارد
و کویر دل من
تشنه ی بارانیست که صفابخش وجودم باشد
خسته تر از خسته ترینم بخدا
من کجا و تو کجا
من سراینده غمنامه پر ناله شدم
و تو خواننده آن
مهتاب!
شبی را بی تو در ظلمت ندانستی چگونه من سحر کردم
ندانستی چگونه از میان غم و از گرد و غبارش هم گذر کردم
نفس را خس خس افتاد و
نکردم داد و فریاد و
که اسمم بردم از یاد و
نفهمیدم چه خاکی را به سر کردم
و تو در بین اوج ابر ها بودی ندانستی چگونه این دل عاشق بسی آشفته تر کردم
هنوز این شب سیاه است و هنوزم دیده تر کردم
مگو جانا مگو بر من که این شب زنده داری بی ثمر کردم.....
من از مردن نمیترسم که میترسم ز پژمردن
از آلوده شدن در غم و غم خوردن و افسردن
من از مردن نمیترسم ، چه کرده زندگی با من؟
تمامش خون دل خوردن، حزین بودن، دل آزردن
من از اول نه این بودم ، خدا داند فقط حالم
که من خسته شدم از، روی دوش خود غمی بردن
نه فردایی نه دیروزی نه امید و نه بهروزی
سیاهی رنگ روزم شد و کارم حسرت آوردن
من از تنهایی و شبهای پاییزی چه بیزارم
تمام فصل غمها را ز شب تا صبح بیدارم
چندیست که در بین غمی گم شده ام من
طوفان زده در بین تلاطم شده ام من
در خواب شبم شور و هیاهو شده بر پا
در روز، پر از حیرت دائم شده ام من
انگار عوض کرده فلک قاعده اش را
برخیز و بگو تا متوهم شده ام من
ای کاش شبی روز شود ، روز شود شب
چون در پس ایام مقاوم شده ام من
صبحی که پر از ولوله باشد همه روزش
خواهم که نیاید، متخاصم شده ام من
ای کاش که پیدا بکنم قافیه ای نو
در شعر خودم قافیه ای گم شده ام ، من
امید بسته دلم بر هوای بارانی
غمی میان دل من همیشه زندانی
چگونگی شب و روز من تو را مبهم
نفس نمانده مرا و تو هم نمیدانی
به ظاهرم که نشسته سکوت، اما حیف
درون این تن خسته پر از پریشانی
گره زدم به هوایت نفس نفس خود را
بریده ای گرهم در هوای طوفانی
دو بیت و یک غزل و یک قصیده حرفی نیست
برای حرف زدن دل سروده دیوانی
به آسمان نظر انداختم تو را بینم
هوای ابری و سر در گمی به آسانی
هرآنکه طعم فراقی چشیده میداند
که خوش بود برسد بر فراق، پایانی
خبر نبوده تو را از وخامت حالم
وخامتی که برید و شکست ایمانی
برای گریه ای امشب دوباره پنهانی
امید بسته دلم بر هوای بارانی
غزل غزل ز فراق تو شعر میخواندم
ردیف کل غزل ها " در انتظار تو" بود
در انتظار حضوری که عاشقانه شود
نشد و این نشدن هم به افتخار تو بود
بیا و همنفسی را دوباره معنا کن
و یا ببر نفسی را که خود شکار تو بود
چرا خزان؟مگر این رسم در میان بوده؟
چرا خزان شود آنکو پی بهار تو بود؟
شبم سحر نشود کین دو چشم بارانی
به راه تو همه بارد که جان نثار تو بود
میان شعر من این را فلک تماشا کرد
ردیف شعر من اینجا به استعاره "تو" بود
آنکس که تو را بخواند، دلتنگی من
شب تا سحری بماند، دلتنگی من
تنهای شبم، شبی پر از دلتنگی
خوابم ز سرم پراند، دلتنگی من
آنکس که تو را ربود، جانم بگرفت
غم کل زمین و آسمانم بگرفت
دل در گرو اش سپردی از بهر چه چیز؟
بغض نفسم دگر امانم بگرفت
قلبم بشکست، من حلالت نکنم
آتش به تمام آشیانم بگرفت
حس میکنم این را که دلم خیلی زود
فرسوده شود ،غمت زمانم بگرفت
از گل چه بگفتم به تو کمتر؟ که کنون
از بهر گلایه ای زبانم بگرفت
فریاد که تا ابد از این جور و ستم
رنجور بمانم که توانم بگرفت
من گمشده در وسعت تنهایی ام امشب
گیسو گره ای خورده ، تماشایی ام امشب
دوباره قصه ضربت ، دوباره حرف فراق
دوباره صحبت بغضی که بسته راه نفس
دوباره کاسه ی شیر و دوباره بغض یتیم
دوباره پر زدن یک کبوتری ز قفس
دوباره اشک امانم بَرَد ، عجب حالی
دوباره حال یتیمی و خسته از همه کس
دوباره تا سحر از شب خدا خدا کردن
دوباره شاخه گلی که شکسته شد ز هرس
دوباره رفتن بابا دوباره اشک یتیم
دوباره اشک چو سیلی شبیه رود ارس
93/4/27
10:11 am
هادی طهماسبی