-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
41
سنجاقک و مورچه ها
ذخیره گندم مورچه ها در پاییز خیس شد و آنها به خشک کردن دانه ها پرداختند .
سنجاقک گرسنه ای از مورچه ها مقداری غذا خواست .
مورچه ها پرسیدند : " چرا در تابستان آذوقه جمع نکردی ؟ "
سنجاقک در پاسخ گفت : " وقت نداشتم . سرگرم آواز خواندن بودم . "
مورچه ها خندیدند و گفتند : " حالا که در تابستان آواز می خواندی ، در زمستان هم می توانی برقصی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
42
قورباغه و شیر
شیری صدای غور غور بلند قورباغه ای را شنید .
قورباغه چنان سر و صدایی راه انداخته بود که شیر پنداشت لابد جانور تنومندی است .
مدتی صبر کرد تا آن که دید قورباغه از مرداب بیرون پرید .
شیر قورباغه را زیر پا له کرد و گفت : " این فسقلی را ببین که سلطان جنگل را ترساند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
43
گرگ و درنا
استخوانی در گلوی گرگ گیر کرده بود و داشت او را خفه می کرد .
گرگ که نمی توانست استخوان را دربیاورد درنایی را صدا کرد و گفت :
" ببین ، درنا ، گردن تو بلند است . سرت را در گلوی من کن و استخوان را دربیاور . من پاداشت را می دهم . "
درنا سرش را در دهان گرگ فرو برد و استخوان را درآورد و گفت : " حالا پاداشم را بده . "
گرگ دندان قروچه ای کرد و گفت : آیا همین کافی نیست که وقتی سرت میان دندان هایم بود آن را قطع نکردم ؟ "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
44
خروس و کلفت ها
خانم خانه همیشه نیمه شب ، هنگام خروسخوان کلفت هایش را از خواب بیدار می کرد و بر سر کار می گذاشت .
کلفت ها از این کار ناراضی بودند و تصمیم گرفتند خروس را بکشند تا دیگر خانم خانه را بیدار نکند .
همین کا را هم کردند ، ولی روزگارشان بدتر شد .
خانم خانه از ترس اینکه خواب بماند کلفت هایش را حتی زودتر از قبل بیدار می کرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
45
سگ و تصویرش در آب
سگی از روی تخته چوبی بر روی جویباری می گذشت و تکه گوشتی در دهان داشت .
عکس خود را در آب دید و خیال کرد سگ دیگری هم در داخل آب گوشت به دهان دارد .
دهان باز کرد تا آن گوشت دیگر را بگیرد .
ولی گوشت دیگری در کار نبود و تکه گوشت خودش را هم آب با خود برده بود .
سگ ماند و شکم خالی .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
46
گوزن و فرزندش
یک بار گوزن کوچکی از پدرش پرسید :
" پدر ، تو از سگ ها بزرگتر و تندروتری ، و می توانی با شاخ خهای بلندت از خودت دفاع کنی ، چرا اینقدر از سگ ها می ترسی ؟ "
گوزن خندید و گفت :
" درست است ، فرزندم . موضوع این است که من همینکه صدای پارس سگ ها را می شنوم ، بی آنکه برای فکر کردن درنگ کنم ، پا به فرار می گذارم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
47
روباه و انگور
روباهی چشمش به چند خوشه انگور رسیده افتاد و برای پایین آوردن آنها به هر کاری دست زد .
مدت زیادی تلاش کرد ، ولی دستش به انگورها نرسید .
در آخر ، برای اینکه از تک و تا نیفتد گفت : " این انگورها ترش اند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
48
مرغ و پرستو
مرغی چند تخم مار پیدا کرد و روی آنها نشست تا بچه مارها از تخم سر در بیاورند .
پرستویی او را دید و گفت :
" تو عجب نادانی ! کاری می کنی که آنها سر از تخم درآورند ، ولی وقتی که بزرگ شدند اول از همه خودت قربانی خواهی شد . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
49
خر در پوست شیر
خری پوست شیری را بر سر خود کشید و همه گمان بردند که او شیر است .
انسان و حیوان از سر راهش پا به فرار گذاشتند .
سپس ناگهان بادی وزید و پوست شیر را کنار زد ، طوری که همه توانستند خر را ببینند .
پس مردم جلو دویدند و تا جایی که می خورد او را کتک زدند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
50
باغبان و پسرانش
باغبان می خواست پسرانش پیشه او را بیاموزند . در بستر مرگ آنها را نزد خود خواند و گفت :
" فرزندانم ، وقتی من مردم باغ انگور را بگردید ، چیزی در آن پنهان است . "
فرزندان مرد به گمان اینکه گنجی در زیر خاک پنهان است همه باغ را زیر و رو کردند .
آنها هیچ نیافتند ، اما با این کار خاک را چنان خوب شخم زده بودند که باغ انگور دو برابر گذشته محصول داد و به این ترتیب فرزندان مرد توانگر شدند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
51
روباه و بز
بزی تشنه بود .
او از شیب تندی پایین رفت و یک شکم سیر آب خورد و سنگین شد .
بعد سعی کرد دوباره بالا بیاید ولی موفق نشد . پس بنا کرد به مع مع کردن .
روباهی او را دید و گفت :
" سزایت همین بود ، کله پوک . اگر به اندازه ریشت عقل در سر داشتی ، قبل از این که پایین بروی فکر بالا آمدن را می کردی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
52
لک لک و درناها
مردی برای درناها دام گذاشت چون آنها دانه هایی را که کاشته بود می خوردند . همراه درناها لک لکی هم در دام گرفتار شد .
لک لک به مرد گفت :
" مرا آزاد کن . من لک لکم ، نه درنا . ما لک لک ها شایسته ترین پرنده ها هستیم . من روی بام خانه پدری تو زندگی می کنم . می توانی از روی پر و بالم بفهمی که من درنا نیستم . "
مرد گفت : " من ترا با درناها گرفتم و همراه درناها می کشمت "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
53
ماهیگیر و ماهی کوچک
ماهیگیری ماهی کوچکی صید کرد .
ماهی گفت : " ماهیگیر ، مرا به آب برگردان . تو که می بینی چقدر کوچک هستم . من شکم ترا سیر نمی کنم . ولی اگر آزادم کنی بزرگ می شوم و وقتی مرا گرفتی خوب شکمت را سیر می کنم . "
ماهیگیر گفت : " اگر چنین کاری کنم احمق هستم ، یک ماهی کوچک در تور می ارزد به یک ماهی بزرگ در دریا . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
54
خرگوش ها و قورباغه ها
خرگوش ها دور هم جمع شدند و بنا کردند به شکوه و زاری از روزگار خود : " ما خرگوش ها طعمه آدمیزاد و سگ و عقاب و همه نوع جانوری می شویم . مرگ بهتر است از این زندگی در وحشت و عذاب . بیایید خودمان را در آب غرق کنیم . "
پس همگی به سوی دریاچه ها هجوم بردند تا خودشان را غرق کنند .
قورباغه ها صدای خرگوش ها را شنیدند و به درون آب پریدند .
آنگاه یکی از خرگوش ها گفت : " دوستان ، یک لحظه صبر کنید ! دیگر نمی خواهد خودمان را غرق کنیم . لابد زندگی قورباغه ها حتی از زندگی ما هم بدتر است . چون آن بیچاره ها از ما هم می ترسند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
55
پدر و پسرانش
پدری به پسرانش نصیحت می کرد که در زندگی با هم متحد باشند .
پسرها حرف پدر را گوش نمی کردند . پس از آنها خواست تا برایش جارویی بیاورند و گفت : " آن را بشکنید ! "
پسرها هرچه زور زدند نتوانستند جارو را بشکنند . آنگاه پدر شاخه های جارو را از هم باز کرد و از پسرانش خواست آنها را یکی یک بشکنند .
پسرها بدون هیچ زحمتی شاخه های جارو را شکستند .
پدر گفت : " وضع شما هم همین طور است . اگر در زندگی اتحاد خود را حفظ کنید هیچکس نمی تواند شما را شکست دهد . ولی اگر با هم اختلاف داشته باشید و از یکدیگر جدا شوید ، هرکسی راحت می تواند نابودتان کند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
56
روباه
روباهی در دام افتاد و دمش را از دست داد .
او تدبیری اندیشید تا شرمندگی اش را پنهان کند .
آنوقت روباه های دیگر را جمع کرد و به آنها گفت که دم هایشان را ببرند .
او می گفت : " دم مایه دردسر است و فقط بار زائدی است که باید همه جا با خودمان ببریم . "
یکی از روباه ها گفت : " اگر دم خودت را از دست نداده بودی این حرف را نمی زدی . "
روباه بی دم دیگر یک کلمه هم نگفت و از آنجا رفت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
57
پشه و شیر
پشه ای جلوی شیری پرید و گفت :
" پس تو فکر می کنی از من زورمندتری ، بله ؟ ولی اینطور نیست . تو اصلاً قوی نیستی . تنها کاری که می توانی بکنی چنگ انداختن و گاز گرفتن است ، مثل زن هایی که با شوهرشان دعوا می کنند . من از تو نیرومندترم . اصلاً بیا زورآزمایی کنیم ! "
پشه سر و صدای زیادی راه انداخت و شروع کرد به نیش زدن سر و صورت شیر . شیر آنقدر پنجه انداخت و صورت خود را خراشید که غرق خون شد و از خستگی از پا افتاد
پشه از شادی وزوز کرد و پروازکنان رفت . اما بعد در تار عنکبوت اسیر شد و عنکبوت شروع کرد به خوردن او .
پشه با خود گفت : " از عهده حیوان نیرومندی مثل شیر برآمدم ، ولی این عنکبوت مردنی مایه هلاک من شد . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
58
سگ و گرگ
سگی بیرون از حیاط به خواب رفت . گرگ گرسنه ای سر رسید و خواست او را بخورد .
سگ گفت : " کمی صبر کن ، گرگ . فعلاً مرا نخور . من لاغر و استخوانی هستم . ولی به همین زودی صاحبانم عروسی دارند ، آنوقت غذای زیادی می خورم و چاق می شوم . بهتر است آن موقع مرا بخوری . "
گرگ حرف او را گوش کرد و از آنجا رفت . دفعه بعد که گرگ آمد سگ روی پشت بام دراز کشیده بود .
گرگ پرسید : " در عروسی غذا خوردی ؟ "
سگ گفت : " گوش کن ، گرگ . بار دیگر که دیدی من بیرون حیاط خوابیده ام بیهوده به انتظار جشن عروسی ننشین . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
59
خر وحشی و خر اهلی
خری وحشی خری اهلی را دید و به او نزدیک شد . چاقی خر اهلی و نرمی پوست و خوراک خوب او باعث حسادت خر وشی شد .
ولی هنگامی که ارباب خر اهلی روی پشت او بار گذاشت و با ترکه راهش انداخت خر وحشی گفت :
" نه ، برادر جان ، دیگر به تو حسودی نمی کنم . می بینم که برای آن چیزها بهای گزافی می پردازی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
60
اسب و صاحبانش
باغبانی اسبی داشت . او خیلی از اسب کار می کشید ، ولی غذای اندکی به او می داد . اسب از خدا خواست که به او ارباب دیگری بدهد و همین طور هم شد .
باغبان او را به کوزه گر فروخت . اسب خیلی شاد شد ، ولی کوزه گر از باغبان هم بیشتر از اسب کار می کشید .
اسب باز دست به شکایت برداشت و از خدا ارباب بهتری خواست و باز دعایش برآورده شد .
کوزه گر او را به دباغ فروخت . وقتی که اسب پوست حیوانات را در حیاط دباغ دید شیهه دردناکی کشید و گفت :
" آخ ، وای بر من ! چرا پیش همان صاحبان قبلی ام نماندم . این بار مرا برای پوستم فروخته اند ، نه برای کارم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
61
گرگ و بز
گرگی بزی را دید که روی پرتگاهی در حال چریدن بود ، ولی دستش به بز نمی رسید .
گرگ به بز گفت : " چرا نمی آیی این پایین ؟ زمین اینجا صاف تر و علفش خیلی شیرین تر است "
ولی بز گفت : " گرگ ، تو به خاطر این نیست که مرا دعوت می کنی . تو نگران شکم خودت هستی ، نه من . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
62
گوزن
گوزنی بر سر جویباری رفت تا آب بنوشد ، عکس خود را در آب دید و از شاخ هایش که خیلی بلند و باشکوه بودند خوشش آمد . اما بعد نگاهی به پاهای خود انداخت و گفت :
" فقط پاهای ضعیفم مثل چوب کبریت باریک هستند . "
ناگهان شیری از جا جست و به سوی گوزن پرید . گوزن به طرف دشت باز گریخت .
او در حال دور شدن بود ، ولی هنگامی که به جنگل رسید شاخ هایش در شاخه درختان گیر کرد و شیر او را گرفت .
در دم آخر گوزن گفت : " چه ابله بودم من ! آنچه که زشت و ضعیف می دانستم مایه نجاتم شد و آنچه تحسین می کردم موجب هلاکم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
63
گوزن و باغ انگور
گوزنی دور از چشم شکارچی ها در باغ انگوری پنهان شد .
هنگامی که شکارچی ها گذشتند گوزن به خوردن برگ های مو پرداخت .
شکارچی ها متوجه تکان خوردن برگ ها شدند و فکر کردند : " نکند جانوری پشت آن برگ ها باشد ؟ " تیراندازی کردند و گوزن را زدند .
گوزن در حال مرگ گفت : " سزایم همین بود ، چون خواستم برگ هایی را بخورم که جانم را نجات دادند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
64
پیرمرد و مرگ
پیرمردی یک پشته هیزم برید و به دوش گرفت . راه خانه را در پیش گرفت ، راه طولانی بود و او خسته شد . بار را زمین گذاشت و گفت :
" ای کاش مرگم سر می رسید ! "
مرگ به سراغ او آمد و گفت :
" من مرگ هستم ، چه می خواستی ؟ "
مرد هراسان شد و گفت :
" می خواستم این پشته هیزم را برایم بلند کنی . "
ترجمه مهران محبوببی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
65
شیر و روباه
شیر آنقدر پیر شده شده بود که نمی توانست خودش طعمه اش را شکار کند ، این بود که حیله ای اندیشید . او به غاری رفت و دراز کشید و وانمود کرد که ناخوش است . جانوران می آمدند ببینند او در چه حالی است و آنهایی که وارد غار می شدند طعمه شیر می شدند .
روباه پی برد که اوضاع از چه قرار است ، کنار دهانه غار ایستاد و گفت :
" خب ، شیر ، حالت چطور است ؟ "
شیر گفت : " اصلاً تعریفی ندارد ، چرا نمی آیی تو ؟ "
روباه در پاسخ گفت : " چون از جای پاها پیداست آنهایی که وارد غار شده اند هرگز بیرون نیامده اند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
66
گربه و موش ها
خانه ای موش بسیاری داشت . گربه ای وارد خانه شد و به شکار موش ها پرداخت . موش ها دیدند که به دردسر افتادند و گفتند : " دوستان ، بیایید همین بالای سقف بمانیم ! گربه اینجا دستش به ما نمی رسد ! "
هنگامی که موش ها دیگر پایین نیامدند گربه مقشه ای کشید تا آنها را فریب بدهد . او یک پنجه اش را در سوراخ سقف فرو برد و از آنجا آویزان شد و خود را به مردن زد .
یکی از موش ها نگاهی به او انداخت و گفت :
" نه ، برادر جان ! تو اگر به یک جوال بی خاصیت هم بدل شوی من به تو نزدیک نمی شوم ! "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
67
کلاغ و روباه
کلاغ سیاهی تکه گوشتی پیدا کرد و بر سر شاخه ای نشست .
روباهی هم هوس خوردن گوشت کرده بود . او پیش آمد و گفت :
" هی کلاغ ، تو چه موجود زیبایی هستی . با آن قد و بالایت و چشم و ابرویت با پادشاه برابری می کنی . تازه اگر صدای خوبی هم داشتی ، شاید تا به حال پادشاه شده بودی . "
کلاغ منقارش را باز کرد و با تمام قدرت غار غار کرد . تکه گوشت به زمین افتاد و روباه ان را ربود و گفت :
" ای کلاغ ، اگر فقط ذره ای عقل در سرت بود شاید پادشاه می شدی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
68
رفیق نیمه راه
دو پسر از میان جنگلی می گذشتند که ناگهان خرسی به آن دو حمله کرد . یکی از پسرها برگشت و فرار کرد . او از درختی بالا رفت و همانجا نشست . دیگری توی جاده مانده بود و تنها کاری می توانست بکند این بود که همانجا دراز بکشد و خود را به مردن بزند .
خرس بالای سر او آمد و بو کشید . پسر نفسش را در سینه حبس کرد .
خرس صورت او را بو کرد و خیال کرد مرده است و با قدم های سنگین گذشت .
هنگامی که خرس رفت آن پسر دیگر از درخت پایین آمد و لبخند زنان پرسید : " خرس در گوش تو چه گفت ؟ "
" گفت کسی که دوستش را در وقت خطر تنها می گذارد اصلاً آدم خوبی نیست . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
69
دهقان و جن رودخانه
تبر مرد دهقانی به درون رودخانه افتاد . دهقان آنقدر غمگین شد که کنار آب نشست و گریه سر داد .
جن رودخانه صدای گریه مرد را شنید و دلش به حال او سوخت . جن ، تبری طلایی برای مرد آورد و گفت :
" این تبر توست ؟ "
مرد گفت : " نه ، این مال من نیست . "
جن رودخانه یک تبر نقره ای آورد
مرد دوباره گفت : " این تبر من نیست "
بعد جن رودخانه تبر خود مرد را برای او آورد .
مرد گفت : " تبر من همین است "
جن رودخانه به خاطر راستگویی مرد هر سه تبر را به او بخشید .
مرد به خانه رفت ، تبرها را به دوستانش نشان داد و ماجرا را برای آنها نقل کرد .
مردی تصمیم گرفت همان کار را انجام دهد . او به کنار رودخانه رفت ، تبرش را به درون آب انداخت و بنا کرد به گریه کردن .
جن رودخانه تبری طلایی برای او آورد و گفت :
" این تبر توست ؟ "
مرد خیلی شاد شد و گفت :
" بله بله ، مال من است "
ولی جن آب چون مرد به او دروغ گفته بود نه تبر طلایی را به مرد داد و نه تبر خود او را .
نوشته مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
70
گرگ و بره
گرگی بره ای را دید که کنار جویباری آب می نوشد . گرگ قصد داشت بره را بخورد و دنبال بهانه می گشت تا با او دعوا کند .
پس گفت : " تو داری آب را گل آلود می کنی . اینطور من نمی توانم آب بخورم . "
" وای ، گرگ ، چطور می توانم آب را گل آلود کنم ؟ من در پایین جویبار ایستاده ام و فقط لبی تر می کنم . "
گرگ پاسخ داد : " خب ، چرا تابستان پارسال به پدر من بی ادبی کردی ؟ "
بره جواب داد : " ولی تابستان پارسال من هنوز به دنیا نیامده بودم . "
گرگ خشمگین شد و گفت : " تو برای هر پرسشی جواب داری . ببین ، من گرسنه ام و به همین دلیل هم الان ترا می خورم . "
نوشته مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
71
شیر و گرگ و روباه
شیر بیماری در غاری افتاده بود . همه جانوران برای احوالپرسی به دیدار سلطان جنگل رفتند ، مگر روباه . گرگ از فرصت استفاده کرد و از روباه نزد شیر بدگویی کرد .
" روباه چندان به فکر شما نیست . حتی یک بار هم به عیادت سلطان جنگل نیامده است . "
در همین زمان روباه سر رسید . او حرف های گرگ را شنید و با خود فکر کرد : " صبر کن گرگ ، انتقامم را از تو می گیرم . "
شیر به روباه غرید ، ولی روباه گفت :
" پیش از آنکه مرا بکشید اجازه بدهید حرفی بزنم . من تا به حال نیامدم ، چون وقت نداشتم . و وقت نداشتم ، چون همه جا را زیر پا گذاشتم تا از پزشک ها بپرسم از چه راهی شما را درمان کنیم . و همین حالا راهش را پیدا کردم و فوراً خدمت رسیدم تا به شما بگویم . "
سلطان جنگل گفت : " خب ، حال من چطور خوب می شود ؟ "
" الان می گویم . شما باید گرگی را زنده زنده پوست بکنید و پوستش را تا گرم است روی سر و بدن خودتان بکشید ... "
شیر گرگ را از هم درید و روباه خندید و گفت :
" سزایت همین بود برادر . فرمانروایان را باید به کارهای شایسته تشویق کرد ، نه به کارهای بد . "
نوشته مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
72
شیر و خر و روباه
شیر و خر و روباه به جستجوی شکار رفتند . آن سه طعمه زیادی به دست آوردند و شیر به خر دستور داد تا آنها را تقسیم کند . خر طعمه ها را به سه قسمت مساوی تقسیم کرد و گفت :
" بفرمایید ، این سهم شما . "
شیر خشمگین شد و خر را درید و به روباه گفت تا طعمه ها را دوباره تقسیم کند . روباه همه چیز را یک طرف بار کرد و فقط مقدار اندکی را برای خودش گذاشت .
شیر نگاه کرد و گفت :
" آفرین ، روباه زرنگ ! از که یاد گرفتی به این خوبی تقسیم کنی ؟ "
روباه گفت : " از عاقبت خر یاد گرفتم . "
نوشته مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
73
نی و درخت و زیتون
درخت زیتون و نی بر سر این که کدامیک قوی تر است گفتگو می کردند .
درخت زیتون به نی خندید که چرا در برابر باد خم می شود . نی چیزی نگفت . آنگاه طوفانی به پا شد .
نی به این سو و آن سو تاب خورد و به طرف زمین خم شد و بعد از طوفان پابرجا ماند .
اما درخت زیتون شاخه هایش را در برابر باد گرفت و از وسط به دو نیم شد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
74
گربه و قوچ
روزی روزگاری مردی بود که یک گربه و یک قوچ داشت . هر وقت مرد از سرکار به خانه برمی گشت گربه به طرفش می دوید ، دستانش را می لیسید ، بر پشت مرد می پرید و خودش را به او می مالید . مرد هم گربه را نوازش می کرد و به او نان می داد .
قوچ هم هوس کرد دستی بر سرش بکشند و به او نان بدهند .
پس یک روز که مرد از مزرعه برمی گشت قوچ به طرفش دوید ، دستانش را لیسید و خودش را به پاهای او مالید . مرد از این کار سرگرم شد و صبر کرد ببیند بعد چه پیش می آبد . قوچ به پشت سر مرد رفت ، روی دو پای خود ایستاد و از پشت مرد بالا رفت و او را به زمین انداخت .
پسر مرد که دید قوچ پدرش را زمین زده است شلاق را برداشت و کتک جانانه ای به قوچ زد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
75
خرگوش
خرگوشی برای فرار از سگ ها به داخل جنگل دوید . جنگل امن بود ، ولی خرگوش آنقدر ترسیده بود که می خواست مخفی گاه بهتری پیدا کند .
پس به دل جنگل رفت و در دره باریکی بیشه ای یافت . ولی گرگی آنجا کمین کرده بود و خرگوش را شکار کرد .
خرگوش با خودش گفت : " راست می گویند که به آنچه داری قانع باش ، من دنبال مخفی گاه بهتری بودم و همین کارم را ساخت . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
76
خرگوش و لاک پشت
خرگوش و لاک پشت بر سر این که کدامیک سریع تر می دود گفتگو می کردند . در آخر تصمیم گرفتند که مسابقه بدهند .
خرگوش بی معطلی دوید و در یک چشم به هم زدن لاک پشت را پشت سر گذاشت .
او پیش خود فکر کرد : " حالا چرا عجله کنم ؟ لحظه ای بگیرم اینجا بنشینم ؟ "
خرگوش نشست استراحت کند ، اما خوابش برد .
ولی لاک پشت سلانه سلانه راه افتاد و هنگامی که خرگوش از خواب برخاست ، لاک پشت آرام آرام به پایان راه رسیده بود .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
77
بلدرچین و جوجه هایش
بلدرچینی جوجه هایش را در گندمزاری گذاشته بود و از اینکه برزگر بیاید و مزرعه را درو کند هراسان بود . بلدرچین پروازکنان به جستجوی غذا رفت و به جوجه هایش سپرد که به حرف های برزگران گوش کنند . آن شب بلدرچین از پرواز برگشت جوجه هایش گفتند :
" بد شد ، مادر . برزگر آمد و به پسرش گفت : " محصول رسیده است ، حالا دیگر وقت دروی خرمن است . نزد دوستان و همسایگانمان برو و از آنها بخواه بیایند در خرمن چینی کمک مان کنند . " بد شد ، مادر . ما را از اینجا ببر . فردا صبح زود همسایه ها می آیند محصول را درو کنند . "
بلدرچین مادر گوش داد . گفت :
" نگران نشوید ، جوجه ایم . محصول بعه این زودی درو نمی شود . ترس به خود راه ندهید . "
و باز سپیده دم پرواز کرد و به جوجه هایش گفت گوش کنند برزگر چه می گوید . وقتی که بلدرچین برگشت جوجه هایش به او گفتند :
" مادر ، برزگر باز اینجا بود . منتظر دوستان و همسایگانش ماند ، ولی کسی نیامد . بعد او به پسرش گفت ک " پیش عموها و پسرعموها و دایی ها و پسردایی ها برو و بگو من از آنان خواسته ام فردا حتماً بیایند و به ما در خرمن چینی کمک کنند . "
بلدرچین مادر گفت : " نترسید ، جوجه هایم . فردا هم کسی محصول را درو نخواهد کرد . "
روز سوم باز بلدرچین از پرواز برگشت و پرسید :
" خب ، چه خبر ؟ "
برزگر و پسرش باز آمدند اینجا و به انتظار خویشاوندان خود نشستند . بستگان برزگر نیامدند . آنوقت برزگر به پسرش گفت : " پسرجان ، انگار کسی برای خرمن چینی به کمک مان نخواهد آمد . محصول رسیده است . داس ها را آماده کن . فردا ، طلوع آفتاب ، خودمان محصول را درو می کنیم . "
بلدرچین گفت : " آه جوجه هایم ، وقتی مردی خودش کاری را بر عهده می گیرد و منتظر کمک نمی نشیند آن کار انجام می شود . دیگر وقتش است که از اینجا برویم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
78
طاووس
پرندگان دور هم جمع شدند تا پادشاهی انتخاب کنند . طاووس چتر زد و خودش را پادشاه نامید . آنگاه همه پرندگان او را چون ظاهر زیبایی داشت به پادشاهی خود انتخاب کردند . ولی زاغی گفت :
" طاووس ، حالا که پادشاه شده ای ، بگو بدانیم ، اگر قوش به شکارمان آمد چگونه از ما دفاع می کنی ؟ "
طاووس نمی دانست چه پاسخی بدهد . پرندگان رفته رفته در این که پادشاه لایقی بشود دچار تردید شدند . بنابراین عقاب را به پادشاهی انتخاب کردند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
79
خرس و زنبورهای عسل
خرسی تلو تلو خوران از لابلای درختان سر رسید و از کندوی زنبورها عسل دزدید .
زنبوران خشمگین به پرواز درآمدند و دماغ خرس را نیش زدند .
خرس فریادش درآمد و گفت : " اوخ ، اوخ ، دماغم ! "
و فوراً دمش را گذاشت روی کولش و راه خانه را در پیش گرفت
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
80
زنبورهای عسل و زنبورهای نر
هنگامی که تابستان رسید زنبورهای نر و زنبورهای عسل بر سر این که کدامیک باید عسل بخورند دعواشان شد . زنبورهای عسل از زنبور معمولی خواستند که بین آنها قضاوت کند .
ولی زنبور گفت : " من نمی توانم فوراً قضاوت کنم . هنوز نمی دانم کدامیک از شما عسل می سازد . هر کدام بروید داخل یک کندوی خالی ، زنبورهای عسل توی یکی و زنبورهای نر توی یکی دیگر . بعد از یک هفته خواهم دید که کدامیک بیشتر و بهتر عسل درست میکنید . "
زنبورهای نر اعتراض کردند : " ما قبول نداریم . تو باید همین حالا و همینجا قضاوت کنی . "
زنبور معمولی گفت : " خیلی خب ، باشد ، شما زنبورهای نر مخالفید ، چون عسل نمی سازید ، بلکه فقط دوست دارید حاصل دیگران را بخورید . زنبورهای عسل بیرون شان کنید . "
و زنبورهای عسل زنبورهای نر را کتک جانانه ای زدند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان