دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است
هوشنگ ابتهاج
نمایش نسخه قابل چاپ
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است
هوشنگ ابتهاج
زندگی
چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورق ب گل نشسته ای ست زندگی ؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده
راه بسته ای ست زندگی ؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب درکبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا
نمی شود
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدئای تیشه های توست
چه
تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چهدارها که از تو گذشت سربلند
زهی سکوه فامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه من
هنوز آن بلنددور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن
زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه شکسته ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
جنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ
زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی
ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش
شاعر عزیز سهراب سپهری
پشت دریا ها شهری است
که در آن
پنجره ها رو به تجلی باز است
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این شهر غریب
حکیم مولانا محمد فضولی
حذر قیل آه اودوندان، جؤورونو عشّاقه آز ائیله
خس و خاشاکی یاخما، شعله سین دن احتراز ائیله
صنملر سجده سیدیر بیزده طاعت، تانری چون، زاهید
کیمی گؤرسن سن اؤز دینین ده تکلیف نماز ائیله
حقیقت خطّینی یازماق دیلرسن لوح ذاتینده؟
خطین گلرخلرین منظور توت، مشق مجاز ائیله
صنم لر سنگ دللردیر، ائشیتمزلر سؤزو زاهید
یئتر بیهوده من تک اونلارا عرض نیاز ائیله
سنین نازین گؤرنده، عقل قالماز حسبتاٌ لله
آمان وئر عاشق دیداره، بیر دم ترک ناز ائیله
یولوندا انتظار مقدمینله خاک اولان چوخدور
خرام ائت بیر قدم، من خاکساری سرفراز ائیله
فضولی! جانه تاپشیردین خیالین، ایندی رسواسان
سنه کیم دئیرکی هر نامحرمه، افشای راز ائیله
شاعر عزیز امیر پازواری
ناماشون صحرا وا دکته صحرارهداره چله چو بورده مه قوارهتازه بوره شیر دکفه مه پلارهخبر بمو ورگ بزو مه گیلاره
شعر بعدی از خیام
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصل از ایام جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سر مست
خوش باش دمی که زندگانی این است
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی
شاعر عزیزنیما یوشیج
جز من شوریده را كه چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم
راست گویند این كه : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان كه بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا كه من
(بیدل دهلوی)
ای فدای جلوهٔ مستانهات میخانهها
گرد سرگردیدهٔ چشمت خط پیمانهها
سوخت باهم برق بیپروایی عشق غیور
خواب چشم شمع و بالین پر پروانهها
گردباد ایجادکرد آخر به صحرای جنون
بر هوا پیچیدن موی سر دیوانهها
رازعشق ازدل برونافتاد و رسواییکشید
شد پریشانگنج تا غافل شد از ویرانهها
عاقبتدر زلف خوبان جای آرایش نماند
تختهگردید از هجوم دل دکان شانهها
تا رسد خوابی به فریاد دماغ ما چوشمع
تا سحر زین انجمن باید شنید افسانهها
جوهرکین خندهمیچیند بهسیمای حسد
نیست برهم خوردن شمشیر بیدندانهها
تاطبایع نیستمألوف،انجمنویرا نه است
ناقص افتدخوشه چونبیربط بالددانهها
خلقگرمی داشتشرم چشمپرخاشی نبود
عرصهٔ شطرنج شداز بیدریاین خانهها
نا توانی قطعکن بیدل ز ابنای زمان
آشنایکس نگردند این حیا بیگانهها
شاعر عزیزپروین اعتصامی
پروين، نشان دوست دُرستي و راستي استهرگز نيازموده، كسي را مدار دوست
حمید مصدق
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من كرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
می دهد آزارم
و من اندیشه كنان غرق این پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سیب نداشت
شاعر عزیز سیمین بهبهانی