پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل اول (قسمت آخر)
«يه خرده ديگه ساکت شد و بعد اونم زد زير گريه و همونجور که گريه مي کرد گفت»
_الهي بميرم براي تو! خدا منو بکشه که تنها بودي ! چرا خبرمون نکردي؟!کِي؟! چه جوري؟!
_چند ماه پيش!
_خدا رحمتش کنه! تا بوده همين بوده مادر جون! بميرم برات! پاشو بيا اينجا!
پاشو چند روز بيا اينجا !ماهام تنهاييم!
_ممنون ،مرسي ! ژيلا جون چطوره؟!
_خوبه! خوبه!
_چيکار مي کنه؟!شوهرش چطوره؟همون آمريکاس؟چند تا بچه داره؟!
_ اِي...! اِي...! اِي...!
_طوري شده خانم برکت؟!
_نه مادر.طوري که نه اما از شوهرش جدا شد!
_چرا؟!
_چه مي دونم! توافق اخلاقي نداشتن!
_بچه چي؟!
_نه ،بچه دار نشدن! خداروشکر وگرنه الآن يه بچه ي بي پدر يا بي مادر چه مي کشيد؟!
_الآن چيکار مي کنه؟!
_يه شرکت زده !کاراي کامپيوتري مي کنه!
_امريکا؟!
_نه عزيزم! تو همين تهران !اون مجتمع چيه؟! پايتخت!
_کِي برمي گرده خونه؟!
_خونه ش که ديگه اينجا نيس مادر! واسه خودش آپارتمان خريده! شيش ،هفت ماه اينجاس و چند ماه مي ره امريکا! نه در غربت دلم شاد و نه رويي در وطن دارم! خودشو اسير کرده! نه مي تونه يه جا بند بشه و نه به زندگيش سر و سامون بده! تا چند سال پيش م خواستگار داشت اما شوهر نکرد که نکرد! تو چي راستي؟! ازدواج نکردي؟!
_نه خانم برکت ! از پدرم نگهداري مي کردم! قبلش از مادرم و بعدش از پدرم!
_ايشالا خير ببيني دختر جون! مطمئن باش که دعاي خيرشون هميشه بدرقه ي راه ته! مامانم فوت کردن؟!
_چند سال پيش !
_الهي من بميرم براي تو! تو رو خدا پاشو بيا اينجا !اينجا هنوز خونه ي خودته! مثل قبل ! هيچ فرقي نکرده به خدا!
_ممنون،ممنون! مي خواستم اگه ممکنه تلفن ژيلا رو ازتون بگيرم!دلم براش خيلي تنگ شده!
_الآن عزيزم ! صبر کن ! حواس که برام نمونده! يه چيزي رو يادداشت نکنم و يادم رفته! بنويس!
«شماره ي موبايل و خونه و شرکتش رو بهم داد و گفت»
_تو رو خدا فقط يه خورده نصيحتش کن! به حرف ما،که گوش نمي ده!
_چشم! حتما !خيلي خيلي خوشحال شدم که باهاتون صحبت کردم! ببخشين اگه ناراحت تون کردم! دست خودم نبود!يه مرتبه ياد اون روزا افتادم!
_چه حرفا مي زني عزيزم! تو رو خدا اگه کاري داشتي يه زنگ به من بزن! غريبي نکن! توام براي من مثل ژيلايي!
_خيلي خيلي ازتون ممنونم! فعلا با اجازتون !بازم تماس مي گيرم!
_به سلامت عزيزم!در پناه خدا! به خدا سپردمت!
_خداحافظ شما!
_خداحافط دخترم!
«تلفن رو قطع کردم ! روحيه م عوض شده بود! با حرفاي گرم خانم برکت!
تند شماره ي شرکت رو گرفتم.کسي جواب نداد.زدم خونه ش !بازم جواب نداد!موبايلش رو گرفتم که کمي بعد جواب داد.»
_بله؟
_خيلي بي معرفتي!
«سکوت کرد و بعد گفت»
_شما؟
_من کسي هستم که مي خوام برم به همه بگم که تو چقدر بي معرفتي!
_تو رو خدا به کسي نگو! من به اندازه ي کافي پرونده م پيش دوستان خراب هست! تو خراب ترش نکن! شادي توئي؟!
_کاشکي شادي بودم! فعلا که غم و غصه مهلت نمي ده!
_ببخشين ،شما؟!
_ژيلا خانم بي وفا؟!
«سکوت کرد که گفتم»
_منم ،مونا!
«يه لحظه مکث کرد و بعد يه مرتبه جيغ کشيد و گفت»
_مونا؟! خودتي؟!
_آره بي معرفت!
_خدا خفه ت کنه! نزديک بود تصادف کنم! کجايي تو ؟! کجا خودتو گم و گور کردي؟!
_تو زندگي! تو خودم ! تو دنيا!
_خفه شو و براي من شاعرانه حرف نزن ! بگو کجايي؟!
«بازم نتونستم جلو خودمو بگيرم زدم زير گريه!»
_مونا؟!مونا؟! چي شده الاغ؟!
_بابام مرده ژيلا!
«سکوت کرد.بعد صداي چند تا بوق اومد و صداي ژيلا!»
_کوري؟!راهنما رو نمي بيني؟!
«انگار ماشين رو زد کنار و بعد گفت»
_کِي؟!
_با مني؟!
_آره،کي؟!
_چند ماه پيش!
«بازم سکوت کرد و بعدش گفت»
_کجايي الان؟!
_خونه.
_آدرس بده!يادم رفته!جاي قبلي اين؟!
«آدرس رو بهش دادم.»
_تنهايي يا تن ها؟!
_اگه منظورت شوهر و اين چيزاس بايد بگم نه!
_پس اومدم!شامم مي گيرم مي آم!
_باشه!
_پس فعلا باي!
_فعلا باي!
«تلفن رو قطع کردم .يه حال عجيبي داشتم!يه حس خوب!مثل حس تازه شدن!احساس اينکه يکي داره مي آد!براي تو مي آد!حس انتظار!چشم به راه بودن!و چقدر خوبه!يه زماني از انتظار متنفر بودم اما حالا!
بلند شدم و يه نگاهي به خونه کردم.همه چي مرتب بود ! چه احمقانه! چرا مرتب نباشه؟! خونه اي که کسي توش رفت و آمد نمي کنه که بهم ريخته نيست!
يه خرده روي ميزها خاک نشسته بود!خيلي کم! اما چه اهميت داشت؟!فردا روز نظافت بود!پس تا فردا!
رفتم سر يخچال.کمي ميوه داشتيم.اندازه ي دو نفر.يه جعبه سوهانم داشتم.کافي بود!يه سيني از تو قفسه در آوردم و دو تا فنجون.به ياد گذشته ها.دوتايي عاشق نسکافه بوديم.
يه سبد کوچولو ميوه،جعبه ي سوهان ،دو تا فنجون تو يه سيني .
زير کتري رو هم روشن کردم که آب جوش بياد .بعدش نشستم و چشمم رو دوختم به آيفون .خيلي دلم مي خواست زودتر بياد و ببينم چه جوري شده!حالا تازه مي فهميدم که چقدر دلم براش تنگ شده ! چقدر با هم خوب بوديم! چقدر بهمون خوش مي گذشت!ژيلاي شيطون و سرزنده!با کارهاي عجيب و غريبي که مي کرد!با طرح هاي مخصوص خودش!
نيم ساعت سه ربع گذشت که مثل يه ماه بود اما يه مرتبه صداي آيفون بلند شد!مثل برق پريدم طرفش!چراغ دم در رو روشن نکرده بودن و از تو آيفون نمي تونستم درست ببينمش!زود در رو باز کردم اما نيومد تو!گوشي رو برداشتم و گفتم»
_سلام،درست اومدي،بيا تو!
_اگه بگي کدوم طبقه اي حتما مي آم!
_دوم!دوم!
«گوشي رو گذاشتم و در آپارتمان رو باز کردم که يه خرده بعد آسانسور تو طبقه ايستاد و درش باز شد و ژيلا با دو تا جعبه پيتزا و سه چهار تا جعبه ي کوچيک ديگه و يه کيسه نايلون که توش نوشابه بودن ازش اومد بيرون!
پریدم طرفش و محکم بغلش کردم ! دستاش گیر بود و نمی تونست کاری بکنه! اشک از چشمام اومد پایین!
یه خرده که گذشت ولش کردم و رفتم عقب و نگاهش کردم!زیاد فرق نکرده بود! مثل همیشه شیک و تر تمیز! اونم نگاهم می کرد!نمی دونم کدوم مون جا خورده بودیم! احتمالا اون! می فهمیدم که کمی شکسته شدم !
_ژِیلا؟! این واقعا تویی؟!
_اینا رو بگیر!
«جعبه ها و کیسه رو داد به من و بعد محکم بغلم کرد و صورتم رو بوسید و بعد رفت عقب و گفت»
_این به اون دَر!
«دو تایی زدیم زیر خنده و بردمش تو آپارتمان و در رو بستم و گفتم»
_به خدا بارو نمی کنم که تو اینجایی! نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
_از جواب تلفن دادنت معلوم بود!
«جعبه ها رو گذاشتم رو میز و یه مرتبه زدم زیر گریه! اونم زد زیر گریه و بغلم کرد و گفت»
_می خوای بعد از این مدت که همدیگرو دیدیم عزا بگیریم؟!
_نه! اما دست خودم نیست!
_مونا! باید قبول کنی که این اتفاق پیش اومده!
«از بغلش اومدم بیرون و گفتم»
_آره،راست می گی!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
بعد از تو مامانم تلفن کرد! جریان مامانتم گفت.خدا رحمتشون کنه! خیلی خیلی آدمای خوبی بودن! اما نباید رفته ها رو آورد تو خونه و باهاشون زندگی کرد! این یعنی مرگ! مرگ روحی زنده ها!حالا بیا بشین و برام تعریف کن که چیکارا کردی و چیکارا نمی کنی!
_تو بشین تا یه نسکافه برات بیارم بعد!
«روپشش رو در آورد و داد به من و رفت تو سالن نشست و گفت»
_آپارتمانت خیلی قشنگه! کِی اومدین اینجا؟
_بعد از فوت مامان.
«رفتم تو آشپزخونه و نسکافه ها رو درست کردم و برگشتم تو سالن و بهش تعارف کردم که فنجونش رو برداشت و گفت»
_زیاد فرق نکردی!
_چرا،اما تو نه! من شکسته شدم!
_یه هفته بهم وقت بده بعد بگو!
«خندیدم و گفتم»
_کار از این حرفا گذشته!
_پس خدا رحمتت کنه! چرا به من زنگ زدی؟! می زدی پزشک قانونی!
_اتفاقا اگه شماره ت رو پیدا نمی کردم شاید می زدم همونجا!
« نشستم که گفت»
_اینجا اجاره س یا مال خودته؟! یعنی می خوام بدونم مشکل مالی داری یا نه؟!
_نه،ندارم.ممنون!
_اینطوری با من حرف نزن ! به من بگو وضع مالی ت چه جوریه! من اومدم! دیگه م نمی رم ! هستم تا آخر!
«بلند شدم و دوباره بغلش کردم و گفتم»
_نه به خدا ! خوبه! اینجام مال خودمه! یعنی ارث بهم رسید دیگه!اینجا و یه آپارتمان دیگه!
_اجاره ش دادی؟!
_آره،دارم دنبال حقوق شم می رم،شاید درست بشه.
_خب ! خوشحال شدم.هر چند فرقی نمی کرد!انقدر دارم که دست دوست قدیمی م رو بگیرم!
_تو همیشه خوب بودی دیگه!
_توام! دیگه بعد از تو هیچکس برام تو نشد!
_برای منم همینطور!
_حالا بگو ببینم کسی رو داری؟
_نه!
_گم شو چاخان نکن!
_نه به جون تو!
_یعنی هیچکس؟!
_هیچ کس!
_چرا؟!
«شونه هامو انداختم بالا که گفت»
_سعید؟! هنوزم تو فکر اونی؟!
_نه،نه دیگه!
_بیچاره ت کرد! چقدر بهت گفتم ولش کن؟! چقدر بهت گفتم این آدم نیست؟! بچه ننه ی لوس!همون موقع که دانشگاه می اومد،مامانش دستش رو می گرفت و از خیابون رَد می کرد!وقتت رو باهاش تلف کردی و زندگی ت رو ! چند تا خواستگار رو به خاطرش جواب کردی؟! اصلا می ارزید؟!
«هیچی نگفتم که گفت»
_واقعا هنوز تو فکرشی؟
_بهش فکر نمی کنم اما گاهی تو فکرم می آد!
_بندازش دور دیگه! این همه سال گذشته!
_آره،خیلی گذشته!
_ندیدیش دیگه؟
_نه!
_ازش خبر نداری؟
_نه!
_من دارم!
_جدی؟!
_آره!
_کجاس؟
_ولش کن! زن و بچه داره!
_تو از کجا می دونی؟!
_می دونم!
_تو رو خدا بگو!
_شرکتش تو ساختمون ما بود یه وقتی ! حالا برای چی می خوای بدونی ؟!
_فقط از روی کنجکاویه! همین!
_پس همین م که بهت گفتم کافیه! دیگه ولش کن! اصلا آدم بود؟! با اون قیافه ی اتوکشیده ش !انگار عصا قورت داده بود! عین بابابزرگ من لباس می پوشید! نمی دونم چرا هر وقت میدیدمش احساس می کردم بابابزرگمو دیدم! همچین حرف می زد که آدم فکر می کرد یه مرد هفتاد ساله داره باهاش حرف می زنه! " ببخشین سرکار خانم ممکنه عنایت بفرمایین و بنده رو جسارتا به طرف موال راهنمایی کنین؟! بسیار تنگ م گرفته که گلاب به روتون نزدیکه خودمو خراب کنم! "
_اونم مشکل داشت! با خودش!
_گور باباش! حالا که تموم شده رفته پی کارش! سرِ زندگی شه! تو فکر خودت باش! بگو ببینم ،چیکار می کنی؟
_هیچی! سعی می کنم که دیوونه نشم!
_یعنی واقعا هیچ کاری نمی کنی؟!
_نه!
_تو که اینجوری نبودی مونا! تنبلی تمام وجودت رو گرفته! افسردگی پیدا کردی!
_تنهایی!
_اگه فقط تنهایی باشه،راه حلش خیلی خیلی ساده س !
_نه،اونطوری هام نیست !
_حالا می بینی !
_تو چی ؟! با فرامرز چیکار کردی؟
_ازش جدا شدم!
_می دونم ولی چرا؟
_اونم یکی بود مثل سعید اما به نوعی دیگه! به خودشم شک داشت! منو برده امریکا! اونوقت تو یه آپارتمان زندانی م کرده! فکرشو بکن! داشتم دیوونه می شدم! تو یه مهمونی اگه یه مرد می اومد طرفم می خواست خودشو بُکشه!یعنی اول منو می کشت ،بعد خودشو!
_چرا؟!
_شکاک بود! بدبین و شکاک! ولش کن ! اونم جزو گذشته هاس!
«بعد یه نگاهی به من کرد و ادای فیلم گوزن ها رو در آورد و به حالت معتادها گفت»
_وقتی رفتی نفهمیدم کی رفت! حالا که اومدی می فهمم کی اومده!
«دوتایی مثل گذشته ها زدیم زیر خنده!»
_من چه جوری شدم مونا؟! راستش رو بگو!
_جا افتاده و خوشگل و عالی!
_راست می گی یا داری دلمو خوش می کنی؟!
_نه به خدا! تو همیشه قشنگ و خوش تیپ و شیک بودی و هستی!
_توام همینطور !خیلی نازی!
_نه،شکسته شدم ! پیری زودرس!
_پیری به دل آدمه! آدم می تونه تو سن بیست سالگی م پیر بشه،می تونهتو هفتاد سالگیم جوون باشه!تو یه خرده افسرده شدی! همین ! باید رویه ی زندگیت رو عوض کنی!
_دیگه اینطوری عادت کردم!
_عادتت رو ترک کن! منم کمکت می کنم! از همین فردا شروع می کنیم! فردا شب یه مهمونی دعوت دارم.با هم می ریم! بهت خوش می گذره!
_نه،اصلا! نه حوصله ش رو دارم و نه آمادگی ش رو!
_غلط کردی! دیگه م حرف حوصله ندارم و این چیزا رو نزن ! بخوای اینطوری باشی ولت می کنم می رم! آدم با تو بگرده ،سر یه سال باید خودشو به قبرستون معرفی بکنه! خجالت بکش ! مگه چند سالته؟! تو تازه یه سال م از من کوچیکتری ! باید به خودت برسی! ماها تازه اول زندگی مونه!
_احساس می کنم تو زندگی شکست خوردم!
_این احساس احمقانه گاهی م سراغ من می آد!اما پرتش می کنم از ذهنم بیرون! تو فقط ازدواج نکردی !همین! منکه کردم چی شد؟! پس منم بگم تو زندگی شکست خوردم و برم بمیرم ! هان؟!
_نه ،ولی آخه...
_حرف مفت نزن ! روحیه ی منم خراب نکن ! تو از وضعیت خودت خبر نداری ! یه دختر با دو تا آپارتمان! این می دونی یعنی چی؟! یعنی صد تا خواستگار .هر کدوم ده سال از خودت کوچیکتر!
_یعنی خواستگار پولم!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
_اونا که خواستگار خود آدم هستن چه تاجی به سر آدم می زنن که اینا نمی زنن؟!همون فرامرز دیوونه ! اون عاشق خودم بود! اما باهام مثل یه کنیز زر خرید رفتار می کرد! اینکارو بکن،اون کارو نکن!اینو بپوش ،اونو نپوش!اینجا برو اونجا نرو! با این حرف بزن، با اون حرف نزن! اینو بگو ،اونو نگو! تا اعتراضم می کردم ،سرم منت می ذاشت که آوردمت امریکا ! منم یه روز بهش گفتم گور بابای تو و امریکا با هم کرده! بعدش یه شکایت ازش کردم و تمام!وقتی ازش جدا شدم به غلط کردن افتاد ! نمی دونی چیکار می کرد! روزی سه ساعت باهام پای تلفن حرف می زد که اشتباه کردم و دیوونه بودم و این چیزا اما دیگه گول نخوردم .برگشتم اینجا و یه مقدار پول از پدرم گرفتم و شروع کردم به کار کردن! الآنم وضع مالی م خوبه! یه شرکت،یه آپارتمان ،یه ماشین و کلی پول! حالا بیا ببین چقدر خواستگار دارم! اون موقع ها اگه خواستگار می اومد سال سه چهار تا بود با کلی عیب و ایراد! حالا هفته ای یه خواستگار دارم! اونم چه خواستگارهایی ! تو نشستی تو خونه و خبر از هیچ جا و هیچی نداری!
_پس عشق چی؟!
_می شه لطف کنین و خفه شی و داستان برام نگی؟! کدوم عشق؟! اون عشقی که تو می گی تو کتاباس! عشق اینه که من برات می گم! پسره تا می بینه که دارم سوار ماشین شیکم می شم،یه دل نه صد دل عاشقم می شه و حاضره جونش رو برام بده! این کافی نیست؟! دیگه از عشق چی می خواای؟! تازه چند سالم از خودم کوچیکتره!
_پس چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
_مگه خرم؟! ازدواج کنم که یکی مثل فرامرز بخواد صاحبم بشه؟! این دفعه دیگه گول نمی خورم! این دفعه من حق انتخاب دارم! چرا؟چون پول دارم! این دفعه گزینش از طرف منه! باید کسی رو پیدا کنم که آدم باشه!
_خوش به حالت!
_توام همینطوری! موقعیت توام همینه ! اشتباه نکن! فکر می کنی این آپارتمان که توش نشستی چقدر قیمت شه؟! یه جوون در حالت عادی چند سال باید مثل خر کار بکنه تا بتونه یه همچین چیزی بخره؟!سی سال؟! چهل سال؟! به خدا اگه بتونه! یه دختر خانم خوشگل و ناز مثل تو هست که یه همچین آپارتمانی داره! یعنی یه موقعیت استثنایی! یعنی یه لقمه ی چرب و نرم! یعنی یه هلوی پوست کنده! یعنی یه دختر احمق دیوونه اما خوشگل و پولدار مثل مونا خانم!
«دوتایی زدیم زیر خنده! راستش روحیه م که عوض شده بود هیچی ،خیلی امیدوار شده بودم!»
_می دونی چرا امروز انقدر ناامیدم ژیلا؟
_نه،چرا؟
_خاله م بهم تلفن کرد! برام یه خواستگار پیدا کرده! یه مرد شصت ساله! برادر شوهرش!
_عجب خاله ی پدرسوخته ی خوبی؟!
_بهم می گفت تو دیگه دختر بیست ساله نیستی و باید زن یه همچین مردایی بشی!
_بهش زنگ بزن و بگو خاله جون ،ژیلا سلام می رسونه و می گه اگه تونستی ،همین الآن طلاقت رو بگیر که یه جوون سی ساله برات سراغ دارم!
«دوتایی زدیم زیر خنده!»
_پاشو پیتزاها رو بیار که از گرسنگی نزدیکه غش کنم!
«بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه که داد زد و گفت»
_بشقاب و این چیزا نذاری آ! تو همون جعبه هاش می خوریم ! ظرف کثیف نکن! ناسلامتی ما زندگی مجردی داریم!
«بعد اومد تو آشپزخونه و پشت میز نشست و گفت»
_وقتی ازش جدا شدم...
_از کی ؟ از فرامرز؟؟
_نخیر از بابام! خب از فرامرز دیگه!
«دوتایی خندیدیم»
_احساس آشفتگی داشتم! عدم امنیت ! بی پناهی ! گم شدن تو دنیای که فکر می کردم دیگه مال من نیست و جایی توش ندارم ! شروع کردم به خودسازی.از درونم شروع کردم! کمی طول کشید اما بعدش متوجه شدم این دنیا مال منم هست! منم یه جایی توش دارم! اما فرامرز ! جای خودسازی انگار به خودستیزی پرداخته بود! انگار بعد از کلی تعقل و تعمق به این نتیجه رسیده بود که تمام آزار و اذیتی که منو کرده،خوبی در حق من بود! یعنی اینطوری بهت بگم که اخلاقش عوض نشده بود! حالا می دونی از کجا فهمیدم؟! از تو یه مهمونی!
مهمونی یکی از اقوام که فرامرز رو هم دعوت کرده بودن.اونجا یه خواستگار خارجی برام پیدا شد! یه جوون خوب.بدبخت تا خواست با من حرف بزنه به رگ غیرت آقا فرامرز برخورد و نزدیک بود باهاش کتک کاری کنه که به پسره گفتن من همسر سابق فرامرزم ! اونم گفته بود خب چه اشکالی داره؟! حالا که همسرش نیست! بالاخره بهش حالی کردن که اینا ایرانی هستن و غیرتی! ممکنه کار دست خودت بدی! بیچاره ترسید و رفت یه گوشه نشست اما همه ش چشمش به من بود! فرامرزم وقتی دید تنهام ،اومد پیش م و شروع کرد به عذرخواهی! دیگه آخری ها داشت گریه اش می گرفت! اصلا بهش محل نذاشتم فقط آخر مهمونی بهش گفتم فرامرز خان من همون ژیلام که یه موقع باهاش مثل بنده و کنیزت رفتار می کردی آ! می خواست دولا بشه و پاهام رو ماچ کنه که بهش گفتم دیگه فایده نداره! تو امتحان خودت رو پس دادش و رَد شدی!
_چرا برگشتی ایران؟
_خب اینجا رو دوست دارم! یه چند ماه اینجام و یه چند ماهم می رم اونجا! راستی اگه یه کار نیمه وقت برات پیدا بشه دوست داری؟
_چه کاری؟
_شرکت بابا اینا! تو که دنبال حقوق و این چیزا نیستی؟
_نه!
_خب بهش می گم برات جورش کنه! چند روز پیش دنبال یه حسابدار می گشت ! برات خوبه! سرت گرم می شه! می گم تا ساعت یک دو هم بیشتر نباشه! چطوره؟ اینطوری هر روز از خونه میری بیرون و روحیه ت عوض می شه!
_بد نیست!
_پس باهاش صحبت می کنم! بیا بشین دیگه!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل دوم (قسمت 1)
«اون شب شاید بعد از مدت ها یه خواب آروم و بی دغدغه و اضطراب کردم! نمیدونم چرا اما یه جور دیگه شده بودم! یه جور عجیب! احساس پیری دیگه باهام نبود! احساس یه دختر بیست ساله رو نداشتم اما احساس یه زن شصت ساله م ترکم کرده بود!
فردا صبحش ساعت هشت از خواب بیدار شدم.کاری که چندین ماه بود نکرده بودم! احساس می کردم باید بیدار شم! انگار کاری برای انجام دادن داشتم! شاید بعد از چند ماه برای خودم صبحونه درست کردم و با لذت خوردم. بعدش با ذوق،نه مثل همیشه از سرِ ناچاری ،خونه رو تمیز کردم و یه دوش گرفتم.انگار منتظر یه چیزی بودم ! البته نه همه چیز!
ساعت حدود یازده بود که زنگ در رو زدن ! یه آن با خودم فکر کردم ممکنه ژیلا باشه اما اون موقع روز حتما تو شرکت بود!
رفتم جلو آیفون که دیدم وای،خالمه با یه مرد کچل و چاق و پیر ! حدس زدم که باید رحیم آقا برادر کریم آقا باشه! اولش یه حالت انزجار برام پیش اومد اما وقتی یاد حرفای ژیلا افتادم ،خنده م گرفت! و عجیب بود! شاید اگه شی قبل ژیلا رو ندیده بودم بعد از این مهمونا خودکشی می کردم!
خلاصه آیفون رو جواب دادم و در روز باز کردم اما بعدش بلافاصله پشیمون شدم! می تونستم جواب ندم و اونام یکی دو دقیقه بعد می رفتن! حالا که جواب داده بودم و اونام داشتن می اومدن بالا!
صبر کردم تا زنگ آپارتمان رو بزنن که زدن و با تأمل در رو باز کردم! صحنه ی خیلی جالبی بود !تا چشم رحیم آقا به من افتاد،انگار زیادی خوشحال شد و تا خواست سلام کنه ،آب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد! اونم چه سرفه ای! اصلا بند نمی اومد! بیچاره حتما منو تو لباس عروسی می دید و خودشو تو لباس دامادی! رفتار خاله مم تماشایی بود ! یه لحظه به من یه خنده ی مصنوعی و مجبوری تحویل می داد و یه لحظه با دستش می زد پشت رحیم آقا و هی می گفت " اِوا رحیم آقا! چی شد؟! حتما چشمت کردن ! الآن می گم مونا جون برات اسفند دود کنه! "
بعد دو تا جمله به من می گفت و دوباره با دست می زد پشت رحیم آقا ! خلاصه بعد از چند دقیقه که سرفه های رحیم آقا قطع شد ،توجیهات خاله م شروع شد ! چشم زخم اول کار شگون داره و می گن زبون مرد بسته شده و این مزخرفات!
براشون چایی و میوه آوردم و خودم نشستم که خاله م شروع کرد! همون حرفایی که پای تلفن زده بود با مخلفات بیشتر و تعریفات زیادتر ! نه از من! از رحیم آقا ! تو این مدتم که رحیم آقا داشت با چشماش منو می خورد!
آخرین جمله ی سخنرانی نیم ساعته ی خاله م این بود که دود از کنده پا می شه و این رحیم آقا مَرد ساله و هزار تا دختر الآن آماده ن که کنیزیش رو بکنن! نمی دونم چی از رحیم آقا گرفته بود که انقدر براش تبلیغ می کرد !بیخود نبود که پدرم از خاله م و شوهرش خوشش نمی اومد و فقط سالی یکبار عید همدیگرو می دیدن!
بعد از خاله م نوبت رحیم آقا بود که شروع کرد.یعنی با پوست کندن یه پرتقال شروع کرد و همونجور که با عشق پرتقال رو پوست می کند گفت»
_دختر جون هر سری یه سامون می خواد! تو این مُلک یه دختر تنها نمی تونه دووم بیاره! به هر کسی م نمیشه اعتماد کرد ! این جوونای امروزی م که یه دستمال ندارن دماغشون رو بگیرون چه برسه به پول و عروسی! بنده و شمام دیگه سن و سالی ازمون گذشته و بهار زندگی رو به خزون رسوندیم و اون شور و شوق جوونی رو نداریم که دنبال بهانه های الکی بگردیم ! منم که معرف حضورتون هستم!
«بعد خندید و به خاله م اشاره کرد و گفت«
_ضامن معتبرم که دارم! خدا شاهده که قصد من فقط منافع خودم نیس! یعنی نه اینکه فکر خودم نباشم اما بیشتر به فکر شمام! بنده نسبت به ارادتی که سالیان سال به مادر خدابیامرز و پدرتون داشتم،بعد از مدت ها تفکر ،بهترین راه حل رو این دیدم که با این وصلت ،ثواب دنیا و آخرت رو بخرم و با یه تیر دو نشون بزنم ! از نظر مالی م که مشکل ندارم و خدا رو صد هزار مرتیه شکر ،انقدری هس که دست پیش نامرد دراز نکنیم ! تنهایی برای مرد قابل تحمله اما برای زن نه! هزار تا چشم ناپاک دنبال زن تنهاس! من می دونم که دست اون خدابیامرزام برای شما از قبر بیرونه! با این وصلت روح اونام شاد می شه! می گه پدر باید در زنده بودنش،بچه ها رو سر و سامون بده و بعد با خیال راحت سرش رو بذاره زمین ! خدا رحمت کنه پدرتون رو! عمرش به این یکی وفا نکرد! حالا این وظیفه ی اقوامه که جبران کنن ! اگه اجازه بفرمایین ما یه عقد ساده می کنیم و بقیه رو می ذاریم برای بعد از سال اون مرحوم! خونه و زندگی رو هم درش رو می بندیمو می ذاریم باشه! خواستین اجاره ش می دیم! خواستین می فروشیم! همه شم مال خودتون و تحت اختیار خودتون! بنده م مثل یه وکیل معتمد همراهی می کنم!
«همینجوری پشت سر هم حرف می زد ! یه نفس! از اون آدمای حراف و سر و زبون دار بود! خدا رحم کرد که آب پرتقالی که پوست کنده بود راه افتاد و داشت از دستش می چکید زمین و خواست با زبون دستش رو لیس بزنه که من یه فرصت کوتاه پیدا کردم! همونجور که از حرکتش چندشم شده بود گفتم»
_از لطف شما و خاله م ممنونم اما من قصد ازدواج ندارم!
«پرتقال پوست کنده و له شده ،همونجور تو دستش موند و مات شد به من!
خاله مم همینطور! شاید یه دقیقه سکوت برقرار شد که خاله م گفت»
_دختر جون ما خیر و صلاحت...
«نذاشتم جمله ش تموم بشه و گفتم»
_ممنون! اما من قصد ازدواج ندارم!
_مگه می شه یه دختر تنها زندگی کنه؟!
_چرا نمی شه؟!
_هزار تا حرف براش در می آرن!
_من اهمیت نمی دم!
«تو همین موقع رحیم آقا که نصف پرتقالش رو خورده بود با دستمال دستهاش رو پاک کرد و با یه لبخند چندش آور گفت»
_زن داداش چقدر هولین شما! مونا خانم حق دارن! باید یه کمی فکر کنن! این جلسه فقط محض دیدن بود ! انشااله مرتبه ی بعد...
«زود رفتم تو حرفش و گفتم»
_مرتبه ی بعدی وجود نداره!
«اینو که گفتم خشکش زد که خاله م گفت»
_انگار سن و سالت که رفته بالا ،اَدبم یادت رفته! ناسلامتی یه بزرگتر داره حرف می زنه!
«چپ چپ نگاهش کردم که گفت»
_دختر جون عاقل باش! این یکی م بره دیگه مشکل بتونی کسی رو پیدا کنی ! شوهر که تو خیابون نریخته!
_ممنون خاله جون! اما اگرم ریخته باشه،من فعلا قصد ازدواج ندارم ! این آخرین حرف منه!
«بازم یه خرده سکوت برقرار شد که رحیم آقا همونجور که از جاش بلند می شد گفت»
_پاشو زن داداش!پاشو! این خانم خیلی دماغش باد داره!
«یه پوزخند بهش زدم و خودم تندتر از جام بلند شدم.خالمم ناچاری بلند شد و کیفش رو از روی میز برداشت و دوتایی راه افتادن طرف در که زیر لبی گفت»
_پشیمون می شی!
«جواب ندادم و جلوتر رفتم و در رو باز کردم .رحیم آقا رسید به کفش هاش و دولا شد و پوشیدشون و داشت بندهاشو می بست که خاله م با چشم و ابرو شروع کرد و به من اشاره کردن که یعنی از رحیم آقا عذرخواهی کنم که مثلا یه راهی برای برگشت وجود داشته باشه.اما من فقط نگاهش کردم که عصبانی شد و کفش هاشو پوشید و بدون خداحافظی رفت بیرون!رحیم آقا دنبالش! منم کمی صبر کردم تا آسانسور اومد بالا و دوتایی رفتن توش و یه لحظه بعد آسانسور رفت پایین! خیالم راحت شد! در رو بستم و رفتم آیفون رو روشن کردم.یه دقیقه بعد دیدم شون که داشتن از در می رفتن بیرون! رحیم آقا خیلی عصبانی بود و همونجور که می رفت تند و تند حرف می زد و با دست خونه رو نشون می دادا! نخواستم گوشی رو بردارم که ببینم چی میگه! به اندازه ی کافی عصبانی بودم! حتما داشت در مورد من چرت و پرت می گفت!
آیفون رو خاموش کردم و ظرفا رو از روی میز جمع کردم و رفتم روی مبل نشستم !راستش آماده شدم که گریه کنم! یعنی بغض تو گلوم بود! اما نگه ش داشته بودم تا ظرفا جمع بشه و با دل راحت آزادش کنم اما تو همین موقع تلفن زنگ زد .ژیلا بود!»
_الو! از ژیلا به مونا! از ژیلا به مونا!
«خنده م گرفت و گفتم»
_مونا! به گوشم!
_موقعیت رو گزارش کن! به گوشم!
_موقعیت افتضاح ! به گوشم!
_ژیلا! مفهوم نیست ! به گوشم!
_مونا! همین الآن خواستگار شصت ساله با خاله م اینجا بودن ! به گوشم!
_ژیلا! رَدشون که نکردی! وضعیت اضطراریه! شوهر نایاب! به گوشم!
_مونا! گزارش دیر رسید! با وضع بَد رَدشون کردم! به گوشم!
_ژیلا! تو اگه به گوش و به هوش بودی که شوهر به این خوبی رو رَد نمی کردی ! نفهمیدی از کدوم طرف رفتن که برم دنبالشون و برشون گردونم؟!
_گم شو ژیلا! مرتیکه از سن و سالش خجالت نمی کشه!
_والا بیچاره سن و سالی نداشته! یعنی پیش این یکی که من برات پیدا کردم سن و سالی نداره! خواستگاری که من برات جور کردم هشتاد و سه رو شیرین داره!
_لوس نشو! همین الآن اگه تلفن نمی کردی می خواستم گریه کنم!
_نکردی که!
_نه!
_خوبه! اشک هاتو بزار واسه این یکی خواستگار چون واقعا گریه داره! حالا تا نیم ساعت دیگه آماده شو که می آم دنبالت!
_که کجا بریم؟!
_یه آرایشگاه! باید آماده بشی برای شب!
_امشب؟!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
_آره! گفتم بهت که! شب یه مهمونی دعوت دارم! حاضر شو که الآن می رسم اونجا! بای!
«اینو گفت و تلفن رو قطع کرد ! دیگه فرصت نداشتم به جریان خواستگاری فکر کنم که ناراحت بشم! تند بلند شدم و کارام رو کردم و حاضر شدم.سه ربع بعد ژیلا رسید و از همون پای آیفون گفت که برم پایین.منم در رو قفل کردم و رفتم پایین. یه مزدای شیک داشت. سوار شدیم و حرکت کردیم که گفت»
_چطوری عروس خانم؟!
_لوس نشو! یادم که می افته گریه م می گیره!
_خیلی ناراحتت کرد؟! اسمش چی بود؟!
_رحیم آقا! آره ،خیلی ناراحت شدم!
_انتقام ! باید از نوع شون انتقام بگیریم!
«اینو گفت و ماشین رو یه مرتیه کشید سمت راست خیابون و جلو یه پسر حدود بیست و هفت هشت ساله ترمز کرد و از همون طرف شیشه سمت منو داد پایین و گفت»
_ببخشین آقا! مسیرت کجاست؟
«پسره با خنده گفت»
__من مستقیم میرم!
«ژیلا با یه لبخند قشنگ گفت»
_چه خوب!
«بعد دست کرد از تو کیفش یه صد تومنی در آورد و برد از پنجره بیرون و گفت»
_اینو بگیرین لطفا!
«پسره صدتومنی رو گرفت که ژیلا گفت»
_حالا شما با این ،بلیت اتوبوس بخرین و سوار شین ببینم کدوممون زودتر می رسه اونجا!
«من نفسم بند اومده بود! پسره همونجوری مات شده بود به ژیلا که اونم خیلی خونسرد گاز داد و با سرعت حرکت کرد ! یه آن برگشتم و به پسره نگاه کردم! هنوز صد تومنی تو دستش بود و مات ما رو که دور می شدیم نگاه می کرد!یه دفعه ژیلا زد زیر خنده و گفت»
_خوشت اومد؟! این به اون در!
«یه لحظه مکث کردم و بعد زدم زیر خنده! اونم از اون خنده ها! اصلا نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم! خنده ی چندساله بود! از ته ته دل! شاید پنج دقیقه ی تموم دوتایی داشتیم می خندیدیم که ژیلا گفت»
_ببین الآن پنج سال جوون شدی!
_واقعا! تو چه جوری جرأت کردی ژیلا؟!
_جرأت برای چی؟! یه مسابقه با هم گذاشتیم! فقط من با ماشین خودم و اون با اتوبوس!
_طفلک خشکش زده بود!
_از این به بعد هر مردی ناراحتت کرد ،تلافی ش رو سر یه مرد دیگه در بیار ! اینطوری هی جوون می شی! راستی دلت می خواد تلافی کار سعید رو سر یکی دیگه در بیاریم؟!
_نه! نه! قربونت! همین یکی کافیه!
_می خوای همینطوری که با هم حرف می زنیم و می خندیم با ماشین بزنم و دو سه تاشون رو زیر بگیرم که دلت خنک بشه؟!
_نه تو رو خدا!
_بذار حداقل این پیرمرده رو زیر کنم که یه وقت به فکر خواستگاری از یه دختر جوون نیفته!
_نه جون من ژیلا! من اصلا دیگه هیچ ناراحتی از مَردا ندارم!
_مطمئنی؟!
_مطمئنِ مطمئنم! تو فقط آروم رانندگی ت رو بکن.
«دوباره دوتایی زدیم زیر خنده! تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم .یه آرایشگاه معروف بود بالای شهر.پنج شش ساعتی اونجا کار داشتیم.حسابی خسته شدم. اما وقتی بعدش تو آینه نگاه کردم واقعا نتونستم خودمو بشناسم ! برام خیلی عجیب بود! نه تنها مدل موهام عوض شده بود که کلا فرم صورت و آرایشمم عوض کرده بودن! راستش اول که می خواستم برم حتی فکرشم نمی کردم که اینطوری باشه! چند سال بود که آرایشگاه نرفته بودم ؟! سه سال؟ چهار سال؟! یعنی نه اینکه اصلا آرایشگاه نرفته باشم! می رفتم اما تو همون کوچه ی خودمون و پیش یه خانم پیر که فقط به صورت قدیمی و کلاسیک باقی مونده بود و می تونست موها رو کوتاه کنه ! همین! تو ماهواره دیده بودم که تو خارج به طور کلی روش آرایش تغییر کرده اما حالا داشتم به چشم خودم و در مورد خودم می دیدم! از نوع کوتاه کردن موها و فُرم دادن خیلی عجیب و قشنگ گذشته،بُخور و ماساژ و پاکسازی صورت و ماسک و کشش و چی و چی و چی ،اونم با چندین نوع دستگاه که اولش از دیدن هر کدوم وحشت می کردم تا تغییر مدل ابروها با تکنولوژی کامپیوتری! واقعا باروم نمی شد که تو یه جلسه بشه این همه تغییر در صورت یه آدم ایجاد کرد! و مسلما در روحیه ی آدم ! همون تغییر فرم موهام کافی بود که از من یه آدم دیگه بسازه ! و ساخت!
وقتی ژیلا رسوندم خونه و رفتم بالا و خودمو تو آینه نگاه کردم چنان احساس شادی بهم دست داد که در یه لحظه خودمو چند سال جوون تر دیدم! و همین باعث شد تا نگاه دیگه ای به زندگی و آینده داشته باشم!یه نگاه امیدوار!
ژیلا راست می گفت! خیلی وقت بود که خودمو باخته بودم!
حالا دیگه با این تغییر دلم می خواست با تغییرات دیگه م تو دنیا هماهنگ بشم! باید زنده بود و زندگی کرد!
تلویزیون رو روشن کردم و زدم رو کانال ماهواره اما صفحه سیاه بود! روپوشم رو پوشیدم و کلیدم رو برداشتم و رفتم بیرون و با آسانسور رفتم پایین و دم اتاق آقا فتاح ایستادم و در زدم .یه خرده بعد در باز شد و آقا فتاح با تعجب یه نگاهی به من کرد و بعد با شک و تردید و دودلی ،آروم گفت»
_شمایین؟!
_سلام آقا فتاح!
_سلام از بنده س خانم!
«شاید هنوز دچار دودلی بود که من خودمم یا نه! یعنی مونای دیروزی یا یکی دیگه شبیه خودم!»
_آقا فتاح انگار دیش ماهواره به هم خورده! چیزی نشون نمی ده!
«یه نگاهی بهم کرد و گفت»
_دیش؟!
_بعله!
_اونو که خودتون گفتین جمع کنم! یادتون نیس؟! یه سال و نیم پیش ،بلکه م بیشتر! همون موقع که می اومدن جمع می کردن آ !
«تازه یادم افتاد! راست می گفت!»
_کجا گذاشتینش؟!
_تو انبارتون.
_می شه برین بیارینش؟
_چشم!
_لطفا به یکی م بگین بیاد وصلش کنه!
_چشم خانم!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
هنوز داشت با تعجب به من نگاه می کرد که ازش خداحافظی کردم و برگشتم بالا! خیلی جالب بود که اولین تایید را در مورد تغییر چهره ام از آقا فتاح گرفتم! بدون یه کلمه صحبت کردن!
حیلی گرسنه ام بود! معمولا شام سالاد می خوردم اما اونقدر گرسنه بودم که حتما بایدغیر از سالاد یه چیزی می خوردم.
بهترین چیز تخم مرغ بود. یه نیمروی عالی با کره درست کردم و بعدش تند و با اشتها خوردم و وسط شم هی می رفتم جلوی آینه و خودمو توش نگاه می کردم و لذت می بردم و هر دفعه می رفتم سر کمد لباسام تا یه لباسی برای امشب انتخاب کنم. ساعت رو نگاه کردم. یه ساعتی تا اومدن ژیلا وقت داشتم. یه دوش گرفتم و بعد از ارایش یه تلفن به ژیلا زدم که گفت تا نیم ساعت دیگه می آد دنبالم.
تند و سریع یه لباس رو برداشتم و پوشیدم و کیف و کفشم رو آماده کردم و پول برداشتم و آماده نشستم.
ژیلا سه ربع بعد رسید و زنگ زد و منم چراغا رو خاموش کردم و در رو قفل کردم و رفتم پایین و دوتاییی سوار ماشین ژیلا شدیم و حرکت کردیم که پرسیدم:
- این مهمونی چی هست؟
- شب شعر.
- شب شعر؟!
- آره!
- اونوقت من و تو می ریم چیکار؟!
- تو شب شعر که نباید همه شاعر باشن! مگه وقتی فیلم نشون می دن، مثلا تئاتر اجرا می کنن، همه هنرپیشه ها می رن تماشا؟!
- خوب نه اما شعر فرق می کنه!
- اونم همونه! شعرا شعر رو برای مردم می گن دیگه!
- آخه من چیزی حالیم نمی شه!
- قرارم نیست که حالی ات بشه! تو فقط بگو به به! به به! هر وقتم دیدی طرف ساکت شد براش کف بزن!
- از اول تا آخرش شعر می خونن؟!
- نه! همون اول یکی دو ساعت شعر می خونن و بعدش مهمونی معمولی شروع می شه! یعنی در واقع بقیه شعر در مورد شعرایی که خوندن بحث می کنن.
- اون وقت من چیکار کنم؟!
یه نگاهی به من کرد و بعد گفت:
اولا اونجا که کسی از تو خنگ بی سواد نظر نمی خواد! دوماً اگه یه احمقی اونجا پیدا شد که خواست نظر تو رو در مورد شعرش بدونه، مطمئن باش که اون از خودت خنگ تر و بی سوادتره، که بین اون همه آدم تو رو انتخاب کرده! پس هرچی گفتی، گفتی، و اهمیت نداره چون اون حالی اش نمی شه. سوماً اگر می خوای کسی اونجا نفهمه که تو چقدر بی سوادی، هر شعری رو که نظرت رو در موردش خواستن، اول یه خرده قیافه بگیر که یعنی دارم فکر می کنم! بعدش خیلی جدی بگو با قسمت هایی ش موافقم و با قسمت هایی مخالف! مطمئن باش اینو که گفتی طرف اینقدر برات حرف می زنه و توضیح می ده که یه شبه خودت می شی شاعز و از جلسه دیگه باید یه مزخرفات توام گوش بدیم و به به و چه چه بگیم.
مرده بودم از خنده که گفت:
اگه می خوای اینجا، یه شبه ره صدساله رو طی کنی، کافیه یقه ی یکی از شعرا رو بگیری و بهش بگی یعنی ازش خواهش کنی که یه بار دیگه شعرش رو برات بخونه! دیگه دنیا رو بهش دادی!
- بابا دیگه اینطوری هام نیست!
- حالا می بینی!
- -یلی دوره؟
- نه، دیگه کم کم می رسیم.
یه ربع بعد رسیدیم. یه خونه تو یکی از خیابانهای قشنگ بالا بالاهای شهر بود. یه خونه خیلی بزرگ و شیک و قشنگ.
ژیلا زنگ زد که بدون تامل و پرسش در رو باز کردن. یعنی تصویرش رو که دیدن دیگه کار به سوال و جواب نرسید و دوتایی رفتیم تو!
از حیاط رد شدیم و از چند تا پله رفتیم بالا که یه خانم شیک حدود شصت سال اومد به استقبالمون و خیلی گرم با ژیلا خوش و بش کرد و بعد از معرفی من، سه تایی رفتیم تو خونه.
خونه یه سالن بزرگ بود با فرشای آنچنانی و تابلوهای خیلی قشنگ و گرون قیمت و یه عالمه آدم. اما برخلاف اکثر مهمانی ها، زیاد توجه به تازه واردین نداشتن و هر کدوم سرشون گرم بحث و گفتگو بود و وقتی ما نزدیک شون شدیم، انگار تازه متوجه ما شدن و با ژیلا احوالپرسی و تعارف می کردن! چیزی که در نر اول خیلی جلب توجه ام رو کرد، طرز لباس پوشیدن بعضی از آقایون بود! یعنی با اینکه هوا خیلی گرم بود اما گذشته از کت و شلوار که می شد پای رسمی بودن مهمونی گذاشت، انداختن شال گردن بود و دفترهای تو دست شون! انگار همه شون آمده بودن که ت یه شب سرد زمستون، برن اداره دنبال پرونده شون.
یه گوشه سالن یه میز بزرگ بود پر از خوراکی و نوشیدنی که هر کی دلش می خواست از خودش پذیرایی می کرد. در واقع یه شام ساده و سرد بود که خیلی قشنگ تزیین شده بود.
دو تایی رفتیم کنار میز و نوشیدنی برداشتیم و از همونجا مهمونا رو نگاه کردیم. ژیلا اونایی رو که می شناخت بهم معرفی می کرد.
- اون خانم رو می بینی رو مبل نشسته؟
- آره.
- شاعر خیلی خوبیه! اون آقا هه هم همینطور! خدا کنه امشب شعراشونو برامون بخونن.
- بقیه چی؟
- بقیه ام بد نیستن اما اینا یه چیز دیگه ان! خیلی هاشون رو نمی شناسم. یکی دو بار بیشتر اینجا نیومدم.
- کی شروع می شه؟
- یه نیم ساعت دیگه. می ریم تو اون یکی سالن! پشت اونجاست! صندلی چیدن. خوشت اومده از اینجا؟
- آره.خوبه.
- غریبگی نکن! اینجا یه جور خاصیه! فکر کن خونه خودته!
- باشه. راحتم من!
- پس من می رم و برمی گردم. باید با یکی دو نفر یه سلام و احوالپرسی کوچولو و دوستانه بکنم!
- ای شیطون!
- تو ام سعی کن تنها نمونی.
حرکت کرد و دو قدم اون طرف تر ایستاد و با لبخند بهم گفت:
- تنهام نمی مونی!
بعد رفت.
داشتم آروم آروم نوشیدنی ام رو که خیلی ام خوشمزه بود می خوردم و مهمونا رو تماشا می کردم که یه مرتبه از پشت سرم یکی سلام کرد! برگشتم طرفش! یه پسر جوون بود. جوابش رو دادم که گفت:
- مهمونی خوبیه!
- بله، همینطوره!
- اسم من پویاست.
- منم مونا هستم.
- خوشبختم.
سرم رو تکون دادم و دوباره به مهمونها نگاه کردم که گفت:
- راستی تا یادم نرفته بقیه پولتونو بهتون پس بدم.
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. پسر خوش قیافه و خوش تیپی بود! آروم گفتم:
- بقیه پول؟
سرش را تکون داد و گفت: یه بلیت بیشتر نخریدم!
همینجوری نگاهش کردم که خندید و گفت:
یادتون نمی آد؟! امروز تو خیابون! بلیت اتوبوس! مسابقه! صد تومنی!
وای! وای! داشتم از خجالت آب می شدم! خدا لعنتت کنه ژیلا! پسره همون پسری بود که امروز ت خیابون سر به سرش گذاشتیم! نمی دونستم چی باید بهش بگم! شروع کردم به عذر خواهی!
- ببخشین! من واقعاً....! یعنی در واقع...!
- نه! نه! نه! نه! جایی برای عذر خواهی نیست! شوخی قشنگی بود! من اصلا ناراحت نشدم! فقط تعجب! اونم دو بار! امروز و الان!
- در هر صورت من معذرت می خوام! این دوستم خواست کمی شوخی کنه!
- برای من که عالی بود! باعث آشنایی ما شد! می دونین؟ آدم خیلی جاها با خیلی ادما آشنا می شه! یه آشنایی معمولی! اما کمتر اتفاق می افته که اینجور برخوردها پیش بیاد! من به سرنوشت اعتقاد دارم! برام یه همچین اتفاقی خیلی مهمه!
هنوز داشتم خجالت می کشیدم! آروم گفتم:
جدی ناراحت نشدین؟
چرا ناراحت بشم؟! تو یه روز معمولی، در یه جای معمولی، در حال انجام یه کار معمولی، یه اتفاق غیر معمولی! این خیلی جالبه!
نگاهش کردم. از من حدود ده سانتی متر قدش بلندتر بود. احتمالاً یک و هشتاد بود! بلند قد و چهارشونه! یه شلوار جین پوشیده بود با یه تی شرت. موهاش مشکی بود و لخت. برای همین مرتب و با یه حرکت می ریخت تو صورتش و اونم طبق عادت با دستش می دادشون عقب. چشماش حالت عجیبی داشت! یه حالت معصومانه و صادق! مژه های بلند و ته ریش! خیلی ساده اومده بود مهمونی! یعنی مثل بقیه نبود!
اومدم یه چیزی بگم که زیلا از بغلم اومد!
- سلام! سلام!
پویاجواب سلامش را داد. من همونجور که بهش چپ نگاه می کردم گفتم:
- ایشون پویا هستن!
ژیلا نگاهی به پویا کرد و گفت:
آفرین! آفرین! امیدوارم همیشه پویا باقی بمونن!
پویا خندید که من یه چشم غرع به ژیلا رفتم و گفتم:
ایشون همون کسی هستن که امروز صد تومن بهشون دادی بلیت اتوبوس بخرن.
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
یه آن ژیلا جا خورد! یعنی واقعاً جا خورد اما بعدش بهش گفت:
بلیت خریدی؟
پویا با لبخند گفت:
یه دونه!
ژیلا با پررویی دستش را دراز کرد و گفت: پس بقیه پول رو بهم پس یده که دفعه دیگه هم بهت قرض بدم.
از این حرفش هم خنده ام گرفت و هم از خاضر جوابیش خوشم اومد اما بازم خجالت کشیدم و خواستم که به خاطر این شوخی از پویا عذر خواهی کنه که بلافاصله پویا در حال خنده گفت:
اگهاجازه بدین اون صد تومنی رو به عنوان یه یادبود نگه دارم.
دوباره ژیلا گفت:
باشه اما خرجش نکنی ها!
نه مطمئن باشید! احساس می کنم اون صد تومنی برام شانس میاره!
اینو گفت و برگشت به من نگاه کرد که بازم خجالت کشیدم و سرم رو برگردوندم طرف ژیلا که داشت می خندید. منم خندیدم که ژیلا گفت:
اگه می دونستم با یه جوون مودب و خوش تیپ مثل شما سر و کار دارم، حتما جای صد تومنی یه پونصد تومنی بهت می دادم!
پویا هم با لبخند سرش رو به حالت تعظیم جلو ژیلا خم کرد و ژیلا همونجور که داشت برمی گشت طرف دوستاش، یواش یه چشمک کوچولو به من زد و رفت. وقتی دوتایی تنها شدیم آروم گفتم:
- خیلی شوخ و با نمکه!
- و سرزنده
- آره. سرزنده و شاد.
- اما شما نه.
نگاهش کردم که گفت:
شاد نیستین. چرا؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
چرا، هستم.
بهم یه لبخند زد که گفتم:
- خوب نه به شادی ژیلا!
- اسمشون ژیلاست؟
- آره. دوست دوران دانشگاهم.
- چه خوب! نذاشتین با وجود زندگی و گرفتاری هاش ارتباط تون قطع بشه!
یه لحظه مکث کردم و بعد با خنده گفتم:
قطع شده بود! چند سال! یه روزه که همدیگه رو دوباره پیدا کردیم!
- جدی؟!
- زندگی و گرفتاری هاش!
- بله، ازدواج و زندگی و خونه و بچه!
- من ازدواج نکردم!
با تعجب نگاهم کرد و فگت:
جدی؟ چرا؟
دوباره شونه هامو بالا انداختم که گفت:
خیلی دلم می خواد علت مجردی شما رو بدونم.
بعد انگاری متوجه شد که زیادی داره سوال می کنه و وارد زندگی خصوصی من می شه گفت:
معذرت می خوام! قصد فضولی نداشتم فقط ار زوی کنجکاوی!
نه، خواهش می کنم!
یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:
اعتراف می کنم که برای ارضای حس کنجکاویم دارم از التهاب می میرم. خواهش می کنم اگه امکانش هست یه جواب کوچولو بهم بدین.
خندیدم و گفتم:
از مادر و بعدش پدر نگهداری می کردم!
با یه لحظه وقفه گفتم:
بیمار بودن. به ترتیب دقیقاً
هنوزم هستن؟
یه لبخند تلخ زدم. لبخند تاسف، شایدم لبخند عذاب وجدان به خاطر سپر بلا کردن پدر و مادرم! بعد گفتم:
- نه متاسفانه. هر دو فوت کردن.
- متاسفم. روح شون شاد.
- ممنونم.
- این مایه افتخاره و جای قدردانی داره! این روزا آدم کمتر به یه همچین مواردی برمی خوره که یه دتر خانم به خاطر نگهداری از پدر و مادرش از زندگی آینده اش چشم پوشی کنه!
دیگه نتونستم به دروغ گفتن ادامه بدم! نمی دونم چرا! یعنی نمی دونم چرا می خواستم با پویا صادق باشم برای همین گفتم:
شایدم این یه بهانه برام بود.
انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.
حالا یا بهانه یا هر چیز دیگه! قدر مسلم اینه که شما از اونا نگهداری کردین. درسته؟
سر مو تکون دادم.
- خب این خیلی مهمه! مهم و با ارزش! آدم گاهی ته دلش برای انجام کاری دنبال بهانه می گرده! احتمالا شمام ته دلتون، اونجایی که خواسته های واقعی آدمها توشه، مایل بودیم که از پدر و مادرتون نگهداری کنین! شاید بقیه چیزها بهانه بوده!
نگاهش کردم، تا حالا اینجوری و از این زاویه به مساله نگاه نکرده بودم! نگاهم رو دوختم به گوشه سالن و زیر لب گفتم:
- همیشه از این مساله زجر می کشیدم! از اینکه پشت پدر و مادرم پنهان شدم و مجرد موندم رو به گردن اونا انداختم.
- مجرد موندن یه جرم نیست که انسان گناهش را گردن کسی بندازه؟1 چرا دنبال توجیه می گردین! شما برای مردم زندگی می کردید؟! این بده! ما بین مردم زندگی می کنیم نه برای مردم. ما با هم زندگی می کنیم ولی نه برای هم! احساس می کنم شما برای فرار از حرف مردم پشت پدر و مادرتو پنهان شدید!
دوباره نگاهش کردم و آروم گفتم:
شاید.
ببینین! من امشب نمی خواستم بیام اینجا اما فعلا اینجام! و همین مهمه! امشب و همین لحظه! حالا من چه فکری کردم که اومدم زیاداهمیت نداره! هر کسی برای هر کاری توجیهی داره! من به یه نفر کمک می کنم که مثلا برام دعا کنه! من به یه نفر کمک می کنم که بعدها اون به من کمک کنه! من به یه نفر کمک می کنم چون دوستش دارم و می خوام اونم دوستم داشته باشه و خیلی دلایل دیگه. اما بعدش معلوم نیست اون طرف برام دعا می کنه یا نه! دوستم خواهد داشت یا نه! مهم اینه که من کمکش کردم! و این کمک ثبت شده! برای من! و به نام من! و این حرکت من بوده!
شمام از پدر و مادرتون نگه داری کردین. همین مهمه!
داشتم به حرفاش فکر می کردم که گفت:
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل دوم (قسمت 3)
_انگار شروع شد!
_چی؟!
_شب شعر!
«تازه متوجه دور و ورم شدم .همه داشتن به یه طرف می رفتن که پویا گفت»
_اجازه می دین که کنارتون بشینم!
«از رفتارش خیلی خوشم اومده بود.رفتار و طرز فکرش!با سر بهش جواب مثبت دادم که دستش رو به عنوان رهنمایی حرکت داد و گفت»
_از این طرف لطفا!
«دوتایی وارد یه سالن دیگه م ردیف به ردیف صندلی توش چیده بودن شدیم و همون وسطا رو دو تا صندلی نشستیم که کمی بعد همه اومدن ،همون خانم صاحب خونه که خیلی م خوش لباس و شیک بود،رفت جلو و به همه خوش آمد گفت و اجازه خواست که شب شعر رو آغاز کنن.با یه شعر از یه خانم شاعر که با دست زدن و تشویق ،اومد جلو که براش یه چیزی مثل تریبون کوچولو با یه میز بلند آوردن و یه بطری آب و چند تا لیوان یه بار مصرف گذاشتن رو میز و اون خانم دفترش رو باز کرد و شروع کرد به شعر خوندن.
شعرش بد نبود .ساده و روون بود.هر بارم می خواست نفس تازه کنه،بقیه احسنت و به به بهش می گفتن.
بعد از اون یه خانم دیگه و بعدش یه آقا که از شعر این یکی نصفش رو نفهمیدم و بعد از اون یه آقای دیگه که اصلا شعرش رو نفهمیدم و بعدش یه استراحت کوچیک دادن و همه همونجا نشستن و چند نفر با نوشیدنی ازشون پذیرایی کردن و اونام بلند بلند در مورد اشعاری که شنیده بودن با هم حرف می زدن.
من و پویام تا همون موقع ساکت بودیم و من داشتم دنبال ژیلا می گشتم که پیداش نبود و کمی بعد اومد و داشت دنبال یه جا برای نشستن می گشت .بهش اشاره کردم که بیاد کنار من بشینه اما از همون دور یه لبخند معنی دار تحویلم داد و رفت یه جای دیگه پیش دوستاش نشست. پویا متوجه ی من بود و شایدم برای اینکه بهانه ی ژیلا رو نگیرم گفت»
_از اشعارشون خوشتون اومد؟
_نمی دونم! بعضیاش خوب بودن بعضی هاشو نفهمیدم!
«بعد خندیدم و گفتم»
_یعنی اونا حتما خوب بودن،من زیاد از شعر سر در نمی آرم!
_نه،شما درست می گین! بعضیاشو منم نفهمیدم! مطمئنم که خودم شاعرم نفهمیده!
_چطوریه همچین چیزی می شه؟!مگه می شه آدم چیزی رو که خودش گفته نفهمه؟!
«خندید و گفت»
_ما آدما اکثرا چیزایی می گیم که خودمون نمی فهمیم و بهش اعتقادی نداریم! اینم یکی از اون چیزاس ! ولی یکی دو نفر اینجا هستن که اشعارشون خیلی عالی و خوبه! یکی شون همون خانمی یه که اون گوشه نشسته.
حتما می شناسیش! خیلی خیلی معروفه! خوب و عالی و شجاع! فکر کنم یه شعری برامون داشته باشه امشب.
«بعد آرو اسمش رو بهم گفت.شناختمش و باعث افتخار بود که در اون لحظه اونجا هستم و ایشون رو می بینم.
تو همین موقع دوباره خانم میزبان پشت تریبون رفت و همه رو به سکوت دعوت کرد و بعدش از همون خانم شاعر که انگار امشب تصمیم نداشت شعری بخونه ،خواهش کرد که بیاد و اگر شده حتی چند بیت از اشعارش رو بخونه که اونم بعد از کف زدن زیاد ما،قبول کرد و رفت پشت تریبون و یه شعر کوتاه و خیلی قشنگ و پرمعنی برامون خوند و بعد از تشویق زیاد رفت سرجاش نشست.بعدش دو سه نفر دیگه شعرشون رو خوندن که همون خانم میزبان رفت جلو و بعد از چند جمله اسم پویا رو صدا کرد! با تعجب برگشتم و به پویا نگاه کردم و آروم بهش گفتم»
_شمام شاعرین؟!
«همونجور که با لبخند از جاش بلند می شد که بره پشت تریبون ،آروم بهم گفت»
_نه! و جدی نه!
«بعد رفت و جلو همه یه تعظیم کوچولو کرد و از همون دور یه نگاه به من کرد و گفت»
_راستش امشب شب عجیبیه!یعنی برای من.یه بازی دیگه از سرنوشت! از سرنوشتی که اسیرشیم و نمی دونیم چرا! امشب می خوام براتون از تاریخ بگم ! از افسانه ها! یا افسانه ی تاریخ!
«بعد دوباره به من نگاه کرد و یه لبخند زد که تو همین موقع م ژیلا یواش برگشت و یه نگاه معنی دار به من کرد.یه لحظه بعد پویا شروع کرد»
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
زمین سرد است و ساکت
آسمان خاموش
نه بادی می وزد اینجا
نه بارانی
درختان،سبز در دانه نهان گشتند
نه رودی
کوه،نه
ابری
نه دریایی!
زمینی پست و خشک
خالی ز هر جنبنده ای
تنها و بی کس
بی پرنده
بی نسیم
بی آب
بی دانه
فتاده گوشه ای از کهکشان
در انتظاری دور
می چرخد!
سوال این است
که آدم هیچ پیدا نیست!
و آدم نیست
الا در بهشتی سبز و خوش
شاداب و سرزنده
پر از نعمت ،عدالت
شادی و امید و تقوا
زیستگاه آدمی تنها!
**
به هر سو می رود
اینجا
و آنجا
این مکان
و آن مکان
هر میوه ای رنگی
گلی با بوی خوش
زیبا
ز هر نوعی
ز هر جایی
روان است
آب در بستر
صدای چهچه مرغان
نوای پیچش باد و نسیم
در برگ آن طوبی
که جان را می نوازد
نغمه ی زیبا و پرمهرش
طعامی خوش
شرابی چون عسل
در نهارها جاریست
همه زیبایی و لطف و طراوت
جایگاهی امن
ولی آدم پریشان است
ز اندوه و غمی پنهان
روانش سخت بیمار است
**
بزرگ دادار یکتا
بنگرد او را
که تنها
در خود و خویش است
و اکنون
گاه لطف و مهربانی
بخشش و جود است
به قدرت آفریند نیمه ی او را!
**
و اینک
آدم و حوا
دو جسم و یک روان
شاد و بسی خوشدل
به هر سو می روند
سرمست از لطف خداوندی
که تنهایی فقط
ذات خداوند است
پس چه شد؟!
ابلیس چون آمد؟
چه افسونی
چه فکری
حیله ای افکند
تا حوا به دام افتاد؟!
چرا حوا؟!
و نه آدم!
پس چرا اینگونه شد؟!
گندم کجا بود؟
از کجا آمد؟!
و شاید سیب بود
از سرخی و خون و لجاجت!
منعِ خوردن
حد و مرز
آزادی نسبی!
یا اطاعت ،پیروی
گردن نهادن بر کلام و نهی او
یا
آزمونی سست و ساده؟!
**
هر چه بود
اینک زمان قهر و تنبیه و مجازات است
قهر و تنبیه و مجازات
نیمه ای آن سوی لطف و مهربانی
بخشش و رحم است
وقت راندن
طرد گشتن
از بهشت پر ز نعمت
راحتی ،آسودگی
خوبی،صفا
کوتاه مدت
از برای آدم و حوا
و پرسش
همچنان در جای خود باقی ست
چرا حوا؟
چرا گندم
چرا سیب و چرا ابلیس؟!
چرا بی اِذن وارد شد
درون آن حریم پاک
چرا حوا به دام افتاد؟
چرا آدم موافق بود؟
و اکنون من کجایم؟
ما کجاییم؟
این همه بیداد و ظلم از چیست؟
این گناه مادر من بود
یا پدر
این گونه بی باک از جسارت
از عقوبت
چشم بر بست و بسی
غافل ز تلبیس و ریا
بار سفر را بست
و پرسش
همچنان باقی ست
چرا حوا؟
و نه آدم!
و شاید آدم و حوا
و نه گندم نه سیب
تنها خطایی،اشتباهی !
کنجکاوی
ذات انسان است!
و من در این معما
خسته از تبعید
دنبال جوابی ساده می گردم.
گناهم چیست؟!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
«شعرش که تموم شد همه براش کف زدن که اونم یه تعظیم کرد و اومد نشست و با لبخند پرسید»
_چیزی ازش فهمیدین؟
_آره،خیلی قشنگ بود!
_جدی می گین یا دارین دلم رو خوش می کنین؟
_نه،جدی می گم! خیلی قشنگ بود!
«اینو که گفتم ازتو جیبش یه کاغذ تا شده در آورد و داد به من و گفت»
_اگه می خواین یادگاری نگهش دارین!
«ازش تشکر کردم و کاغذ رو گرفتم و گفتم»
_نمی خواین اول تو دفترتون بنویسینش؟
_نه،من شعرامو نگه نمی دارم.
_چرا؟!
_نمی دونم ولی نگه نمی دارم.
_اینکه درست نیست ! یعنی هیچکدوم از شعراتون رو ندارین؟!
_چرا اما به همین صورت.تو یه ورق کاغذ!
_ولی بهتره اونا رو تو یه دفتر بنویسین ! شعرتون خیلی قشنگ بود!
_ممنون ولی من خودمو شاعر نمی دونم.
_پس چرا می آیین اینجا؟
_چون شعر رو دوست دارم.یا شایدم می خوام ادای آدمای روشنفکر رو در بیارم یا شایدم چون اینجا منزل خاله م هستش می آم.البته گاهی.
_جدی می گین؟!یعنی اون خانم که میزبان هستن خاله ی شمان؟!
_آره،خیلی م دوست داره که من تو این جور مهمونی هاش شرکت کنم.یعنی کلا خیلی دلش می خواد من بیام اینجا! خیلی تنهاس.
_یعنی چی؟! متوجه نمی شم!
_ایشونم ازدواج نکردن .مثل شما البته با تفاوت سنی زیاد!
«بعد یه لبخند زد و گفت»
_و هیچ دنبال توجیه مجرد موندنش نیست!