پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
خوش به حالت
پیش خودت هستی ..
===
خودم را به چیزهایِ بسیاری شبیه کردم
تا در فراقِ تو
شعری تازه بگویم ..
اما برعکس شد
همه یِ آن چیزها شبیه من شدند
و دردِ فراق گرفتند ..
===
من به در ِ خانه ات تکيه داده ام
عابران مي گويند نيست
به خانه ي متروکش نگاه کن
نيست
رفته است
مي گويند و مي روند
سي سال است مي گويند
نيست
رفته است
گفته اند و رفته اند
من اما
به درِ خانه ات تکيه داده ام ..
===
احساس مسافری را دارم
که باید برود
و نمی داند به کجا
بلیت سفر به ناکجا را
من
سالهاست در مشتم می فشرم
کجاست راننده ؟
فریادم بزند
که جا نمانی
کجاست ؟
===
این همه راه که آمدم
کمتر بود
از این یک قدم
که به تو مانده است ..
من مسافت را
با تپش قلبم محاسبه می کنم ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
زیبایی تو مانند ماه است
برای دیدنت
باید
شب را زنده داشت ..
===
این همه راه آمدم که تو را ببینم
حالا می گویی آن درخت را ببین ؟
ای به این اقبال ..
===
کاش این قلم
نشانی تو را می نوشت
نه در به دری مرا ..
===
در زدن را
از کلید داشتن ،
بیشتر خوش می دارم ..
===
مرا دوست نمیداری
نه
از تنهاییات میترسی
مثل باغبانی که از وحشت گرسنگی خویش
به درختی آب میدهد ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
ما آب را
براي گريستن
نوشيده ايم ..
===
خودم را رو به روی ِ آینه می نشانم
موهاش را شانه می کنم
پلک ها و صورتش را ماساژ می دهم که خنده رو شود ..
می زنم روی دوشش
می گویم
یک امروز را آدم باش / شاد باش
و بیرون که می رود
در را
پشت ِ سرش قفل می کنم
و به او فکر می کنم ..
===
منم !
غریبه ای در عکسی دسته جمعی !
میان آشنایان ..
سوال دائم بی جوابم من !
من ..
" این کیست ؟ " هستم ...
===
یک فنجان چای
با تو خاطره شد
هزار فنجان بی تو
چای ..
===
ميخواهم زندگي كنم
به كوه نگاه كنم
مثل آدم
سوار اتوبوس شوم
چاي بنوشم
با بچهام بازي كنم
اما
شعر ميگويم
دربارهي همين چيزهايي كه ميخواهم
و نميتوانم ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# رسول یونان
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻌﺮ
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺴﺘﻦ
ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻡ ..
.
.
===
سیبی رها بودم
بر پهنه ی آب
و رهایی
سرگردانی بود
کاش دستهایت نزدیک بودند ..
===
نگاه کن !
چقدر سفید است
چقدر تابان
چقدر زیبا ..
فقط برف می تواند
مادر این خرگوش زیبا باشد !
===
چشمک زدی و
دور شدی
و من دنبال تو راه افتادم ..
کاش به خانه ات می رفتی
که میان قصه بود و رویا
و یا به موزه
و یا به تئاتر
اما راه به کتابخانه ها بردی
لعنت بر تو !
من ٬ حالا
سالهاست کتاب ها را ورق می زنم و
تو را نمی یابم ..
===
کاش اتوبوسی که
از جاده پایین ده می گذرد
هر روز خراب شود
وقتی خراب می شود
ما به مسافران
آب و غذا می دهیم
و آن ها به ما
لبخند و زیبایی ..
- - - به روز رسانی شده - - -
در خلاء رها شده ام
مثل انگشتانم در سوراخهای جیب !
ببین
چگونه نبودنت
فقر و بی پناهی را رقم می زند ..
از سرما می لرزم
در هوای تابستان ..
===
عشق
شكل هاي بسيار دل انگيزي دارد
مثل گل سرخ
در دست دختري زيبا
مثل ماه
بالاي كلبه اي برفي
اما من
گوش بريده ونسان ونگوگم
شكل تلخي از عشق ..
===
همیشه خواب تو را میبینم
کشتی که لنگر می گیرد٬
از چشم های ملوانان
پا به اسکله می گذاری
با چمدانی از نور و مروارید ..
همیشه خواب تو را می بینم
در بیداری
و همیشه هم
تو را میان مسافران گم می کنم ..
===
سیبی رها بودم بر پهنهی آب
و رهایی ، سرگردانی بود
کاش دستهایت نزدیک بودند ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
در آوازها
به سویت میآمدم
و باد، بالم بود
اما تو دور بودی
دور ...
همچون کوهی در رویا ..
===
نیامدنش را باور نمی کنم
غیر ممکن است او نیامده باشد
حتما ، حالا زیر باران مانده است
و نا امید و خسته در خیابان ها قدم می زند
من به باز بودن درها
مشکوکم ..
===
نه امپراطورم
و نه ستارهای در مشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است
اشتباه گرفتهام
و به جای او نفس میکشم
راه میروم
غذا میخورم
میخوابم و ...
چه اشتباه دلانگیزی ...
===
بهار ميآيد
عکسها پر از خرگوش ميشوند
بالکنها پر از گنجشگ
طوفان نسيم ميشود و
نسيم شانهاي براي علفزار
بهار ميآيد
دنيا عوض ميشود
اما آمدن بهار مهم نيست
مهم .. شکفتن گلها در قلب توست ..
===
با یک بغل گل سرخ میآیم !
زخمهای قلبم شکوفه کرده است
اما افسوس
کسی گلهای مرا نخواهد دید
بهار آمده
همهجا پر از گل و شکوفه است ...
===
متاسفم ای بهار زیبا !
نمی توانم دوستت بدارم
او از اینجا رفته است !
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
وقتی می خواهی بروی
آسمان، صاف است
راه ها، هموار
ترن ها مدام سوت می کشند
همین طور
کشتی ها
اما وقتی می خواهی بیایی
دریاها، طوفانی می شوند
آسمان ها، ابری
و راه های زمینی را نیز
برف می بندد ..
===
خواب زندگی
در درخششی ابدی ..
صدای دریا از خواب بیدارمان کرد
با سر و رویی پوشیده از خزه
پشت میز صبحانه نشستیم و
فقط آه کشیدیم
برای یک بار هم که شده
نشد
خوابهای خوب را تا آخر ببینیم !
===
زیبارویان فرانسه
زیبارویان انگلیس
همه یک طرف
تو یک طرف ..
آنها مرا
تنها به شعر میرسانند
اما تو
مرا به خانهام باز میگردانی
به همهی هستیام
در فکر توام ..
باران
به زبان ترکی میبارد ..
===
کشتیها او را به نام صدا زدند
گریه کنان
گریه کنان
گفت: « رفتم »
تا به خود بیایم و بگویم نرو
مثل ترانهای نسروده
در میان دود سیگار گم شد
داستان عشق من چنین پایان گرفت ..
===
یک عینک
یک چمدان
یک روسری قرمز
در اتاقم ..
اینجا دختری آمده است
اما خود را نیاورده است ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
نیستی
و این شب سرد و غمگین
ادامه سرمهای است
که تو به چشمانت کشیدهای ...
===
از هر جادهای که آمدهام
نفرینش میکنم
از هر پلی که گذشتهام
شکسته باد ..
عجیب است پلها و جادهها
انسان را به ساحلی میرسانند
که تا چشم کار میکند دریاست
و عجیبتر اینکه تنها ماه میتواند
از آبهای خروشان بگذرد و غرق نشود ..=
===
عشقهای از دست رفته
آوازهایی غمانگیزند
دهان را تلخ میکنند
و تلخ میکنند جهان را
و جهان
به باغ لیمو میماند
بعد از این خوابهاب پاره شده ..
===
لای شب را باز میکنم
مثل دزدی
در خانهای را
وای !
چقدر الماس و رویا اینجاست ..
===
از من خسته شدهای میدانم
اما کمی صبرکن
همهچیز به پایان خواهد رسید
به پایان خواهد رسید این روشنایی
مرگ خواهد آمد
و چراغها را خاموش خواهد کرد ...
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
#ناظم حکمت
تو با چشمان سبزت
در زیر آفتاب خواهی خوابید
من
خمیده بر رویت
همچون نظارهی سهمناکترین حادثه کائنات
به تماشایت خواهم نشست ...
===
اندیشیدن به تو زیباست
و امید بخش
چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا
زمانی که زیباترین ترانه ها را میخواند
اما امید برایم بس نیست
دیگر نمیخواهم گوش دهم
می خواهم خود نغمه سر دهم ...
===
تـو آزادگی ام ، اسارتم
تـو چون برهنه شب تابستان
تن پر التهابم
تـو میهن من ..
تـو چون موجی سبز بر چشمانی درشت
تـو بزرگ، زیبا، پیروز
تـو چون تلاطم حسرتی
در وجودم ..
===
بعضیها انواع گیاهان را خوب می شناسند ،
برخی انواع ماهی ها را ،
من انواع جدایی ها را ..
بعضیها نام ستارگان را از بر می دانند ،
من نام حسرت ها را ..
===
میهنم را دوست دارم
بر چنارهایش تاب خوردهام ،
در بیمارستانهایش خوابیدهام
اندوهم را هیچچیز از دل نمیزداید
جز ترانهها و توتون آن ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
ساعت ، نه
میدانگاه به سنگلاخ بدل شده است
به هر حال در سلول ها را
خواهند بست
این حبس
این بار به درازا کشید
هشت سال،
زندگی پر از امید است
محبوبم !
زندگی جدی است
به اندازه ی دوست داشتن تو ..
===
خيره در چشمانت که مي شوم
بوي خاک آفتاب خورده به مشامم مي خورد
گم مي شوم در گندمزار
ميان خوشه ها
بال به بال شراره هاي سبز در بيکران ها به پرواز در مي آيم
چشمان تو چون تغيير مداوم ماده
هر روز پاره اي از رازش را مي نمايد
اما هرگز
تن به تسليمي تمام نمي دهد ..
===
زیباترین دریا
دریایی است
که تا کنون پیموده نشده
و زیباترین کودک
کودکی است که
هنوز بزرگ نشده.
روزهای زیبایمان
روزهایی است که تاکنون نزیسته ایم آنها را
و زیباترین حرف من به تو
حرفی است که تاکنون
نتوانسته ام آن را
بگویم به تو....
===
کتابي مي خوانم
تو در آني
ترانه اي مي شنوم
تو در آني
نان مي خورم
در برابرم توئي
کار مي کنم
مي نشيني و چشم در من مي دوزي
اي هميشه حاضر من
با همديگر سخن نمي گوئيم
صداي همديگر را نمي شنويم
اي بيوه ي هشت ساله ي من ...
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# محمدعلی بهمنی
حیف از امروز که بی عشق شب آمد
ای عشق !
کاش خورشید تو آغاز کند فردا را ...
===
من
دل رفتن نداشتم
درخت خانه ات ماندم ..
تو
رفتن را
دل دل نکن !
ریزش برگ هایم
آزارت می دهد ..
===
تعداد ،
صورت مسأله را تغییر نمیدهد
حدس بزن
چندبار گفتهایم و شنیده نشدهایم
چندبار شنیدهایم و
باورمان نشده است
چندبار ...
پدرم میگفت :
پدربزرگات، دوستات دارم را
یکبار هم به زبان نیاورد
مادربزرگات اما
یکقرن با او عاشقی کرد ..
===
جهان
کوچکتر از آن است که گمت کند
می بویمت و
می جویمت
با رایحه خودت صدایم بزن ..
===
فالمان هرچه باشد
باشد ...
حالمان را درياب !
خيالکن حافظ را گشودهاي و ميخواني :
« مژده اي دل که مسيحا نفسي ميآيد »
يا
« قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود »
چه فرق ؟
فال نخواندهي تو
منم !