پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست
گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست
اندرین بادیه پنهان قدر اندازی هست
آنچه ازکار فروبسته گره بگشاید
هست و در حوصله زمزمه پروازی هست
تاب گفتار اگر هست شناسائی نیست
وای آن بنده که در سینه او رازی هست
گرچه صد گونه بصد سوز مرا سوخته اند
ای خوشا لذت آن سوز کو هم سازی هست
مرده خاکیم و سزاوار دل زنده شدیم
این دل زنده و ما ، کار خدا سازی هست
شعله سینه من خانه فروز است ولی
شعله ئی هست که هم خانه براندازی هست
تکیه بر عقل جهان بین فلاطون نکنم
در کنارم دلکی شوخ و نظر بازی هست
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
این جهان چیست صنم خانه پندار من است
این جهان چیست صنم خانه پندار من است
جلوهٔ او گرو دیدهٔ بیدار من است
همه آفاق که گیرم به نگاهی او را
حلقه ئی هست که از گردش پرگار من است
هستی و نیستی از دیدن و نا دیدن من
چو زمان و چو مکان شوخی افکار من است
از فسون کاری دل سیر و سکون غیب و حضور
اینکه غماز و گشاینده اسرار من است
آن جهانی که درو کاشته را می دروند
نور و نارش همو از سبحه و زنار من است
ساز تقدیرم و صد نغمه پنهان دارم
هر کجا زخمه اندیشه رسد تار من است
ای من از فیض تو پاینده نشان تو کجاست
این دو گیتی اثر ماست جهان تو کجاست
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین
فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین
چهره گشا ، غزل سرا، باده بیار این چنین
اشک چکیده ام ببین هم به نگاه خود نگر
ریز به نیستان من برق و شرار این چنین
باد بهار را بگو پي بو خیال من برد
وادی و دشت را دهد نقش و نگار این چنین
زادهٔ باغ و راغ را از نفسم طراوتی
در چمن تو زیستم با گل و خار این چنین
عالم آب و خاک را بر محک دلم بسای
روشن و تار خویش را گیر عیار این چنین
دل بکسی نباخته با دو جهان نساخته
من بحضور تو رسم روز شمار این چنین
فاخته کهن صفیر ناله من شنید و گفت
کس نسرود در چمن نغمه پار این چنین
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا
برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا
چو عقده ها که مقام رضا گشود مرا
تپید عشق و درین کشت نا بسامانی
هزار دانه فرو کرد تا درود مرا
ندانم اینکه نگاهش چو دید در خاکم
نفس نفس به عیار زمانه سود مرا
جهانی از خس و خاشاک در میان انداخت
شرارهٔ دلکی داد و آزمود مرا
پیاله گیر ز دستم که رفت کار از دست
کرشمه بازی ساقی ز من ربود مرا
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان
آتش خود بلند کن آتش ما فرو نشان
میکدهٔ تهی سبو حلقه خود فرامشان
مدرسه بلند بانگ بزم فسرده آتشان
فکر گره گشا غلام دین به روایتی تمام
زانکه درون سینه ها دل هدفی است بی نشان
هر دو به منزلی روان هر دو امیر کاروان
عقل به حیله می برد ، عشق برد کشان کشان
عشق ز پا در آورد خیمه شش جهات را
دست دراز می کند تا به طناب کهکشان
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم
تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم
به طواف خانه کاری بخدای خانه دارم
شرر پریده رنگم مگذر ز جلوهٔ من
که بتاب یک دو آنی تب جاودانه دارم
نکنم دگر نگاهی به رهی که طی نمودم
به سراغ صبح فردا روش زمانه دارم
یم عشق کشتی من یم عشق ساحل من
نه غم سفینه دارم نه سر کرانه دارم
شرری فشان ولیکن شرری که وا نسوزد
که هنوز نه نیازم غم آشیانه دارم
“به امید اینکه روزی به شکار خواهی آمد”
ز کمند شهریاران رم آهوانه دارم
تو اگر کرم نمائی به معاشران ببخشم
دو سه جام دلفروزی ز می شبانه دارم
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
نظر به راه نشینان سواره می گذرد
نظر به راه نشینان سواره می گذرد
مرا بگیر که کارم ز چاره می گذرد
به دیگران چو سخن گسترم ز جلوهٔ دوست
به یک نگاه مثال شراره می گذرد
رهی به منزل آن ماه سخت دشوار است
چنانکه عشق بدوش ستاره می گذرد
ز پرده بندی گردون چه جای نومیدیست
که ناوک نظر ما ز خاره می گذرد
یمی است شبنم ما کهکشان کنارهٔ اوست
به یک شکستن موج از کناره می گذرد
به خلوتش چو رسیدی نظر بو او مگشا
که آن دمی است که کار از نظاره می گذرد
من از فراق چو نالم که از هجوم سرشک
ز راه دیده دلم پاره پاره مي گذرد
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به
بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به
یک ذره درد دل از علم فلاطون به
دی مغبچو ئی با من اسرار محبت گفت
اشکی که فرو خوردی از بادهٔ گلگون به
آن فقر که بی تیغه صد کشور دل گیرد
از شوکت دارا بو از فر فریدون به
در دیر مغان آئی مضمون بلند آور
در خانقه صوفی افسانه و افسون به
در جوی روان ما بی منت طوفانی
یک موج اگر خیزد آن موج ز جیحون به
سیلی که تو آوردی در شهر نمی گنجد
این خانه بر اندازی در خلوت هامون به
اقبال غزل خوان را کافر نتوان گفتن
سودا بدماغش زد از مدرسو بیرون به
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست
لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست
گرچه می دانم خیال منزل ایجاد من است
در سفر از پا نشستن همت مردانه نیست
هر زمان یک تازه جولانگاه میخواهم ازو
تا جنون فرمای من گوید دگر ویرانه نیست
با چنین زور جنون پاس گریبان داشتم
در جنون از خود نرفتن کار هر دیوانه نیست
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو
سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو
راه چو مار مي گزد گر نروم بسوی تو
سینه گشاده جبرئیل از بر عاشقان گذشت
تا شرری به او فتد ز آتش آرزوی تو
هم به هوای جلوه ئی پاره کنم حجاب را
هم به نگاه نارسا پرده کشم بروی تو
من به تلاش تو روم یا به تلاش خود روم
عقل و دل نظر همه گم شدگان کوی تو
از چمن تو رسته ام قطرهٔ شبنمی ببخش
خاطر غنچه وا شود کم نشود ز جوی تو