فریادش را می شنوم
در پایان اندیشه
که در زندان است
و خنده هایش را می شنوم
که در پایان شعر من
گرفتار است
نمایش نسخه قابل چاپ
فریادش را می شنوم
در پایان اندیشه
که در زندان است
و خنده هایش را می شنوم
که در پایان شعر من
گرفتار است
این بود زندگی من....
میزی برای کار....
کاری برای تخت....
تختی برای خواب....
خوابی برای جان....جانی برای مرگ....مرگی برای یاد....یادی برای سنگ...
دیگر نمی گذارم
ای دل بازیچه دست شوی
امشب میرویم
من و تو
با هم
تنها
بدون این لاشه
آماده رفتن هستی
پس بکش تیغ را...
دیـــــر
ظهر در نور فقیرانه اش روشن شده ,
دریای سیاهی در قبرش غرق میشود,
این آخرین نور دنیاست,
بی رنگ ترین نوری که وجود دارد
در باطلاق ها علف ها و درختان می لرزند,
در رگهای درخت قان,درد شاخه می کشد.
رنگ زمان می پرد ,فضا مریض می شود,
کشتی خاموش و بی جان در دریای مرده ایستاده است.
هوا جریانی خاکستری دارد,
کلاغ فریاد می زند,
جنگل به خواب می رود.
و مرا آبشار سریع اشکی,
از پایان و درد شعله ها جدا می کند.
فروغ[golrooz]
برگرفته از کتاب مرگ من روزی
دیدن خودم از بالا هم تماشایی بود
منم مثل همه آدمایی بودم که داشتند برای اعدامم
کف میزدند
فقط یه تفاوت داشت
این بود که طناب دور گردن من معلوم بود
ولی طناب دور گردن اونا نه
من که در 10 ثانیه مردم
ولی شما تو این دنیا ذره ذره میمیرید و
یک عالم بهتون میخندند[golrooz]
تو برو ، من هم برای اینکه راحت بروی میگویم : باشد ، برو خیالی نیست …
اما کیست که نداند بی تو تنها چیزی که هست خیال توست !
غمگینم همانند پرنده ای که به دانه های روی تله خیره شده و به این فکر میکند که چگونه بمیرد ؟
گرسنه و آزاد یا سیر و اسیر …
روزها رفتند و من دیگر ، خود نمیدانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم ؟
بگذرم گر از سر پیمان ، میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید ، عاقبت روزی به دیدارم
(فروغ فرخزاد)
هرکه آید گوید :
گریه کن ، تسکین است
گریه آرام دل غمگین است
چند سالی است که من میگریم
در پی تسکینم
ولی ای کاش کسی می دانست
چند دریا بین ما فاصله است
من و آرام دل غمگینم [golrooz]