پاسخ : اشعار لَنْگْسْتون هيوز - Langston Hughes
سياه همچون افريقاي خودم
عيساي مسيح
روي جاده ي مرگت به تو برخوردم.
راهي که از اتفاق پيش گرفته بودم
بي آن که بدانم
تو از آن مي گذري.
هياهوي جماعت که به گوشم آمد
خواستم برگردم
اما کنجکاوي
مانعم شد.
از غريو و هياهو
ناگهان ضعفي عجيب عارضم شد
اما ماندم و
پا پس نکشيدم.
انبوه بي سر و پاها با تمام قوت غريو مي کشيد
اما چنان ضعيف بود
که به اقيانوسي بيمار و خفه مي مانست.
حلقه يي از خار خلنده بر سر داشتي
و به من نگاه نکردي.
گذشتي و
بر دوش خود بردي
همه ي محنت مرا.
پاسخ : اشعار لَنْگْسْتون هيوز - Langston Hughes
سياه همچون افريقاي خودم
غير قابل چاپ
راسي راسي مکافاتيه
اگه مسيح برگرده و پوسّش مث ما سياه باشه ها!
خدا مي دونه تو ايالات متحد آمريکا
چن تا کليسا هس که اون
نتونه توشون نماز بخونه،
چون سياها
هرچي هم که مقدس باشن
ورودشون به اون کليساها قدغنه;
چون تو اون کليساها
عوض مذهب
نژادو به حساب ميارن.
حالا برو سعي کن اينو يه جا به زبون بياري،
هيچ بعيد نيس بگيرن به چارميخت بکشن
عين خود عيساي مسيح!
پاسخ : اشعار لَنْگْسْتون هيوز - Langston Hughes
سياه همچون افريقاي خودم
آوازهاي غمناک
پل را آهن
يه آواز غمناکه تو هوا.
پل را آهن
يه آواز غمناکه تو هوا.
هر وخ يه قطار از روش رد ميشه
دلم ميگه سر بذارم به يه جايي.
رفتم به ايسگا
دل تو دلم نبود.
رفتم به ايسگا
دل تو دلم نبود.
دُمبال يه واگن باري مي گشتم
که غِلَم بده ببرَتَم يه جايي تو جنوب.
آي خدا جونم
آوازاي غمناک داشتن
چيز وحشتناکيه!
آوازاي غمناک داشتن
چيز وحشتناکيه!
واسه نريختن اشکامه که اين جور
نيشمو وا مي کنم و مي خندم.
پاسخ : اشعار لَنْگْسْتون هيوز - Langston Hughes
سياه همچون افريقاي خودم
قطعه ي آمريکايي - آفريقايي
چه دور
چه دور از دسترس است
آفريقا.
حتا خاطره يي هم زنده نمانده است
جز آن ها که کتاب هاي تاريخ ساخته اند،
جز آن هايي که ترانه ها
با طنيني آهنگين در خون مي ريزد
با کلماتي غم سرشت، به زباني بيگانه که زبان سياهان نيست
با طنيني آهنگين سر از خون بيرون مي کشد.
چه دور
چه دور از دسترس است
آفريقا!
طبل ها رام شده اند
در دل زمان گم شده اند.
و با اين همه، از فراسوهاي مه آلود نژادي
ترانه يي به گوش مي آيد که من درکش نمي کنم:
ترانه ي سرزمين پدران ما،
ترانه ي آرزوهايي که به تلخي از دست رفته است
بي آن که براي خود جايي پيدا کند.
چه دور
چه دور از دسترس است
چهره ي سياه آفريقا!
پاسخ : اشعار لَنْگْسْتون هيوز - Langston Hughes
سياه همچون افريقاي خودم
سياه از رودخانه ها سخن مي گويد
من با رودخانه ها آشنايي به هم رسانده ام
رودخانه هايي به ديرينه سالي عالم و قديمي تر از جريان خون
در رگ هاي آدمي.
جان من همچون رودخانه ها عمق پيدا کرده است.
من در فرات غوطه خورده ام
هنگامي که هنوز سپيده دم جهان، جوان بود.
کلبه ام را نزديک رود کنگو ساخته بودم
که خوابم را لالاي مي گفت.
به نيل مي نگريستم و اهرام را بر فراز آن برپا مي داشتم.
ترانه ي مي سي سي پي را مي شنيدم
آنگاه که لينکلن در نيواورلئان فرود آمد،
و سينه ي گل آلودش را ديده ام
که به هنگام غروب به طلا مي ماند.
من با رودخانه ها آشنا شده ام
رودخانه هايي سخت ديرينه سال و ظلماني.
جان من همچون رودخانه ها عمق پيدا کرده است.
پاسخ : اشعار لَنْگْسْتون هيوز - Langston Hughes
سياه همچون افريقاي خودم
گرگ و ميش
تو گرگ و ميش اگه پرسه بزني
گاهي راتو گم مي کني
گاهي هم نه.
اگه به ديوار
مشت بکوبي
گاهي انگشتتو ميشکوني
گاهي هم نه.
همه مي دونن گاهي پيش اومده
که ديوار برُمبه
گرگ و ميش صبح سفيد بشه
و زنجيرا
از دسّا و پاها
بريزه.
پاسخ : اشعار لَنْگْسْتون هيوز - Langston Hughes
سياه همچون افريقاي خودم
روياها
روياهاتو محکم بچسب
واسه اين که اگه روياها بميرن
زنده گي عين مرغ شکسته بالي ميشه
که ديگه مگه پروازو خواب ببينه.
روياهاتو محکم بچسب
واسه اين که اگه روياهات از دس برن
زنده گي عين بيابون برهوتي ميشه
که برفا توش يخ زده باشن.
پاسخ : اشعار لَنْگْسْتون هيوز - Langston Hughes
سياه همچون افريقاي خودم
بارون بهار
بذار بارون ماچت کنه
بذار بارون مث آبچک نقره
رو سرت چيکه کنه.
بذار بارون واسه ت لالايي بگه.
□
بارون، کنار کوره راها
آبگيراي راکد دُرُس مي کنه
تو ناودونا
آبگيراي روون را ميندازه،
شب که ميشه، رو پشت بونامون
لالايي هاي بُريده بُريده ميگه.
□
عاشق بارونم من.
پاسخ : اشعار لَنْگْسْتون هيوز - Langston Hughes
سياه همچون افريقاي خودم
مردم منشب زيباست
چهره هاي مردم من نيز
ستاره ها زيباست
چشم هاي مردم من نيز
خورشيد هم زيباست
روح و جان مردم من نيز.
پاسخ : اشعار لَنْگْسْتون هيوز - Langston Hughes
سياه همچون افريقاي خودم
بزرگ تر که شدم...
خيلي وقت پيش از اينا بود.
من، حالا ديگه بگي نگي رويام يادم رفته
اما اون وقتا
رويام درست اونجا بود و
جلو روم
مث پنجه ي آفتاب برق مي زد.
بعد، اون ديواره رفت بالا.
خورد خورد رفت بالا
ميون من و روياهام.
رفت بالا، اونم با چه آسّه کاري!
خورده خورده
آسّه آسّه رفت بالا و
روشني خوابمو
تاريک کرد و
رويامو ازم پنهون کرد.
بالا رفت تا رسيد به آسمون،
آخ! امان ازين ديوار!
همه جا سايه س و
خودمم که سياه!
تو سايه لميده م
پيش روم، بالا سرم،
ديگه روشني رويام نيس،
جز يه ديوار کت و کلفت هيچي نيس،
جز سايه هيچي نيس.دسّاي من
دسّاي سياي من!
(اونا از تو ديوار رد ميشن
اونا روياي منو پيدا مي کنن)
کمکم کنين دخل اين سياهيا رو بيارم
اين شبو بتارونم
اين سايه رو درب و داغون کنم
تا ازش هزارون پره ي آفتاب درآرم:
هزار گردباد
از خورشيد و رويا!