پاسخ : روا مدار - خسرو گلسرخی
روا مدار
غروب فصلي
اين كفتران عاصي شهر
به انزواي ساكت آن سوي ميله هاي بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبي در اينجا نيست
و تو بسان هميشه ، هميشه دانستن
چه خوب مي داني
كه اينصداي كاذب جاري درون كوچه و كومه
در اين حصار شب زده ي تار
بشارتي ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه هاي بلند
كه رنگ اناري ميله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انكار مي كنند
پاسخ : خون لاله ها - خسرو گلسرخی
خون لاله ها
گل هاي وحشي جنگل
اينك به جست و جوي خون شهيدان نشسته اند
جنگل
كجاست جاي قطره هاي خون شهيدان ؟
آيا
امسال خواهد شكفت اين لاله هاي خون ؟
آيا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهاي خونين
آن سوي سرزمين گرفتاران
آواز مي دهند ... ؟
آيا كنون
نام شهيدان شرقي ما را
آن سوي مرزها
تكرار مي كنند ؟
امسال
جاي پايشان
باراني از ستاره خواهد ريخت ؟
امسال
سال دست هاي جوان است
بر ماشه هاي مسلسل
امسال
سال شكفتن عدالت مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه درايان
امسال
دست هاي تازه تري شليك مي كنند
جنگل
پيراهن محافظ در ستيز خلق
باران بي امان شمالي
اگر بشويد خون
خون مبارزان
اين لاله هاي شكفته
در رنج و اشك ها
در برگ هاي سبز تو هر سال
زنده است
آوازهاي خونين
امسال زمزمه ي ماست
اما در چشم ما
نه ترس و نه گريه
خشم بزرگ خلق
در هر نگاه ساكت ما
شعله مي كشد
پاسخ : دشمن و خلق - خسرو گلسرخی
دشمن و خلق
او سوار آريا - بنز است
تو
بر دوچرخه
تكيه گاه اوست غربي
تكيه گاه توست خلق
اوست يك تن
تو
هزاران ، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن اي قدرت خلق
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهاي ره
تويي پيروز
اوست بازنده
پاسخ : در دست های خالی - خسرو گلسرخی
در دست هاي خالي
تو چهره ات شگفت ترين ست
اي مخمل مقدس آتش
اي بي خيال من
در چشم هاي تو
اين مشت هاي بسته
اين شعله هاي بسته
اين شعله هاي پاك بلند
آخر به انزواي سرد و قفس ها
و فواره هاي منجمد روز
راه خواهد يافت
و طرح منفجر كننده ي آن
بر گوش هاي محتضر
مثل دو گوشواره زرين
آويزه مي كند
اينك سپيده ي آشتي چه قدر نزديك است
و خون سرخ رنگ منقبض ما
آخر به عمق قلب جهان
راه خواهد يافت
تو چهره ات شگفت ترين ست
وقتي تو حرف مي زني
آفتاب
از اوج شوكت خود به زير مي آيد
تا آخرين پيام تو را
مانند برگ كتاب مقدس
بر نيزه هاي نور هديه كند
تا همسايه ها
از تصور بي باكي ما بهراسند
و آن روز خفته در حرير بيايد
كه بوسه هاي دختران عاشق ما
طعم سپيده ي موعود
و رنگ پاك ترين لحظه را نشانه دهد
تو چهره ات عزيزترين است
و رمز گشودن درها
در دست هاي خالي توست
وقتي تو مي گويي
بهار نمي آيد
و زمستان ادامه خواهد داشت
وقتي تو مي گريي
بذرهاي روينده
ميان دست هاي روستايي ما
نابود مي شود
وقتي تو مي خندي
تو چهره ات عزيزترين است
اي مخمل مقدس آتش
اي بي خيال من
پاسخ : تكه اي از يك شعر - خسرو گلسرخی
تكه اي از يك شعر
تو رفتي
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دست جوانت
بشارت فردا
هر سال سبز مي شود
و با شاخه هاي زمزمه گر در تمام خاك
گل مي دهد
گلي به سرخي خون
پاسخ : خسته تر از هميشه - خسرو گلسرخی
خسته تر از هميشه
در دست هاي تو
دنيا
دروغين است
چشمت همه آهن
پايت همه ترديد
دستت همه كاغذ
اين فردا كه فراز دارد م يبيني
قلب بزرگ ماست
دريا درون سينه ام جاري ست
با قايق ترديد
با ارتفاع موج ها ، شلاق
در من همه فانوس ها
خاموش مي شوند
گل ها معلق در فضا
يكريز مي گريند
سنگين يك چيدن
سر پنجه ي بي اعتناي تست
و قلب مغموم كبوترها
در استكاك لحظه هاي دام
با سرخي شفاف
در انتظار مهرباني هاي چشمانند
پايت همه خسته
دستت همه بسته
در من طنين آبشاران نيست
در درست هاي تو
دنيا دروغين است
پاسخ : فصل انفجار خاك - خسرو گلسرخی
فصل انفجار خاك
فصل كاشتن گذشت
اي پر از جوانه و خاك
از كجاي دست رود
مي توان خريد
مشت آب پاك را
تا تو باور كني
پيام هاي خفته درجوانه را
نيزه هاي نعره ي روح حسته و شكسته ي
يك جوانه در سپيده دم
قلب اعتراف را شهيد مي كند
سرد مي شود
لحظه هاي آهنين و داغ ما
در ميان جوي هاي آب هرز
چكه ي غليظ سرخ خونمان
ماهي صبور حوض هاي خانگي ست
فصل انفجار خاك خواب رفت
رعد هاي بي صدا
فتح كرده اند
آسمان كاغذي شهر ما
و جوانه ها
با تمامي سپيد و سعت وجودشان
در ميان جنگل فريب شهر ، غرق گشته اند
ماچ و بوس باد و كاغذ شعار
خوب زيستن
نورهاي كاذب درون كوي شهر
يا نئون هاي خوشگل و تميز و دل فريب
هفت رنگ
دودهاي مشمئز كننده
ساق هاي خوش تراش
شيشه هاي الكل سپيد
و هزار اختگي
و هزار اختگي
فصل كاشتن گذشت
اي رفيق روستا
اي كه بوي شهر مست مي كند ترا
هر سلام
خداحافظي است
شهر ها همه ، روح خستگي ست
ما پيامبر عفونتيم
و رسالتي بدون هاله
بدون حرف و آيه
بر خيال آب ها نوشته ايم
اي رفيق روستا
فصل كاشتن گذشت
فصل انفجار خاك
خواب رفت
پاسخ : دوگانه - خسرو گلسرخی
دوگانه
دشت دستانت
كويري خفته جان در آب
لب
ترك خورده ز گرماي هجوم ظهر
جان
ز سردي چون زمستاني ميان برف چ
لب ز جانش نشأتي هرگز نمي گيرد
جان كرخ
لب ، دمشن خاموش
حرف هايش
جنگل و روييدن رودست
خواب هايش
آفتابي مانده در يك صبح
لايه هاي خشك و تب دارش
مارسان
استاده بر پاهاي باراني كه باريده
چشم در چشمان هر بادي كه مي آيد
خيره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در كمين شب
مشت ها آكنده از ضربت
قدرتش جوبار و دريا نيست
حسرتش سيلاب در شهر است
انتظارش پير گشته
انتظار افتاده بر پلكش
خواب فردا را نمي بيند
او به اين گرما و تب معتاد
جان او از ريشه در
مرداب