پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
یازده
کشتی شکسته ها
زمانی چند ماهیگیر با قایق به دریا رفته بودند که طوفان شد . همگی ئچار وحشت شدند و پاروها را انداختند و شروع کردند به دعا به درگاه خدا که نجاتشان بدهد .
قایق هر لحظه از ساحل دورتر می شد .
سرانجام باتجربه ترین ماهیگیر گفت :
" دوستان چرا پاروها را رها کردید ؟ خداوند به داد کسی می رسد که خودش دست به کاری بزند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
دوازده
موش حریص
موشی تخته های کف اتاق را جوید و شکافی در آن درست کرد .
او به زور از شکاف رد شد و غذای فراوانی پیدا کرد .
موش حریص بود و تا جایی که می توانست غذا خورد . وقتی که روز شد ، موش خواست به سوراخش برگردد ، ولی شکمش آنقدر باد کرده بود که نتوانست از شکاف رد شود .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
سیزده
موش و قورباغه
موشی به مهمانی قورباغه ای رفت . قورباغه با موش در کنار آبگیر دیدار کرد و او را به خانه اش در زیر آب دعوت کرد .
موش وارد آبگیر شد ، ولی آنقدر آب خورد که به سختی توانست جان سالم به در ببرد .
آنوقت گفت : " دیگر هرگز به دیدار موجودات عجیب و غریب نخواهم رفت . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
چهارده
قورباغه و موش و قوش
قورباغه و موش دعواشان شد .
آن دو به یک دشت باز رفتند و به جان هم افتادند .
قوش ( پرنده ای شکاری ) که دید آنها از او غافل مانده اند به سرعت فرود آمد و هر دوشان رو ربود .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
پانزده
موش شهری و موش صحرایی
موش شهری به دیدار موش صحرایی آمد .
موش صحرایی در کشتزاری زندگی می کرد و هر چه از گندم و حبوبات داشت به میهمانش تعارف کرد . موش شهری مدتی دانه ها را گاز زد و بعد گفت :
" لاغری زیاد تو به این خاطر است که غذای درست و حسابی نمی خوری . بیا و ببین ما در شهر چطور زندگی می کنیم . "
این چنین بود که موش صحرایی به دیدار موش شهری رفت .
آنها تا رسیدن شب صبر کردند ، آن موقع موش شهری مهمانش را از راه شکافی به اتاق غذاخوری برد و هر دو از میز بالا رفتند . موش صحرایی تا به حال چنین سفره رنگینی ندیده بود .
او گفت : " حق با توست ، غذای ما موش های صحرایی ناچیز است . من هم می آیم در شهر زندگی کنم . "
چیزی از گفتن این حرف نگذشته بود که مردی با شمع وارد اتاق شد و به تعقیب موش ها پرداخت . آن دو به زحمت توانستند از راه شکاف جان سالم به در ببرند .
موش صحرایی گفت : " نخیر ، خانه من در کشتزار بهتر از اینجاست . شاید آنجا نتوانم شیر و عسل بخورم ، اما بدون ترس و دلهره زندگی می کنم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
شانزده
دریا و رودها و رودخانه ها
مردی پیش مرد دیگری ادعا کرد که می تواند آب خیلی زیادی بخورد .
او گفت : " من می توانم همه آب دریا را سر بکشم . "
"نمی توانی . "
" چرا هزار روبل شرط می بندم که تمام آب دریا را بخورم . "
صبح روز بعد مردم پیش مرد آمدند و گفتند :
"یا برو و همه آب دریا را سربکش ، یا هزار روبل به ما بده . ! "
مرد گفت : " من گفتم آب دریا را سر می کشم و این کار را هم می کنم ، اما نگفتم که آب رودها را می خورم . بر رودها و رودخانه ها سد ببندید تا آب انها به دریا نریزد ، آنوقت من آب دریا را سر میکشم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
هفده
روباه و عقاب
عقابی بچه روباهی رو گرفت و می خواست آن را با خود ببرد . روباه مادر التماس کنان از عقاب خواست که به او رحم کند .
عقاب نپذیرفت و با خود فکر کرد : " مگر چه کاری از دستش برمی آید ؟ آشیانه من بالای درخت کاج است و دست او به آنجا نمی رسد . "
و بچه روباه را با خود برد . روباه مادر دوان دوان به کشتزاری رفت و از آدم ها هیزم روشنی گرفت و به زیر درخت کاج آورد .
نمانده بود روباه درخت را به آتش بکشد که عقاب تقاضای بخشش کرد و بچه روباه را بازگرداند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
هجده
گربه و روباه
گربه ای بر سر اینکه چگونه از دست سگ ها فرار کنند با روباهی گفتگو می کرد .
گربه گفت : " من از سگ ها نمی ترسم . چون یک حیله خوب بلدم که همیشه مرا از دست آنها نجات می دهد . "
روباه گفت : " چطور فقط با یک حیله می توانی از شر سگ ها خلاص شوی ؟ من هفتاد و هفت حیله و کلک می دانم . "
هنگامی که آن دو سرگرم گفتگو بودند چند سوار با شگ هاشان سر رسیدند .
گربه همان یک حیله اش را به کار برد ، یعنی از درختی بالا رفت و سگ ها دست شان به او نرسید . روباه همه حیله هایش را به کار برد ، ولی هیچ کدام کارگر نشد و سگ ها او را گرفتند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
نوزده
میمون و روباه
روزی جانوران میمون را به پادشاهی خود انتخاب کردند ، روباه نزد میمون آمد و گفت :
" حالا شما پادشاه ما هستید و من می خواهم در حق تان خدمتی بکنم . بنده گنجی در جنگل پیدا کرده ام . با من بیایید تا نشانتان بدهم . "
میمون بسیار خوشحال شد و به دنبال روباه راه افتاد .
روباه میمون را به لب دامی برد و گفت : " بفرمایید . من نمی خواهم قبل از شما به آن دست بزنم . "
میمون پایش را در دام گذاشت و گرفتار شد .
آنگاه روباه جانوران را خبر کرد و میمون را به آنها نشان داد و گفت : " ببینید چه پادشاهی برای خودتان انتخاب کرده اید ! آنقدر ابله است که در دام افتاده است . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
بیست
گربه و زنگوله
گربه روزگار موش ها را سیاه کرده بود . هر
روز دو سه تای آنها را شکار می کرد . این بود که موش ها دور هم جمع شدند تا چاره ای پیدا کنند . کلی حرف زدند ، ولی فکرشان به جایی نرسید .
آنگاه بچه موشی گفت :
" من به شما می گویم که با گربه چیکار کنیم . دلیل این که او می تواند شکارمان کند این است که ما متوجه آمدنش نمی شویم . باید زنگوله ای به گردن گربه ببندیم تا موقع آمدنش صدا کند . آنوقت هرگاه که گربه آرام آرام نزدیک شود ما صدایش را می شنویم و فرار می کنیم . "
موش پیری گفت : " گفتنش آسان است ، ولی یک نفر باید زنگوله را به گردن گربه ببندد . فکر تو خوب است ، ولی هر وقت توانستی زنگوله را ببندی آن موقع از تو تشکر می کنیم .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان