دوستی ها بیرنگ .....بی کسی ها پیداست .....راست میگفت سهراب .....آدم اینجا تنهاست
نمایش نسخه قابل چاپ
دوستی ها بیرنگ .....بی کسی ها پیداست .....راست میگفت سهراب .....آدم اینجا تنهاست
می شکنم...
من اگر اشک به دادم نرسد می شکنم....اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم....بر لب کلبه محصور دلممن در این خلوت خاموش سکوتاگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم...اگر از هجر تو آهی نکشم تک تنها به خدا می شکنم...به خدا می شکنم...
چه رسم جالبی است !!!
محبتت را میگذارند پای احتیاجت …
صداقتت را میگذارند پای سادگیت …
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت …
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت …
و وفاداریت را پای بی کسیت …
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج ...!!!
در روزهایی که دلم شکسته بود
یاد حرفهای "پدر ژپتو" افتادم که میگفت:
پینوکیو !
چوبی بمان...
آدم ها سنگی اند...
دنیایشان قشنگ نیست...
دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند
گفته بودم مردم اینجا بدند
دیدی ای دل در جهان یک یارنیست
هیچ کس در زندگی غمخوار نیست
دیدی ای دل حرف من بیجانبود
از برای عشق اینجا جا نبود
نوبهار عمر را دیدی چه شد
زندگی را هیچ فهمیدی چه شد
دیدی ای دل دوستیها بیبهاست
کمترین چیزی که مییابی وفاست
دیدی اینجا باید از خود گمشوی
عاقبت همرنگ این مردم شوی
- - - به روز رسانی شده - - -
وقتی خواستن ها بوی شهوت میدهند
وقتی بودن ها طعم نیازدارند
وقتی تنهایی ها بی هیچ یادی از یار با هر کسی پر میشود
وقتی نگاه ها هرزه به هر سو روانه میشود
وقتی غریزه احساس راپوشش میدهد
وقتی انسان بودن آرزویی دست نیافتنی میشود
دیگر نمی خواهمت
نه تو را و نه هیچ کس دیگر را . . .
گاهی اوقات
باید
بگذری
و
بگذاری
و
بروی ….
وقتی می مانی
و
تحمل میکنی ،
از خودت یک احمق می سازی
برداران گرامی دلتنگی ها همچنان ادامه دارد لطفا به جای دلتنگی تلاش کنید تا شاد باشید
[khande]
ای وای!باز هم دلتنگی سایه اش را روی نیلوفر احساسم انداخته...
باز هم پوست مهتاب از ضعف و بیماری رنگ باخته...
ای وای!ببین چگونه باد و بوران گلدان کوچک قلبم را شکست...
ببین چگونه باز بغضی فرو خورده در ساقه لطیف هنجره ام نشست...
ای وای!چرا نمی توانم از هر نوری,عبوری,شعری بسازم...
چرا نمی توانم زیر جریان سحر آهنگ خدا را بنوازم...
ای وای!دوباره شب محکوم به قتل ستاره های خواب شد...
دوباره دل تنهای ماه برای ملاقات کهکشان بی تاب شد...
ای وای!نمی شود در این حوالی زیر اشک ابرها بی چتر بود...
نمی شود با نسیم بهشت مناجات کرد و بی حرف بود...
ای وای!چطور می توانی به پای غصه های سبز گیاه ننشینی...
چطور می توانی این همه دوری ماه از زمین بی کس را نبینی...
ای وای!می بینی امشب دلم حرف های بی کلام زیادی دارد...
می بینی ولی امشب هم کسی حوصله حرف هایم را ندارد...
خیلی جالبه!!!
من هیچ وقت بلد نبودم انشای خوبی بنویسیم یا یه متنی چیزی...اصلا ادبیات اینام خوب نبود....
ولی تنهایی ، سختی روزگار و بی وفایی ذوق انشا نوشتن و متن نوشتن و... رو به من آموخت.....