پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بر داربستی از چه خواھد شد چه خواھم کرد آونگم
سازی غریبم من که در ھر پرده ام ھر زخمه بنوازد
لحن ھمایون تو می اید برون از ضرب و آھنگم
تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنھان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با ھر که می جنگم
حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نھیب از تو به فرسنگم
در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است بیرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
دل من ! باز مثل سابق باش
با ھمان شور و حال عاشق باش
مھر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان ھمه تو لایق باش
خواستی عقل ھم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش
بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش
ھیچ باد مخالف اینجا نیست
با ھمه بادھا موافق باش
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن
با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن
چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن
با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان
با نسیمت بھار را به سوی من روانه کن
اول این برف سنگین را از سرم پاک کن سپس
موھای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن
حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنھایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بھانه کن
با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من
ھر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن
چنان شو که ھم پیراھن ھم تن از میان برخیزد
بیش از اینھا بیش از اینھا خود را با من یگانه کن
زنده کن در غزل ھایم حال و ھوای پیشین را
شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
دوباره عشق دوباره ھوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره ھوی دوباره ھوس
دوباره ختم زمستان دوباره فتح بھار
دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس
دوباره باد بھاری - ھمان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس
دوباره مزمزه ای از شراب کھنه ی عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس
دوباره ھمسفری با تو تا حوالی وصل
دوباره طنطنه ی کاروان طنین جرس
نگویمت که بیامیز با من اما ، آه
بعید تر منشین از حدود زمزمه رس
که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
که یا بسامدش این عمرھا نیاید بس
کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون
قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس
برای یاختن آن به راه آزادی است
اگر نکوفته ام سر به میله ھای قفس
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
تقدیر تقویم خود را تماماً به خون میکشید
وقتی که رستم تھیگاه سھراب را می درید
بی شک نمی کاست چیزی از ابعاد آن فاجعه
حتی اگر نوشدارو به ھنگام خود می رسید
دیگر مصیبت نه در مرگ سھراب بود و نه در زندگیش
وقتی که رستم در ایینه ی چشم فرزند خود را ندید
ایینه ی آتشینی که گر زال در آن پری می فکند
شاید که یک قاف سیمرغ از آفاق آن می پرید
ایینه ای که اگر اشک و خون می ستردی از آن بی گمان
چون مرگ از عشق ھم نقشی آنجا می آمد پدید
نقشی از آغاز یک عشق - آمیزه ی اشک و خون ناتمام
یک طرح و پیرنگ از روی و موی مه آلود گرد آفرید
سھراب آنروز نه بلکه زان پیش تر کشته شد
آندم که رستم پیاده به شھر سمنگان رسید
و شاید آن شب که در باغ تھمینه تا صبحدم
گل ھای دوشیزگی چید و با او به چربش چمید
آری بسی پیش تر از سرشتی که سھراب بود
خون وی از دشنه ی سرنوشتش فرو می چکید
ورنه چرا پیرمرد آن نشان غم انگیز را
در مھر سھراب با خود نمی دید و در مھره دید ؟
ورنه به جای تنش ھای قھر و تپش ھای خشم
باید که از قلب خود ضربه ی آشتی می شنید
با ھیچ قوچ بھشتی نخواھد زدن تاختش
وقتی که تقدیر قربانی خویش را برگزید
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
دلخوشم با کاشتن ھر چند با آن داشتن نیست
گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست
سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم
لانه را مانند مور از دانه ھا انباشتن نیست
حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا
در نھایت نیز با ھر کاشتن برداشتن نیست
سخت می گیرد جھان بر سختکوشان و از آنروز
چاره ی آزاده ماندن غیر سھل انگشاتن نیست
گر به خاک افتم چو شب پایان چه باک از آنکه کارم
چون مترسک قامت بی قامتی افراشتن نیست
از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است
چاره دست ھمتم را جز فرونگذاشتن نیست
سر به سجده می گذارم با جبین منکسر ھم
در نماز ما شکستن ھست اگر نگزاشتن نیست
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست
ورھست به زعم تو به تعبیر من این نیست
از بویش اگر چشم دلم را نگشاید
یکباره کفن باد به تن پیرھن این نیست
یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل اینست به دریا زدن این نیست
تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی
عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست
عطری است در این سفره ی نگشوده ھم اما
حون دل آھوی ختا و ختن این نیست
سخت است که بر کوه زند تیشه ھم اما
بر سر نزند تیشه اگر کوھکن این نیست
یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشید من - آن یکتنه صد شب شکن - این نیست
زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای ھراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
بانوی اساطیر غزل ھای من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل
ھشدار دل! این بار ، که دریای من اینست
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگی ام نیست کھ معنای من اینست
ھر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
صاحبنظرم علم مرایای من اینست
گیرم که بھشتم به نمازی ندھد دست
قد قامتی افراز که طوبای من اینست
ھمراه تو تا نابترین آب رسیدن
ھمواره عطشنکی رؤیای من اینست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست
دیوانه به سودای پری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند که سودای من اینست
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ای نسیم عشق ! از آفاق شھابی آمدی
از کران ھای بلند آفتابی آمدی
تا کنی مستم ، ھمھ زنبیل ھا را کرده پر
از شمیم آن دو گیسوی شرابی آمدی
سنگفرش از نقره کردند اختران راه تو را
شب که شد از جاده ھای ماھتابی آمدی
نه ھوا نه آب - چیزی از ھوا چیزی از آب
تابناک از کھکشانھای سحابی آمدی
بار رویایی سبک سنگین از افیون از شراب
بستی و تا بستر بیدار خوابی آمدی
دیری از خود گم شدی در عشق نشناسان و باز
تا که خود را درغزل ھایم بیابی آمدی
تا غبار از دل فرو شوییم در ایینه ات
ھمسفر با آسمان و آب آبی آمدی
در کنارت دم غنیمت باد بنشین لحظه ای
آه مھمان عزیزی که شتابی آمدی
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ای خون اصیلت به شتک ھا ز غدیران
افشانده شرف ھا به بلندای دلیران
جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
تو اختر سرخی که به انگیزه ی تکثیر
ترکید بر ایینه ی خورشید ضمیران
ای جوھر سرداری سرھای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران
خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ
ھر بار که آتش زده شد بیشه ی شیران
آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران
و آن روز که با بیرقی از یک تن بی سر
تا شام شدی قافله سالار اسیران
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که ز خونت بنگارند دبیران
حد تو رثا نیست عزای تو حماسه است
ای کاسته شأن تو از این معرکه گیران