قشنگترین اتفاق ذهنم
حادثه ی شنیدن صدای تو بود....
چقدر تنهایم!!
وقتی گاهی کم می شوی....
نمایش نسخه قابل چاپ
قشنگترین اتفاق ذهنم
حادثه ی شنیدن صدای تو بود....
چقدر تنهایم!!
وقتی گاهی کم می شوی....
دلخوشیهایت که کم و اندک باشند
دغدغه هایت که بسیار فراوان
درمی مانی چه کنی؟
به اندک تلنگری بهم می ریزی!!!
به اندک نسیمی ویران می شوی!!
دلخوشم به بودنت...
تنها دغدغه ام نداشتن توست...
بودن و نداشتن...
چه تناقض دلگیری........
.
.ساده بگویم
صدای نفسهایت را کم آورده ام
حالی در احوال من نیست
خرابم امروز
ثانیه ها در انتظار تلف می شوند
و من
در حوالی تشویش نبودنت
هزاران بار جان می دهم...
آنگاه که تقدیر واقع نگردیده و از تدبیر هم کاری ساخته نیست، خواستن اگر با تمام
وجود با بسیج همه اندام ها و نیروهای روح و با قدرتی که در صمیمیت هست،
تجلی کند، اگر همه هستیمان را یک خواهش کنیم، یک خواهش مطلق شویم، اگر
با هجوم ها و حمله های صادقانه سرشار از یقین و امیدواریمان بخواهیم، پاسخ
خویش را خواهیم گرفت.
...........
عشق نمی پرسه تو کی هستی؟ عشق فقط میگه:تو مال منی
عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ میگه:توی قلب من زندگی می کنی
عشق نمی پرسه چه کار میکنی؟ میگه:باعث می شی قلب من به ضربان بیفته
عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟میگه:همیشه با منی
عشق نمی پرسه دوستم داری؟فقط میگه................
دوستت دارم
وقتی احساس کنم نیمه ای از جان منیبی توهرجاکهرومبازوجودم
دلم میخواهد سینه ام بالشی باشد برای شب های دلتنگی تو
وگرمای دستهام یاد آور امنیت وامیدت
وتو جز عطرموهای من عطر دیگری را نبویی...
میخواهم شبهای دلتنگیت ، خستگیت ، بیماریت ... تا صبح دست لای موهایت بکشم
تا صبح خدا را برای داشتنت شکرکنم ... تا صبح نگران باشم که مبادا کابوس ببینی...
صبح ها با نجوایی بیدارت کنم وتو در پی صبحانه دنبال من راه بیفتی،
من راضی ام به اینها...
حتی اگر نرمی بالش را به من ترجیح بدهی و یا سردی دستهایت را بهانه کنی برای نگرفتن دستهای من
حتی اگر شبها زود بخواب بروی و هرگز نفهمی بیدارماندنم را،
من راضی ام حتی اگر هیچ صبحی اشتها برای صبحانه نداشته باشی...
تو فقط... قسم بخور... به جان هردویمان ...که بهم خواهی رساندمان......
http://www.majaless.com/up/get-11-2010-dxyn18vw.gif
هیــچ چیز دلنشین تر از این نیست که:مدام نامت را صدا بزنم...با یک علامت سؤال"؟"و "تـــو" با حوصله جواب بدهی...جـــــان دلـــــم!؟
گـــرمیه آغـــوش هــای ِ مـُـــداومـَـت
لـَـحظه هایم را پـُــر از تـَـمنآی ِ بودَنـَــت می کند
مانده ام که بــی وجودت
چــگونه به صـُــبح برسانم
ثـــانیه به ثـــانیه این شـَــبهآی ِ سـَــرد زمستانی را...!
http://beauty-of-life.ir/wp-content/...omantic-71.jpg
تـــو کــُــجآیی
بــبینی دور از چـــشمآنــَــتنــــگآه مــهربآنــَتدســـتآن ِ مـَـردانه اَتو آغــــوشــَتاکـــسیژن کـَـم آوَرده اَمنــَـفـَــس ِ مــَنبــه حــُضور ِ تو گــِـره خـــورده
http://beauty-of-life.ir/wp-content/...mantic-111.jpg
راهــ کـِـﮧ میـروے
عَقــَـب میـمــانَــم . . .
نـَه بـَـرای اینـکـِـﮧ نـَخواهَـم با تــُــو هـَـم قــَـدم باشَـم
میـخواهـم پا جاے پاهایـَـت بگــُـذارَـم
میـخواهـَـم مـُـراقبـَـت باشَم
میـخواهـَــم رد پایـَـت را هیچ خیابانـے
در آغوش نکـِـشـَــد
تـــُـو فــَـقـَـط بـَــراے مـَـنے ! !