شانه هاي خسته ي غرور من
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
نمایش نسخه قابل چاپ
شانه هاي خسته ي غرور من
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
تو به اندازه تنهائي من خوشبختي
من به اندازه زيبائي تو غمگينم
ما از آن سوته دلانیم که زکس کینه نداریم
یک شهر پر از دشمن و یک یار نداریم
مثل هميشه آخر حرفم / و حرف آخرم را / با بغض مي خورم
عمري است / لبخندهاي لاغر خود را / در دل ذخيره مي كنم: / باشد براي روز مبادا!
دل دردمند مارا که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
ياد ماه روزه و شب هاي قدر
ياد آن پيراهن مشكي به خير!
ياد آن افطارهاي نيمه وقت
روزه هاي كله گنجشكي به خير!
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
لحظه ي شعر گفتن، برايم راستش را بخواهي عجيب است
مثل از شاخه افتادن سیب ساده و سر به زير و نجيب است
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیـچ کـس مـن نپسـندم کـه بجـای تـو بود