خنده بر لب ميزنم تا كس نداند راز من
ورنه اين دنيا كه ما ديديم خنديدن نداشت!
نمایش نسخه قابل چاپ
خنده بر لب ميزنم تا كس نداند راز من
ورنه اين دنيا كه ما ديديم خنديدن نداشت!
خداوندا اگر روزی بشر گردی
ز حال من با خبر گردی
و با چشمان خود نامردمی ها را بینی
باز پشیمان می شوی از قصه ی خلقت
از این بودن ، از این بدعت
زمین و آسمان را کفر می گویی ، نمی گویی ؟؟؟
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.
خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: 50 سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد .
بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند،
با بیحوصلگى گفت : ٣۵ سنت
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت:
براى من یک بستنى خالى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت.
پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت.
هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه اش گرفت !
پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود.
.......
در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.
من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بودم.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم.
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:
آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟
در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت.
پس من کجا بودم؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بودم.
سهراب سپهری
میان آن همه الف وب
در دبستان
آنچه در زندگی واقعیت داشت
خط فاصله بود......
گاهـــﮯ...
حجم ِ בلتنگـﮯ ـهایَـ م
آنقدر زیــآد مـﮯ شـوב
ڪــﮧ دنیــا با تمامـ ِ وسعتش برایَــ م تنگ مـﮯشوב
בلتنگ ِ ڪـسـے ڪـﮧ گردش ِ روزگارش
بـﮧ مَــ טּ ڪـﮧ رسیـב از حرڪـت ایستاב
دلتنگ ِ ڪـسـے ڪـﮧ בلتنگـﮯـهایَـ م رـآ ندیـב
دلتنگ ِ خوבمـ
خوבے ڪـﮧ مدتهاست گم ڪـرבه امـ ...
بگویید بر گورم بنویسند ..
زندگی را دوست داشت ..
ولی آن را نشناخت ..
مهربان بود .. ولی مهر نورزید ..
طبیعت را دوست داشت .. ولی از آن لذت نبرد ..
در آبگیر قلبش جنب و جوش بود .. ولی کسی بدان راه نیافت ..
در زندگی احساس تنهایی می نمود .. ولی هرگز دل به کسی نداد ..
و خلاصه بنویسید ..
زنده بودن را .. برای زندگی کردن دوست داشت ..
نه ..
زندگی را برای زنده بودن ..
زنده یاد "فریدون فروغی"
فرشته از شیطان پرسید:
قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟
شیطان گفت: به آنها میگویم: " هنوز فرصت هست".
شیطان پرسید:قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟
فرشته گفت: به آنها میگویم :"هنوز فرصت هست"
رخ گردون چه بخندد چه نخندد ، تو بخند
مشکلی گر که تورا ،راه ببندد تو بخند
غصه ها فانی و باقی ،همه زنجیر به هم
گر دلت از ستم و غصه برنجد تو بخند
ﮐﺴﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﻬﺖ ﻣﻴﮕﻦ ﺑﯽ ﺍﺣﺴـﺎﺱ . . .
ﻫﻤﻮﻥ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﻫﺎﻳﯽ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ ؛
ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﮐﺮﺩﻥ , ﺁﺧﺮﺵ ﺑﻬﺖ ﻣﻴﮕﻦ:
ﻳﻪ ﮐﻢ ﻣﻨﻄﻘﯽ
ﺑﺎﺵ . . !!