برسر من چه آمده؟؟؟؟؟
نیستم و کسی نمیفهمد، چون من نیستم!!!!
نیشخند زمین و زمان هیچ در من اثر نمیکند، حتی گریه ها و عجز و لابه های همه، قلب فرسوده ام را آب نمیکند.
برسر من چه آمده؟؟؟؟؟
بر سر من چه آمده که اینگونه پرهیاهو و بی تحرک، نگاه مرده ام را بی هیچ تلنگری، راهی خویشتن آباد سوخته ام میکنم و ذره ای داد نمیزنم، شکوه نمیکنم!
گاه خجلت زده، گاه بی هیچ واهمه.
گاه تنها و گاه پر از کسانی که نمی دانم چه کسی آنها را به درونم راه داده؟!
گاه کر از شنیده ها و گاه آنقدر نشنیده ام که کم می آورم و پرده ی گوش هایم را پایین میکشم.
گاه مثل حالا متلاطم و گاه آرام تر از آرام.و فرشته ها گم شدند و کسی نمیفهمد چه می گویم. سرم به سنگ نمیخورد که سنگ ها به سرم میخورند....
طولی نمیکشد که آن "دیر" که گفتم، زود میرسد و من میروم و خودم را پیدا میکنم و نه به زمین کاری دارم، نه به زمان و نه به مردمان زمین و زمان!