پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ندارد درد ما درمان دریغا
بماندم بی سرو سامان دریغا
در این حیرت فلک ها نیز دیری است
که میگردند سرگردان دریغا
رهی بس دور میبینم در این ره
نه سر پیدا و نه پایان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند و نه جان
ز جان دردا و از جانان دریغا
پس از وصلی که همچون یاد بگذشت
در آمد این غم هجران دریغا
حضرت مولانا
[golrooz][golrooz][golrooz]
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
چه دانستم که اين سودا مرا زينسان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جيحون
چه دانستم که سيلابی مرا ناگاه بربايد
چو کشتيم در اندازد ميان قلزم پر خون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ريزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دريا را
چنان دريای بی پايان شود بی آب چون هامون
شکافد نيز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو اين تبديلها آمد نه هامون ماند و نه دريا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرقست در بيچون
چه دانمهای بسيار است ليکن من نميدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دريا کفی افيون
حافظ
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم به ناله بم و زیر
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک
که نقش خال نگارم نمیرود ز ضمیر
بیار ساغر در خوشاب ای ساقی
حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر
به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
ولی کرشمه ساقی نمیکند تقصیر
می دوساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
دل رمیده ما را که پیش میگیرد
خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
رهی معیری
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
نظامی عزیز
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
از ان خسروی می که در جام اوست
شرف نامهی خسروان نام اوست
سخنگوی پیشینه دانای طوس
که آراست روی سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنیهای ناگفته ماند
اگر هر چه بشنیدی از باستان
بگفتی دراز آمدی داستان نگفت
آنچه رغب پذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود
داداشم فردوسی
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
چو بخت عرب بر عجم چیره شد *** همی بخت ساسانیان تیره شد
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز [پیمانه] *** نهان شد ز رو گشت پیدا پشیز
همان زشت شد خوب، شد خوب زشت *** شده راه دوزخ پدید از بهشت
دگرگونه شد چرخ گردون بچهر *** ز آزادگان پاک ببرید مهر
به ایرانیان زار و گریان شدم *** ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت *** دریغ آن بزرگی و آن فرّ و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان *** ستاره نگردد مگر بر زیان
چو با تخت، منبر برابر شود *** همه نام بوبکر و عمّر شود
تبه گردد این رنجهای دراز *** نشیبی دراز است پیشش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر *** ز اختر همه تازیان راست بهر
ز پیمان بگردند وز راستی *** گرامی شود کژّی و کاستی
رباید همی این از آن، آن ازین *** ز نفرین ندانند بازآفرین
نهانی بتر زآشکارا شود *** دل مردمان سنگ خارا شود
شود بنده بی هنر شهریار *** نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی نماند کسی را وفا *** روان و زبانها شود پر جفا
از ایران و از ترک و از تازیان *** نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، همه ترک و تازی بود *** سخنها به کردار بازی بود
نه جشن و نه رامش، نه گوهر نه نام *** به کوشش ز هرگونه سازند دام
بریزند خون از پی خواسته *** شود روزگار بد آراسته
زیان کسان از پی سود خویش *** بجویند و دین اندر آرند پیش
ز پیشی و بیشی ندارند هوش *** خورش نان کشکین و پشمینه پوش
چو بسیار از این داستان بگذرد *** کسی سوی آزادگان ننگرد
یکی نامه ای بر حریر سفید *** نوشتند پر بیم و چندی امید
به عنوان بر از پورِ هرمزد شاه *** جهان پهلوان رستم کینه خواه
سوی سعد وقاص جوینده جنگ *** پر از رأی و پر دانش و پر درنگ
به من بازگوی آنکه شاه توکیست *** چه مردی و آیین و راه تو چیست
به نزد که جویی همی دستگاه *** برهنه سپهبد برهنه سپاه
به نانی تو سیری و هم گرسنه *** نه پیل و نه تخت و نه بار و بُنه
ز شیر شتر خوردن و سوسمار *** عرب را به جایی رسیده ست کار
که تاج کیان را کند آرزو *** تفو باد بر چرخ گردان، تفو!
شما را به دیده درون شرم نیست *** ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدین چهر و این مهر و این راه و خوی *** همی تخت و تاج آیدت آرزوی
جهان گر به اندازه جویی همی *** سخن بر گزافه نگویی همی
شاعر گرانقدر : فریدون مشیری
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
دو جام يك صدف بودند،
« دريا » و « سپهر »
آن روز
در آن خورشيد،
- اين دردانه مرواريد -
مي تابيد !
من و تو، هر دو، در آن جام هاي لعل
شراب نور نوشيديم
مرا بخت تماشاي تو بخشيدند و،
بر جان و جهانم نور پاشيدند !
تو را هم، ارمغاني خوشتر از جان و جهان دادند :
دلت شد چون صدف روشن،
به مرواريد مهر
آن روز !
پروین اعتصامی
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
اینکه خاک سیهش بالین است/اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید/هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز/سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند/دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست/سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد/هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی/آخرین منزل هستی این است
آدمیهر چه توانگر باشد/چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند/چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن/دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آنکس که در این محنت گاه/خاطری را سبب تسکین است
مشیری عزیز
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟
مولانا
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
میبرم،تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
میبرم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه امید محال
میبرم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله میلرزد، میرقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند شفر پایم بست
میروم، خنده به لب خونین دل
میروم، از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
حافظ بگین لطفا