یاد باد دلبر خوش روی به ما اخم نکرد
غم دل خورد وبه رخسار خودش رحم نکرد
نمایش نسخه قابل چاپ
یاد باد دلبر خوش روی به ما اخم نکرد
غم دل خورد وبه رخسار خودش رحم نکرد
درخت فصل خزان هم درخت مي ماند
تو پيشفصل بهاري نه اينكه پاييزي
یاد ایامی که بودی یار من
ای کمان ابرو وای دلدار من
نه او به خاطر من مي تواند اين باشد
نه من به خاطر او مي توانم آن باشم
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم/صدبار توبه کردم و دیگر نمی کنم
مال دنيا نشود سد ره مرگ کسي/ گيرم که کل جهان باشد از آن من و تو....
و آن کس که اسیر حرص چون ایشان نیست
او را ز گروه مـــــردمان نشمارند
ایـــن جــمع اکــابر کــه مــناصــب دارنـــد
از غصه و غم ز جان خود بیزارند
در چشم دیگران منشین، در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
نه لایق مسجدم نه در خورد کِنِشت
دانــــد ایـــزد گـــل مرا از چه سرشت
نــــه دین و نه دنیا و نه امید بهشت
چون کافر درویشم و چون گدی زشت
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداري کن ای زاهد مسلمانی بس است
توبه ام بده و عذر مرا تو به پذیر
ای توبه ده و عذر پذیر همه کس
ای عالم اسرار ضمیر همه کس
در حالت عجز، دستگیر همه کس
سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم
اگر داغ دل بود ما ديده ايم
اگر خون دل بود ما خورده ايم
اگر دل دليل است ما آورده ايم
اگر داغ شرط است ما برده ايم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
به ز آبم، نه ز خاکم، نه از اين اهل زمانم
من که به پیروزی تو غبطه نخوردم
چون که شکستم، چرا دریغ نخوردی؟
یک نفر هست صمیمانه تو را می خواهد
مثل یک عاشق دیوانه تو را می خواهد
گاه با یاد تو زانو به بغل می گیرد
خاطراتش شده افسانه ، تو را می خواهد
درمان طلبی درد تو افزون گردد
بـــــا درد بساز و هیچ درمان مطلب
ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سروسامان مطلب
بوی رفتن می دهد با من مدارا کردنت
سخت دلتنگم برای اخم و دعوا کردنت
عطر خوبی می زنی از در که بیرون می روی
دلخورم از این همه خود را فریبا کردنت
گفتم آیا خسته ای از زندگانی پیش من؟
سخت رنجیدم من از اینگونه حاشا کردنت
گفتمت میل سفر دارم تو گفتی صبر کن
خسته ام، دلخسته از امروز و فردا کردنت
می شنیدم دیشب آن لحن پر از افسوس را
صورت گریان و آن آه و دریغا کردنت
می هراسم از نگاه خیره تو سمت در
رنگ حسرت دارد آخر این تماشا کردنت
با زبان بی زبانی حرف خود را گفته ای
می روم دیگر نمی خواهم مدارا کردنت
تو طاعت حق کنی به امید بهشت/ نه نه تو نه عاشقی که مزدوری تو
وفا نکردی و کردم، جفا ندیدی و دیدم ......... شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم
شاعر:مهرداد اوستا
منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن/ منم که ديده نيالوده ام به بد ديدن
نباشد نور و عترت بماند دنیا حیران
باشد رفیق راهم این نور پر فروزان
نـقـشی اسـت پـدیـد آمـده از دریـایی
آنـگـاه شـده بـه قـعر آن دریـا باز
می پرسیدی که چیست این نقش مَجاز
گر برگویم حقیقتش هست دراز
ز روزگار جواني خبر چه مي پرسی/ چون برق آمد و چون ابر نو بهار گذشت
تـــا ظن نبری که هیچ گردد هیهات
موصوف به ذات است اگر نیست صفات
آن ماه که قابل صفات است به ذات
گـــاهــی حــــیوان می شود و گاه نبات
تا هست قرآن و عترت باشیم در پناه رحمت شوم قدر دان رحمت از این لطف بي نهایت
تــا بـازشناختم من این پای ز دست
ایــن چــرخ فــرومایه مرا دست ببست
افسوس که در حساب خواهند نهاد
عمری که مرا بی مِی و معشوقه گذشت
تمام جهان گدا و اوست پادشاه
همان آفريدگار خورشيد و ماه
هر دل که در آن مهر و محبت نسرشت
گر ز اهل سجاده و گر اهل کِنِشت
در دفــــتر عشق نام هر کس که نوشت
آزاد ز دوزخ است و فارغ ز بهشت
تو چون خواهي شكر گويي خالق بنده نواز
نشايد كه گنجد شكر يك نفست درنماز
زندگی بی تو محال است … تو باید باشی
قلب من زیر سوال است … تو باید باشی
صحبت از خانه ی من نیست … فراتر از این
شهر من رو به زوال است … تو باید باشی
در شبیخون خزان مانده چه کاری بکند
عشق من مثل نهال است … تو باید باشی
فال حافظ زدم آن رند غزل خوان میگفت :
زندگی بی تو محال است … تو باید باشی
یارب تو کریمی و کریمی کرم است
عاصی ز چه رو برون ز باغ ارم است
بـــا طاعتم ار ببخشی این نیست کرم
بـــــا معصیتم اگر ببخشی کرم است
ترسم این است بیایی و صدایم نکنی
کوهی از درد ببینی و دعایم نکنی
ترسم این است صدایم به صدایت نرسد
بِدَوم با سر و سر، باز به پایت نرسد
دارم ز حق هدایت با قرآن و عترت
گویم خدا يا شکرت دادي به من هدایت
تو را با غیر می بینم، صدایم در نمی آید/ دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
دل راز حیات اگر کماهی دانست
در مــــرگ هـم اســرار الـهی دانــسـت
امـروز که با خودی ندانستی هیچ
فردا که ز خود روی, چه خواهی دانست؟
تو مپندار كه خاموشي من/ هست برهان فراموشي من
نسيم صبح نمي آورد ترانه شوق
سر بهار ندارند، بلبلان بي تو
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
- - - به روز رسانی شده - - -
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار مي برند كه زندانيت كنند
دانه اي را كه دل موري از آن شاد شود / خوشي اش روز جزا تاج سليمان باشد