پاسخ : دلنوشته ...
باز هجوم کلمات در هم و برهم...
جمله هایی نا تمام و حرفایی مبهم...
و من حیران و سرگردان از این آشفتگی بی پایان!...
بی قرار...
اندوهی بزرگ...
کل پستوی دلم را پر کرده...
و ماه از گوشه طاق پنجره خاک خورده نگاه مبهوتم پیداست...
شب بی رمق راه می رود...
خیلی وقت است برای رسیدن به صبح می رود...
می رود...
ولی هرگز نمی رسد...
تا نزدیکی سحر که می شود وقت برگشتنش است...
و باز هم قصه جدایی...
فرجامی سوخته...
شب بی رمق است...
و من محتاج سحر...
آه خسته ام از بی رمق گام برداشتنت!!...
ثانیه ها به طرز جان کاهی کند و آهسته و یخ بسته حرکت می کنند...
بس کنید!!...
کلماتم همه یک صدا جمله می شوند...
و از قله هنجره ام به پایین می پرند:
بی تابم...من...محتاج سحرم!!...
shiny