کرا زشتخویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت
نمایش نسخه قابل چاپ
کرا زشتخویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
نمی خواهم در آغوشت بگیرم
که می خواهم در آغوشت بمیرم
منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم كه ديده نيالوده ام به بد ديدن
نالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیب / صیاد روزگار ، بمن عرصه کرد تنگ
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
در شبان غم تنهائي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
میان شاخه ها خود را نهان داشت /رخ از تقدیر ، پنهان چون توان داشت
تو به دل هستی و این قوم به گِل میجویند
تــو به جانـستی و این جمع جهانـگردانند
درس آز آموختی و ره زدی / وام تن پذرفتی و مدیون شدی