من همگی تراستم مست می وفاستمبا تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
نمایش نسخه قابل چاپ
من همگی تراستم مست می وفاستمبا تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
نه سایه دارم ونه بربیفکنندم سزاست
اگرنه بردرخت ترکسی تبرنمیزند
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
فروغ
ترسیدم وپشت بروطن کردم
گفتم من وطالع نگونسارم
مگو کز شعله ی دیوانه ی تو
مرا دامان چرا باید بسوزد
که گر این شعله خاموشی نگیرد
بسوزد آن چه را باید بسوزد
درآن نفس بمیرم در ارزوی توباشم
بدان امیدجان دهم که خاک کوی توباشم
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد ؟
موج را آیا توان فرمود: ایست !
باد را فرمود: باید ایستاد ؟
درطبع جهان اگروفایی بودی
نوبت به توخودنیامدی ازدگران
نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :
"چه سيب هاي قشنگي !
حيات نشئه تنهايي است."
تویک ساعت چون آفریدون به میدان باش تازان پس
به هرجانب روی اری درفش کاویان بینی
یاد من باشد، هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر برخورد.
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.
تهمتنبراشفت وباتوس گفت
که رهام که رهام راجام باده ست جفت
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
بايدم دست به ديوار گرفت.
با نفس هاي شبم پيوندي است:
قصه ام ديگر زنگار گرفت.
تار و پود عالم امکان، به هم پیوسته استعالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید
در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید
دیدی که مرا هیچکسی یادنکرد
جزغم که هزار افرین برغم باد
دل بسته ام از همه عالم بروی دوست
وز هر چه فارغیم،بجز گفتگوی دوست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست[golrooz][golrooz]
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سر من سایه فکن
نه چنان گناهکارم که دیگرم سپاری
تو به دست خویش فرما اگرم کنی عذابی
يکي ابر سيه آمد که روي ماه تابان را بپوشانيد
صبا را ديدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس و صد افسوس
زابر تيره برقي جست
که قاصد را ميان ره بسوزانيد
فریدون مشیری
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون / نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من[bamazegi]
وین حل معما نه تو دانی و نه من[bamazegi]
هست از پس پرده گفتگوی من و تو[cheshmak]
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من[negaran]
نامه ام را به من باز ده- وای!...
آنچه در او نوشتم، فریب است:
کی مرا عشقی و آتشی هست؟
کی مرا از محبت نصیب است؟
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رودتسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
رشته تسبیح گر بگست معذورم بدار / دستم اندر ساعد ساقی سمین بود
در اين دنيای دَرَندَشت
هر چيزی به نحوی بالاخره زندگی میکند.
باران که بيايد
بيد هم دشمنیهای خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد.
دیریست دلم گرفته باران
اشکم که ز غم سرشته باران
چندیست "اسیر دست اویم"
بر لوح دلم نوشته باران!
نشست و ترس در چشمانش بود
فنجان واژگونم را نگریست
گفت: اندوهگین مباش پسرم
عشق سرنوشت توست
نزار قبانی
تا شدم حلقه به گوش در میخانۀ عشق
هردم آید غمی از نو به مبارک بادم
من می گویم: تنها اندیشه پیروز است...
و کلمه ی زیبا نخواهد مرد
به هر شمشیری که باشد
به هر زندانی
به هر دورانی
نزار قبانی
من نامه نوشتم،به کبوتر بسپردم *******************چه سود؟که بختم سوی بامت نرسانید
یارم تویی در عالم، یار دگر ندارمتا در تنم بود جان، دل از تو بر ندارم
مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم
مپرسم:دوش چو بودی به تاریکی و تنهایی؟**********شب هجرم چه می پرسی که روز وصال حیرانم؟
معـرفت نیـست در ایــن معرفت آموختگان
ای خوشـــــا دولت دیــدار دل افـــروختگان
دلـــــــم از صحبت ایـن چرب زبانان بگرفت
بعد از این دست من و دامن لب دوختگان
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی