من
مي دانم به کجاي قلبت
شليک کرده ام
تو
ديگر
خوب نخواهي شد
افشين يداللهي
نمایش نسخه قابل چاپ
من
مي دانم به کجاي قلبت
شليک کرده ام
تو
ديگر
خوب نخواهي شد
افشين يداللهي
در بلا هم می چشم لذت او / مات اویم مات اویم مات او
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون[golrooz]آن یکی شمشیر گردد آن یکی نعل خر است
گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن[golrooz]روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است
تاتونگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تواین چه نگاه کردن است
تا توانی دلی بدست آور / دل شکستن هنر نمی باشد
دردم از یار است ودرمان نیز هم
دل فدای او شد وجان نیز هم
مرا در دام ها بسیار بستند / ز بالم کودکان پرها شکستند
دوش بامن گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وزشماپنهان نشایدکرد سر می فروش
شب غرق سکوت است و نگاهی مبهم
تر گشت به خاموشی این خاطره ها ... !
پ12 :(
از خدا جوییم توفیق ادب / بی ادب محروم ماند از لطف رب
باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا مي آيي!
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط
در گلاب شادماني شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
نی حریف هرکه از یاری برید / پردهایش پرده های ما درید
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
دیدم ستاره های نگاهت هنوز هم
در آسمان آبی آن مانده یادگار
آمد به یاد من که ز غوغای زندگی
حتی تو را چو خنده فراموش کرده ام
ژاله اصفهانی
مـی دانـی ؟وقـتـی قـبـل از بـرگـشـتـن،
فـعـل رفـتـنـی در کـار بـاشـد،
مـحـبـت خـراب مـی شـود
مـحـبـت ويـران مـی شـود
مـحـبـت هـيـچ مـی شـود
بـاور کـن . . .
يـا بـرو
يـا
بـمـان !
امـا اگـر
رفـتـی ؛
هـيـچ وقـت بـرنـگـرد .
هـيـچ وقـت . . .
تا داغ ما کویر دلان تازه تر شود
چون ابری از سراب ببارید و بگذرید
دوستت دارم چنان که هیچ کس باور ندارد
اینهمه شوری که من دارم کسی در سر ندارد
فرق ِ مویت راست میگوید صراط ِ مستقیم است
با تو دنیا احتیــــــــاج اصلن به پیغمبر ندارد
بت تراشان مات و مبهوت ِ بلور ِ خوشتراشت
معبدی مانند ِ تو قدیســـــه ی ِ مرمر ندارد
پیرهن بگشا قیامت کن که خورشیدی برآید
روز ِ رستاخیز هم صبحی به این محشر ندارد
در پی ویران شدن انی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی طوفانی ام
دل خوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
مـن قـیـد تـو را عـزیـز، رسـمـا زده امبـر حـافـظـه ام قـفـلـی از آهـن زده امبـعـد از تـو هـر آنـکـه از تـو پـرسـیـده عـزیـزخـود را بـه پـیـاز خـُرد کـردن زده ام
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
ما آتش زرتشتيم / ما كشته نمي كشتيم
از جامه سپيدانيم/ هر جامه نمي پوشيم
http://all-that-is-interesting.com/w...alstromera.gif
من رنج ها را با صبوري ميپذيرم
من زندگي را دوست دارم
انسان و باران و چمن را ميستايم
انسان و باران و چمن را ميسرايم
«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را »
اي زمستان ! اي بهار
بشنويد از اين دل تا جاودان اميدوار
گريه امروز ما هم ، ارغوان خنده ميآرد به بار
راز نهان دار و خمش ور خمشی سخت بود
آن چ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود.....
دست بردار از سر عریانی بغضم، بس است
نه نمیخاهم که هق هق، آسمان پوشت کنم
جرعه جرعه زهر مارم شد تمام زندگی
شوکران هستی چه اصراری که هی نوشت کنم
پانته آ ! من آبراداتاسی که گفتی نیستم
پس چرا یاد از تو و ویرانه ی شوشت کنم
بعد از این بیجا کنم در شعر، شب را موی تو
یا که صبحم را شبیه آن بناگوشت کنم
تا ابد دلتنگ می گیرم خودم را در بغل
نیستم گستاخ دیگر فکر آغوشت کنم
میروم از آتشت سودابه، بیرون روسپید
بهتر از آن است که خود را سیاووشت کنم
گرچه دل کندن همان مرگ است ناچارم ولی
در شب جشن تولد، شمع خاموشت کنم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
مارابه رخت وچوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که باگله اشناست
تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!
امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گل بر می افشانم.
(فریدون مشیری)
مرا از خاک هجران آفریدند / گل دیدار را از شاخه چیدند
دیدی ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد؟
چون بشد دلبرو بایار وفادار چه کرد؟
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدارا
دردا که رازپنهان خواهدشداشکارا
اسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
دراین سرای بی کسی کسی به درنمیزند
به دشت پرملال ماپرنده پرنمیزند
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
هزاربادیه سهل است باوجودتورفتن
اگرخلاف کنم سعدیابه سوی توباشم