آره منم اون کلاغ ته قصه ها
نرسیدم ... مثل همیشه
به اون پایانی که تو ذهنم بود بماند! به هیچ جا نرسیدم
قصه منم تموم شد
چه قصه ای هم بود
سرشار از عاطفه و احساس
خودم نوشتمش، خودم ساختمش، کار احساسم بود دوستش داشتم
پای تموم سختی ها وشیرینی هاش بودم
می خواستم تا آخر برم
مدادم رو زمین نمیذاشتم
هر لحظه که اراده می کرد و می خواست می نوشتم سعی میکردم خوب و خوانا هم بنویسم،
چرک نویس نداشتم؛ همش از دلم میومد پاک پاک.
...
حتی سرما و باد و طوفان زمستونم از پا ننداختم، محکم و سرسخت واسه بودن و موندن، واسه رفتن تا آخر...
چه پایان تلخی داشت
انگار سرنوشت از همون اول برای قصه ام گریه نوشته بود
هر چه سعی کردم نتونستم پایانش رو شاد بنویسم
نشد که نشد..
نمیدونم چرا تو یه روز بهاری
یه باد لطیف بهاری
کاغذای نوشتمو برگ برگ کرد و برد
برد...
فقط یه برگش موند زیر دستم
همون یکی
برگی که توش نوشته بود:
دوستت دارم
...