سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش؟؟؟
نمایش نسخه قابل چاپ
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش؟؟؟
یادم بماند که . . .
من تنها نیستم . . .
ما یک جمعیتیم . . .
که تنهاییم
بانو ؛ دوستت دارم . . .http://bayanbox.ir/view/450783998804...3/ejqr1c4t.jpg
می گویند : خوبی !
آخ ...می دانم که نیستم..!!
می گویند : التماس دعا ...
و توی چشم هایشان واقعا التماس است ، توقع هست .
حیرت می کنم که چطور این همه بدی را نمی بینند ..!
بیرونم نمی کنند !
ناسزایم نمی گویند!
.
.
.
این آبرو داری هایت خجالت زده ام می کند، بس که می پوشانی سیاه کاری هایم را...
ای بهترین پرده پوش عالم ...
http://www.jazabe.com/upload/2012/10...5995264_n8.jpg
- - - به روز رسانی شده - - -
http://s2.picofile.com/file/79806738...%D9%87_12_.jpg
بي پاسخ
در تاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد.
سايه اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد.
پس من كجا بودم؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
و من انعكاسي بودم
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد
در پايان همه روياها در سايه بهتي فرو مي رفت.
من در پس در تنها مانده بودم.
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام.
گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود،
در گنگي آن ريشه داشت.
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟
در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من در تاريكي خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود.
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بودم.
پس من كجا بودم؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم.
همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم:
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟
در اتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت.
پس من كجا بودم؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بودم.
چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزمگر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزمبرخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزمچون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزمای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
هوشنگ ابتهاج