http://daricheyeno.com/wp-content/up...-Ebtehaj-5.jpg
نمایش نسخه قابل چاپ
فرا رسیدن بهار طبیعت، سال نوی ایرانی و نوروز شکوهمند باستانی، بر تک تک یاران همراه، فرخنده باد.
امید است که سال پیش رو، برای شما عزیزان سالی سرشار از برکات بی دریغ الهی و سلامتی و شادکامی باشد.
http://galleryphotos.ir/wp-content/u...4%D8%A7-10.jpg
http://www.siteaks.com/uploads/gallerydir/4991/3.jpg
فریاد زنان ، ناله کنان عربده جویان
زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم
می خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه
پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم
آدما نباس دوست پیدا کنن
چون وقتی میرن ، وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی
وقتی نمیتونی درد و دل کنی
یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی و ...
و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت
هی بغض تو گلوت گیر میکنه
خفه ات میکنه
آدما باس همیشه تنها بمونن ...
باور نکن تنهاییت را
من در تو پنهانم،تودر من
از من به من نزدیکتر تو
ازتو به تو نزدیکتر من
باور نکن تنهاییت را
تا یک دل و یک درد داری
تا در عبور از کوچه عشق بر دوش هم سر می گذاریم
دل تاب تنهایی ندارد
باور نکن تنهاییت را
هر جای این دنیا که باشی من با توام تنهای تنها
من با توام هرجا که هستی
حتی اگه باهم نباشیم
حتی اگر یک لحظه یک روز باهم در این عالم نباشیم
این خانه را بگذاروبگذر
با من بیا تا کعبه دل
باور نکن تنهاییت را
من با توام منزل به منزل
شازده کوچولو – قسمت بیست و دوم
هشتمین روزِ خرابی هواپیمام تو کویر بود که در حال نوشیدنِ آخرین چکهی ذخیرهی آبم به قضیهی تاجر گوش داده بودم.
به شهریار کوچولو گفتم:
- خاطرات تو راستی راستی زیباند اما من هنوز از پسِ تعمیر هواپیما برنیامدهام، یک چکه آب هم ندارم. و راستی که من هم اگر میتوانستم خوشخوشک به طرف چشمهای بروم سعادتی احساس میکردم که نگو!
درآمد که: – دوستم روباه..
گفتم: – آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگیر!
- واسه چی؟
- واسه این که تشنگی کارمان را می سازد. واسه این!
از استدلال من چیزی حالیش نشد و در جوابم گفت:
- حتا اگر آدم دَمِ مرگ باشد هم داشتن یک دوست عالی است. من که از داشتن یک دوستِ روباه خیلی خوشحالم..
به خودم گفتم نمیتواند میزان خطر را تخمین بزند: آخر او هیچ وقت نه تشنهاش میشود نه گشنهاش. یه ذره آفتاب بسش است..
اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: – من هم تشنهم است.. بگردیم یک چاه پیدا کنیم..
از سرِ خستگی حرکتی کردم: – این جوری تو کویرِ برهوت رو هوا پیِ چاه گشتن احمقانه است.
و با وجود این به راه افتادیم.پس از ساعتها که در سکوت راه رفتیم شب شد و ستارهها یکی یکی درآمدند. من که از زور تشنگی تب کرده بودم انگار آنها را خواب میدیدم. حرفهای شهریار کوچولو تو ذهنم میرقصید.
ازش پرسیدم: – پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگی گفت: – آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد..
از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. میدانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
- قشنگیِ ستارهها واسه خاطرِ گلی است که ما نمیبینیمش..
گفتم: – همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چین و شکنهای شن شدم.
باز گفت: – کویر زیباست.و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالای تودهای شن لغزان مینشیند، هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برقبرق میزند.
شهریار کوچولو گفت: – چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده..چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزید.انگار چیز شکستنیِ بسیار گرانبهایی را روی دست میبردم. حتا به نظرم میآمد که در تمام عالم چیزی شکستنیتر از آن هم به نظر نمیرسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگپریده و آن چشمهای بسته و آن طُرّههای مو که باد میجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه میبینم صورت ظاهری بیشتر نیست. مهمترش را با چشم نمیشود دید..»باز، چون دهان نیمهبازش طرح کمرنگِ نیمهلبخندی را داشت به خود گفتم: «چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر میکند وفاداری اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخی است که مثل شعلهی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد..» و آن وقت او را باز هم شکنندهتر دیدم. حس کردم باید خیلی مواظبش باشم: به شعلهی چراغی میمانست که یک وزش باد هم میتوانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمهی سحر چاه را پیداکردم.
دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
سهراب سپهری
خون آشام ها ار آب ،خود خورها از نانخودبین ها از آینه ،خود خواهان از کارت دعوت بی نیازند
روزهای رفته
به چوب کبریت های سوخته می مانند
جمع آوری شده در قوطی خویش
هر کاری می خواهی بکن
آن ها دوباره روشن نمی شوند
و روزی سیاهی آن ها دستت را آلوده می کند
روزهای چوبی ات را باید از همان آغاز
بیهوده نمی سوزاندی ..
- - - به روز رسانی شده - - -
تویی که مرا در حال سقوط می بینی ،
آیا تا به حال اندیشیده ای که
شاید تو وارونه ایستاده ای ؟؟؟
سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدیشبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بودچه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری
چه قصهی محقری، چه اول و چه آخریندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایهها هستیمسفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود
نمیدیدیم و میرفتیم، هزاران سایه با ما بودسکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد ...
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت سهراب سپهری
زندگی بار گرانی ست
که بر پشت پریشانی تُست
کار آسانی نیست
نان درآوردن و غم خوردن و عاشق بودن
پدرم
کمرم از غم سنگین نگاهت خَم باد
آن یار که آراسته با نام پری بود
سرمایه ام از کار و تلاش بصری بود
یک یار دگر داشتم آن وقت، که او نیز
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
من بودم و ماه رخ یاران پری چهر
آری چه کنم دولت دور قمری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
آن دوست که هرچند کمی هم ددری بود
آن یار پری چهر و این یار پری نام
تحصیل من از درس کلاس نظری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه نه وقتی،
من بودم و ایشان و کنارم دگری بود
تا عاقبت از راز دلم پرده بر افتاد
این کار از آغاز هم آری خطری بود
می آمدم و چشم من افتاد به اینجا
با آنکه گذار من از اینجا گذری بود
اسباب هنر بود که می آمد و می رفت
از مدخل بازی که گذرگاه پری بود
پرسیدم و گفتند همین جاست و گفتم :
ای کاش که ین حوزه از اول هنری بود !
ناصر فیض
فقط خاستم با این تاپیک شوخی کنم.
...
محض رضای عشق
تاریک کوچه های مرا آفتاب کن/با داغ های تازه،دلم را مجاب کن
ابری غریب در دل من رخنه کرده است/برمن بتاب،چشم مرا غرق آب کن
ای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز/برخیز و چون سکوت،دلم را خطاب کن
ای تیغ سرخ زخم،کجا می روی چنین/محض رضای عشق مرا انتخاب کن
ای عشق،زیر تیغ تو ما سرنهاده ایم/لطفی اگر نمی کنی،اینک عتاب کن
ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
.........
•و گور تنها خانه ای استکه از نبودن تو در آندلمنمی گیرد.
سردم شده است و از درون می سوزمحالا شده کار هر شب و هر روزمتو شعر مرا بپوش سرما نخوریمن دکمه ی این قافیه را می دوزمجلیل صفربیگی
میگویــنــد : نویسندهها « سیــــــگار » میکشند…!نقاشها « تابــــلـــــو »زندانیها « تنهـایــی »دزدها « ســَــــرک »مریضها « درد »بچهها « قــَد »و من برای کشیدن« نــفــــسهای تـــو » را انتخــاب میکنم …
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادمخداحافظ ولی این یعنی در اندوه تو میمیرمدر این تنهایی مطلق که میبندد،به زنجیرمو بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمیارد
- - - به روز رسانی شده - - -
ایــن کــه در آن جـــا خــوش کـــرده ای ،
دل اســت ..
نــه شـــهـر ِ بـــــازی !
تـــــاب ِ بـــــازی نـــــدارد !
- - - به روز رسانی شده - - -
عــشـق ؛
زیـــــبـاتـــریــن لـــذّتـــیـست ..
کــه بـه وقــت ِ ارتـــکاب ِ آن ..
خـــــدا ،
بـــــرای ِ بـــــشر ..
ایــــستــاده “دســـت” مــــــیـزنــــد …!
توانا ترین مترجم کسی است که:
سکوت دیگران را ترجمه کند!
شاید سکوتی تلخ گویای دوست داشتنی شیرین باشد…
(دكتر علي شريعتي)