رفتن رامين به گوراب و دور افتادن از ويس
پس او را جامه ها پوشيد شهوار
قباي لاله گون و لعل دستار
به نقش لعل در وي بافته زر
چو روي بيدل و رخسار دلبر
پس آنگه دست يکديگر گرفتند
به تنها هردوان در باغ رفتند
زماني خرمي کردند و بازي
بپيچيده به هم هر دو نيازي
ز رنگ روي ايشان باغ رنگين
ز بوي زلف ايشان باد مشکين
گه از پيوند و بازي هر دو خندان
گه از درد جدايي هر دو گريان
سمنبر ويس کرده ديده خونبار
رخان هم رنگ خون آلوده دينار
عقيق دو لبش پيروز گشته
جهان بر حال او دلسوز گشته
يکي چشم و هزار ابر گهربار
يکي جان و هزاران گونه تيمار
به مشک آلوده فندق گل شخوده
ز خون آلوده نرگس در نموده
همي گفت اي گرامي بي وفا يار
چرا روزم کني همچون شب تار
نه اين گفتي مرا روز نخستين
نه اين بستي تو با من عهد پيشين
هنوز از مهر ما خود چند رفتست
که دلت از مهر ما سيري گرفتست
همان ويسم همان خورشيد پيکر
همان سرو سهي و ياسمين بر
بچز مهر و وفا از من چه ديدي
که يکباره دل از مهرم بريدي
اگر مهر نوت گشتست پيدا
کهن مهر مرا مفگن به دريا
مکن رامين جفاي هجر با من
مکن رامين مرا با کام دشمن
مکن رامين که باز آيي پشيمان
گسسته دوستي بشکسته پيمان
چو روي خويش از پيشم بتابي
به جان ديدار من جويي نيابي
به دل با درد هجرانم نتابي
چو باز آيي مرا دشوار يابي
کنون گرگي و آنگه ميش باشي
وزين عجب و مني درويش باشي
چو زير چنگ، پيش من بنالي
دو رخ بر خاک پاي من بمالي
ز من بيني همين غم کز تو ديدم
چشي از من همين کز تو چشيدم
همين گشي کنم با تو همين ناز
به نيک و بد مکافاتت کنم باز
جوابش داد رامين سخن دان
که از راز من آگاهست يزدان
همي داني که از تو ناشکيبم
وليک از دشمنانت با نهيبم