ناله را هرچند میخواهم که پنهانی کنم........سینه میگوید که من تنگ آمدم، فریاد کن
نمایش نسخه قابل چاپ
ناله را هرچند میخواهم که پنهانی کنم........سینه میگوید که من تنگ آمدم، فریاد کن
نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت / دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد.........بچاره دلم در غم بسیار افتاد
دورگردون گر دو روزی برمراد مانرفت
دائما یکسان نباشدحال دوران غم مخور
روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
من نگویم که کنون باکه نشین وچه بنوش
که توخود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب...........تا من به رغم شمع سر و جان بفشانمت
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تابود فلک شیوه اوپرده دری بود
ما یار نداریم و غم یار نداریم.........ما یار بجز حضرت دادار نداریم
می خورکه عاشقی نه بکسب است واختیار
این موهبت رسید زمیراث فطرتم
میکشد غیرت مرا گر دیگری آهی کشد.........زان که می ترسم که از عشق تو باشد آه او
وای چه دردی است که درمان ندارد ... فتادم به راهی که پایان ندارد
دیروز
مازندگی را
به بازی گرفتیم
امروزاو.مارا
اشک میفهمد غم افتادهای مثل مرا
چشم تو از این خیانتها فراوان میکند
داستان از میوه های سر ب گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی ک می گوید ک تنها نیست ؟؟؟؟
تادرین شش روزه.مارا مهلتی است
خوش نباشد.ازدل شیدا گذشت
تو را با غیر می بینم صدایم در نم آید / دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
دیگرم.پروای جان خویش نیست
خنده درمن .زهر خندی بیش نیست
تنی آلوده درد و دلی لبریز غم دارم / ز اسباب پریشانی تورا ای عشق کم دارم
محنت ورنج خزان این گونه جان فرسانبود
گرنشاطی در دل ازعیش بهاری داشتم
منکن منع من بی دل ز بسیار آمدن سویت..........کصد بار آرزویش دارم و یکبار میایم
میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است
تاتوپل ها بندی از فرزانگی
این دل دیوانه.ازدریا گذشت
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟
یارا یارا گاهی دل ما را به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را چو مسیحا به دمیدن آهی روشن کن
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن باما چرا
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت...
تا بود بار غمت بر دل بی هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
آسمان بار امانت نتوانست کشید ...
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
دیر آمدی ای نگار سر مست
زودت ندهیم دامن از دست
تو کس محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت دهد ادمی
یارب ازابر هدایت برسان بارانی
پیشترزانکه چوگردی زمیان برخیزم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست / تو خود حجاب خویشتنی حافظ از میان برخیز
ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم
شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
زلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشته زندانی[narahatish][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][narahatish]چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی
ببخشید دیر اومد
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا [golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت[golrooz]
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانیهای مشتی دلق پوشان[golrooz]
نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت / دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
تا شدم حلقه به گوش در میخانه دوست
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم