سکوت...
نمایش نسخه قابل چاپ
سکوت...
ترا با نبرد بزرگان چه کار؟
تو برزيگري، بيلت آيد به کار
روشندلان خوشامد شاهان نگفته اند
آیینه عیب پوش سکندر نمی شود[golrooz]
دلا تا کی در این زندان فریب این و ان بینی[negaran][negaran][tafakor][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][negaran][negaran][tafakor]یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک بسلامت نگران باش
شیرین غصه را به کلاغان نمی دهند / یک چای تلخ باتو عزیزم غنیمت است
[tashvigh]
تا تو هستي در حجاب بوالبشر
سرسري در عاشقان کمتر نگر
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن
حافظ
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه برسر زبانند و تو در میان جانی[golrooz]
یار اگر با ما گهی صلح و گهی پیکار داشت / ما حریف عشق او بودیم و با ما کار داشت
تاب بنفشه میدمد طره ی مشکسای تو
پرده ی غنچه میدرد خنده ی دلگشای تو
ویرانه دل ماست که با هر نفس یار / صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
تا شدم حلقه بگوش در میخانه ی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم[golrooz]
موجیم و وصل ما از خود بریدن است / ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
وگرنه عاشق و معشوق راز دارانند[golrooz]
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون / نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا[golrooz]
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد[golrooz]
دلا در عاشقی صاحب قدم باش/که در این ره نباشد کار بی اجر
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا - زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل - مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر - پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود[negaran]
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان ب درویشی و خرسندی.............
يك عمر گنه كردم و شرمنده كه در حشر
شايان گذشت تو مرا نيست گناهي
شهريار
یار اگر با ما گهی صلح و گهی پیکار داشت
ما حریف عشق او بودیم و با ما کار داشت
تا چند كنيم از تو قناعت به نگاهي
يك عمر قناعت نتوان كرد الهي
شهريار
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
شیرین سخنی که از لبش جان می ریخت
کفرش ز سر زلف پریشان می ریخت
تو آمدی و ندانی مرا کجا بردی
به بند عشق کشیدی و تا خدا بردی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار توبی غار تویی خواجه نگهدارمرا
ای روترش به پیشم بد گفتهای مرا پس - مردار بوی دارد دایم دهان کرکس
آن گفته پلــیدت در روی شد پدیدت - پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس
ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک میخور - هین کز دهان هر سگ دریا نشد منجس
ساقی بجام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند[golrooz]
در سخن مخفی شدم مانند بو در برگ گل
هرک خواهد دیدنم گو در سخن بیند مرا
اکنون به دام صد غم و صد محنتم اسیر
آن مرغ خوش دلی که تو دیدی پرید و رفت[golrooz]
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای ب فدای چشم تو این چ نگاه کردن است?!!?
تا لشکر غمت نکندملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا میفرستمت[golrooz]
تانگرید کودک حلوافروش
دیگ بخشایش نمی آید ب جوش
شهریست پرکرشمه وحوران ز شش جهت
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم [golrooz]