من ديوانه چو زلف تو رها مي كردم
هيچ لايقترم از حلقه ي زنجير نبود
نمایش نسخه قابل چاپ
من ديوانه چو زلف تو رها مي كردم
هيچ لايقترم از حلقه ي زنجير نبود
داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است
که خرابات و حرم غیر در و دیوار است
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
يا رب اين آتش كه در جان منست
سرد كن زانسان كه كردي بر خليل
لولو پشت شیشه هاست
و من توی شیشه ها ترا می دیدم
مگو تلخ و شور آب انگور را
که روشن کند دیده کور را
ایا یا ایّها السّاقی ادرکعس و لا ونها..........................که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
آنچه که دیدی همه دارد عوض
وز عوضش گشته میسر غرض
ضمن اينکه پرسيدي چيست؟
گفتم همان که ميداني با نفس تو جاريست...
روح من در درون توست..
همان که با هر نفس تو مي آيد و ميرود.
در غلغله ی جمعی و تنها شده ایی باز
آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی