به من قول بده در تمامی سال هایی که باقی مانده تا ابد مواظب خودت باشی
دیگر نیستم که یادآوریت کنم !
نمایش نسخه قابل چاپ
به من قول بده در تمامی سال هایی که باقی مانده تا ابد مواظب خودت باشی
دیگر نیستم که یادآوریت کنم !
سپندارمذگان، روز عشق ایرانیان
حدود دو هزار سال پیش از تولد ولنتاین در میان آریاییان روزی به نام روز عشق (سپندارمذگان یا اسفندارمذگان) مرسوم بوده است. این روز در تقویم زرتشتی مصادف با ۵ اسفند است؛ اما در تقویم جدید ایرانی بدلیل سی و یک روزه شدن شش ماه نخست سال، شش روز به جلو آمده و با ۲۹ بهمن مصادف میشود.
در ایران باستان هر ماه را سی روز حساب میکردند و علاوه بر ماهها، هر کدام از روزهای ماه نیز نامی داشته است، بطور مثال روز اول هر ماه «اورمزد (اهورامزدا)» و روز پنجم هر ماه «سپندارمذ» نام داشته است و در هر ماه یک بار نام روز و ماه یکی شده که در آن روز جشنی متناسب با آن ماه و روز ترتیب میدادند، بعنوان مثال شانزدهمین روز هر ماه، «مهر» نام داشت که در ماه مهر، «مهرگان» لقب می گرفت و همین طور روز پنجم هر ماه که «سپندارمذ» یا «اسفندارمذ» نام داشت و در ماه دوازدهم سال که نام آن نیز «اسفندارمذ» بود، جشنی با عنوان «سپندارمذگان» میگرفتند.سپندارمذ به معنای فروتنی لقب ملی زمین است و زمین نماد عشق؛ چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق میورزد، زشت و زیبا را به یک چشم مینگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان میدهد؛ به همین دلیل در فرهنگ ایران باستان «سپندارمذ» را نماد عشق میدانستند. پسوند «گان» نیز به معنای جشن است و در نتیجه «سپندارمذگان» به معنای «جشن سپندارمذ» (جشن روز زن و زمین) است.«سپندارمذگان» جشن زمین و گرامیداشت عشق است که هر دو در کنار هم معنا پیدا میکردند. در این روز زنان به شوهران خود با محبت هدیه میدادند و از مردان خود پیشکشهایی دریافت میکردند آنها در این روز از کارهای خود در خانه معاف شده و مردان و پسران کارها و وظایف جاری زنان را در خانه انجام میدادند.سپندارمذگان، روز عشق ایرانیان بر شما عزیزان مبارکhttp://www.asheghaneha.ir/wp-content...2/sepandar.jpg
صداها
تاریک
پرنده ها
تاریک
و ارزوی درختی
-که سمت قلب من است-
تاریک است.
کلام خاموش است
ملال یک تصویر
ضمیر کوچه غمناک را
می آشوبد.
به ماه میگویم:
دراین حوالی
گلبانگ گلشنی شفاف
گم
شده است.
دریغ
می گوید:
کلام اخر هر راه
بن بست است.
رضامقصدی
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خواب سر چشمه را
در خیال پیاله می دیدیــــم.
دستهامان خالی ..
دلهامان پر ..
گفتگوهامان مثلآ یعنی ما .
کاش می دانستیم هیـــچ پروانه ای
پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد.
معشوق من چنان لطیف است
که خود را به « بودن » نیالوده است
که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد
نه معشوق من بود . .
http://www.farsbook.ir/file/pic/phot...fb4e28_500.jpg
درست است
که بعضی وقتها هنوز
دستم به دامن ماه و
سرشاخههای روشن ستاره میرسد،
یا گاهی خیال میکنم
اما یادم نمیرود
چطور از شکستن آن همه بغض بیسوال
به نمنم همین گریههای گلوگیر رسیدهام.
من خوب میدانم
که چه وقت
میتوان از سرشاخههای روشنِ ستاره بالا رفت
به باغهای همآغوش آینه رسید
و از طعم عجیب میوهی توبا... ترانه چید،
شاید به همین دلیل است که ماه
بیجهت به خواب هر کسی از این کوچه نمیآید.
میگویند ستارهای که گاه
بالای بام خانهی ما میآید
روح غمگین همان قاصدکیست
که شبی از ترس باد
پشت به جنوب و رو به جایی دور
گذاشت و رفت و دیگر
به خواب هیچ بوتهای باز نیامد!...
"سید علی صالحی"
ما بدهکاریم به یکدیگر
تمام دوستت دارم های نا گفته ای را
که پشت دیوار غرورمان ماندند
و ما آنها را بلعیدیم
تا نشان دهیم منطقی هستیم ...
ﻧﮕﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﮕﺎﻫﺖ، اﻟﮑﯽ/
ﻣﺜلاً رﻓﺘﻪ ﺯ ﺳﺮ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﺖ، ﺍﻟﮑﯽ!/
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺻلاً ﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻩ ﻣﯿﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ/
ﻣﺜلاً ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﻫﺎﯾﺖ، ﺍﻟﮑﯽ!/
ﻫﺮﺷﺐ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﯽ ﺍﻭﻝ ﺷﺐ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﻢ/
ﻣﺜلاً ﻏﻢ ﻧﺸﺪﻩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﺖ، ﺍﻟﮑﯽ!/
ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﯼ ﺗﻮ ﺑا ﺧﺒﺮﻧﺪ/
ﻣﺜلاً ﻧﯿﺴﺖ ﺩﻟﻢ ﺍﻫﻞ ﺷکایت، الکی!
نشد یه قصری بسازم پنجرهاش ابی باشه
من باشم و اون باشه و یک شب مهتابی باشه
نشد یه جا بمونه و آخر بشه ماله خودم
حتی یه بار یادش نموند ماه و روز تولدم
با همه التماس من نشد دیگه نره سفر
شعرام بجز اون روی هر دیوونه ای گذاشت اثر
نشد برم بغل بغل واسش شقایق بچینم
نه این که من نخوام برم نزاشت گلهارو ببینم
نشد همه دعا کنن همیشه اون باشه پیشم
یکی میگفت خواب دیده که اون گفته عاشقش میشم
اما نشد ، اما نشد قسمت ما یه لحظه ی روشن و خوش
پیغام واسش فرستادم بیا بازم منو بکش
نشد که نشکنه بازم این چینی شکستنی
هیچ جای دنیا ندیدم هیچ جای دنیا ندیدم
عجب چشای روشنی
باور نکرد یه موژشو به صدتا دریا نمیدم
یه تار مو خواستم نداد گفت به تو دنیا نمیدم
راست میگه هر چی اون بگه راست میگه هر چی اون بگه
من کجا و دیوونگی
چه جوری به حرفش گوش کنم
اون گفت بچسب به زندگی
خلاصه آخرش نشد ما گل نرگس رو بو کنیم
اون گفت برو که بتونیم خوب حفظ آبرو کنیم
نشد یه بار برسم به آرزوهای محال
یه خاطره مونده برام با یه سبد میوه ی کال
نشد منم واسه یه بار به آرزوهام برسم
عیب نداره خوب دیگه گذشته کار ازکار...
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ …
ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺗــــــــــﻮ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ …
ﻭ
ﺑﯿﺸـــﺘﺮ ﺍﺯ ﺗــــــــﻮ …
ﻫﯿـــــــــــﭻ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ..
ﻭ
ﺗــــــــــﻮ ... ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗـــــــﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﺷﯽ!!!
باور کن
آنقدر ها هم سخت نیست
فهمیدن اینکه
بعضی ها می آیند که
نماننــد نباشند نبیـننـد
و تــو
اگر تمامی ِدنیا را هم حتی به پایشان بریزی
آنها تمامی ِبهانه های دنیا را جمع می کنند
تا از بین آنها بهانه ای پیدا کنند
که بــــروند
دور شـــوند
که نـــمانند اصلا
پس به دلت بسپار
وقتی از خستگی هایِ روزگار
پناه بردی به هر کسی
لااقل خوب فکر کن ببین
از سر علاقه آمده ، یا از سر ِ ... !!!
تا دنیایت پر نشود
از دوست داشتن هایِ پر بغض
که دمار از روزگارت درآورد
وقتی کسی به عشقش میگه نفسمی…
یعنی نمیشه نفسم رو با کسی قسمت کنم,
یعنی آدم باش و فقط مال من باش !
یعنی چشمات باید فقط منو ببینه
بفهم لطفا …
باید ببینمت !چرا که روی نوار قلبی ام
پیوسته نام تو بود
و پزشک نیز بر آخرین نسخه ام . . .
تو را تجویز کرده است ! ! !
بیا ، تا دیر نشده .
خـــدايا
کــمــي بــيـا جــلــوتــــر . .
مــي خــواهـــمـــ در گوشــت چــيــزي بــگــويم . . . !
ايـن يـک اعــتـرافــــــ اســت . . .
مــن بــي او دوامــ نــمي آورمــ . . .
حــتــي تــا صــبح فـــردا . . . !.!
بودی که بودم، هستی که هستم، باش که باشم، مردم، نمیر
شــیـریــن تـَریــن گـُـنــاه ِ مـَـنـی ...
از تــُــ♥ـــو
بـِه خـــُــدا هـَم پـَنـاه نـِمـی بــَـرَم !!!
بــه آنـهـایــی کـه دوستشـان دارید
بــی بـهـانـه بـگـویـید دوسـتـت دارم
بــگـویـید در ایـن دنـیـای شـلوغ
ســنـجـاقـشـان کـرده ایـد بــه دلـتـان
بــگویـید گـاهـی فـرصت بـا هـم بـودنـمـان
کـوتـاه تـر از عـمـر شـکـوفه هـاســت
شـما بگویید، حــَتی اگـــر نـشـنـوند
http://www.farsbook.ir/file/pic/phot...caf530_500.jpg
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند
من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
دل درنایی من این همه بیهوده مگرد
خانه ی دوست همین جاست اگر بگذارند
سند عقل مشاع است اگر بگذارند
عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند
غضب آلوده نگاهم مکنید ای مردم
دل من مال شماهاست اگر بگذارند
محمود اکرامی فر
برای دوست داشتنت
محتاج دیدنت نیستم...
اگر چه نگاهت آرامم میکند
محتاج سخن گفتن با تو نیستم...
اگر چه صدایت دلم را می لرزاند
محتاج شانه به شانه بودنت نیستم...
اگرچه برای تکیه کردن،
شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!
دوست دارم نگاهت کنم،صدایت را بشنوم، به تو تکیه کنم
دوست دارم بدانی،
حتی اگر کنارم نباشی...
بازهم،
نگاهت میکنم...
صدایت را می شنوم...
به تو تکیه میکنم
همیشه با منی،
همیشه با تو هستم،
هرجا که باشی! :)
- - - به روز رسانی شده - - -
تو را نمی دانم
اما من دلم روشن است
به تمام اتفاقهای خوب در راه مانده
به تمام روزهای شیرین نیامده
به لبخندی که یک روز بر دلمان مینشیند
به اجابت شدن دعاهایمان
به برآورده شدن آرزوهایمان
به محو شدن غمهای دیرینه مان
من دلم روشن است
روزی از راه میرسد
وما برای یک روز هم که شده
آنچنان که باید زندگی می کنیم
من دلم روشن است...
درد یعنی . . .
درد یعنی من . . .
درد یعنی من بی تو . . .
درد یعنی بغضای خفه شده ........
درد یعنی خاطرات شیرین . . .
درد یعنی هضم نکردن حرفای روز جدایی . . .
درد یعنی وفاداری من . . .
درد یعنی هرزگی تو. . .
درد یعنی سیگار روشن پوک نزده . . .
درد یعنی قفل روی یه آهنگ. . .
کمر درد ، بی عصابی وبدعنقی که درد نیست
درد یعنی تنهایی . . .
http://www.uc-njavan.ir/images/x5gt749041innmrcr0i6.jpg
من با همهی درد جهان ساختم اما
با درد تو هر ثانیه در حال نبردم
تو دور شدی از من و با این همه یک عمر
من غیر تو حتا به کسی فکر نکردم
من خسته تن از این همه تاوان جدایی
ای بیخبر از حال من امروز کجایی
من صبر نکردم که به این روز بیفتم
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
ای دوست کجایی؟انقدر که راحت به خودم سخت گرفتم
از عشق شده باور من درد کشیدن
گیرم همه آیندهی من پاک شد از تو
با خاطرههای تو چه باید بکنم منمن خستهام از این همه تاوان جداییhttp://www.asheghaneha.ir/wp-content...oostKojaee.jpg
ای بیخبر از حال من امروز کجایی
من صبر نکردم که به این روز بیفتم
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
ای دوست کجایی؟
کارش به طغیان میکشد رودی که یک سد
راه وصالش را به دریا بسته باشد
اما اگر دریا نخواهد رود خود را...
اما اگر رود از دویدن خسته باشد...
می ترسم و اصلا برای تو مهم نیست
لعنت به این دلشوره های دخترانه!
دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست
یادم نمی ماند تمام حرف ها را
گم می شوم دربین عابرهای این شهر
این روزها یک دختر کم حرف هستم
رویا باقری
درسینه اش آتش فشانی شعله ور دارد
رودی که حالا درسرش فکر سفر دارد
من می روم از این حوالی دورتر باشم
بغضم مگر دست از گلوی شهر بردارد!
با این عطش در زیر خاکی سرد می سوزم
گاهی برایم گریه کن! باران اثر دارد
رویا باقری
مرد باید همیشه دو جاش کبود باشه ! يکي پا چِشش , يکي هم روي دستش .. هرچي خانمش گفت دستشو محکم بزنه رو چشمش و بگه چشم !! وقتي برگشت و خانمش نتيجه را پرسيد محکم بزنه رو دستش بگه آخ يادم رفت !! : )))))
بغلم کن عشق خوبم
آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمیدانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمیشد.
هرطور بود باید به او میگفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت میکردم. موضوع اصلی این بود که میخواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج میشد فریاد میزد: “تو مرد نیستی!”آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه میکرد و مثل باران اشک میریخت. میدانستم که میخواست بداند که چه بلایی بر سر عشقمان آمده و چرا؟ اما به سختی میتوانستم جواب قانع کنندهای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دلباخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدتها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم میکردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگهها کرد و بعد همه را پاره کرد.زنی که بیش از ۱۰ سال کنارش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعاً متاسف بودم و میدانستم که آن ۱۰ سال از عمرش را برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانیاش را صرف من و زندگی با من کرده؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش را داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. ظاهراً مسئله طلاق کم کم داشت برایش جا میافتاد.فردای آن روز دیروقت به خانه آمدم و دیدم نامه ای روی میز گذاشته! به آن توجهی نکردم و به رختخواب رفتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم آن نامه هنوز هم همان جاست. وقتی آن را خوندم دیدم شرایط طلاق را نوشته؛ هیچ چیزی از من نمیخواست، جز اینکه در این یک ماه که از طلاق ما باقی مانده به او توجه کنم. از من درخواست کرده بود که در این مدت تا جایی که ممکن است هر دو به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمان در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمیخواست که جدایی ما پسرمان را دچار مشکل کند! این مسئله برای من قابل قبول بود؛ اما او درخواست دیگری نیز داشت: از من خواسته بود که روز عروسیمان را به یاد آورم، در آن روز او را روی دستانم گرفته بودم و به خانه آوردم، از من درخواست کرده بود که در یک ماه باقی از زندگی مشترکمان هر روز صبح او را از اتاق خواب تا دم در به همان صورت روی دستهایم بگیرم و راه ببرم!خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتماً دارد دیوانه میشود؛ اما برای این که آخرین درخواستش را رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب را برای “دوی” تعریف کردم و با صدای بلند خندید و گفت: “به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو میشد، مهم نیست چه حقهای به کار ببره.”مدتها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود، او را بلند کردم و در میان دستهایم گرفتم. هر دو مثل آدمهای دست و پاچلفتی رفتار میکردیم و معذب بودیم. پسرمان پشت ما راه میرفت و دست میزد و میگفت: “بابا مامان رو تو بغل گرفته راه میبره.” جملات پسرم دردی را در وجودم زنده میکرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از آن جا تا در ورودی حدود ۱۰ متر مسافت را طی کردیم. چشمهایش را بست و به آرامی گفت: “راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!” نمیدانم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در، او را زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دو کمی راحتتر شده بودیم، میتوانستم بوی عطرش را استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.با خود فکر کردم که مدتهاست به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از او مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهرهاش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهایش چند تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظهای با خود فکر کردم: “خدایا من با او چه کار کردم؟!” روز چهارم وقتی او را روی دستهایم گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت را دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که ۱۰ سال از عمر و زندگیاش را با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صمیمیت بیشتر و بیشتر شده، انگار دوباره این حس زنده شده و باز دارد شاخ و برگ میگیرد. من راجع به این موضوع به “دوی” چیزی نگفتم. هر روز که میگذشت بلند کردن و راه بردن همسرم برایم آسان و آسانتر میشد. با خودم گفتم حتماً عضلههایم قویتر شده! همسرم نیز هر روز با دقت لباسش را انتخاب میکرد.یک روز در حالی که چند دست لباس را در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدام مناسب و اندازه نیست. با صدای آرام گفت: “لباسهام همه گشاد شدن!” و من ناگهان متوجه شدم که توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که او را راحت بلند میکردم. انگار وجودش داشت ذره ذره آب میشد. گویی ضربهای به من وارد شد، ضربهای که تا عمق وجودم را لرزاند. در این مدت کوتاه چقدر درد و رنج را تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب میشد. ناخودآگاه بلند شدم و سرش را نوازش کردم. برای پسرم منظره در آغوش گرفتن و راه بردن مادرش توسط پدرش تبدیل به یک جزء شیرین زندگیاش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که جلو بیاید و به نرمی و با تمام احساس او را در آغوش فشرد. من رویم را برگرداندم، ترسیدم نکند که در روزهای آخر تصمیمم را عوض کنم. بعد او را در آغوش گرفتم و حرکت کردم.همان مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای او دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی او را حمل میکردم، درست مثل اولین روز ازدواجمان. روز آخر وقتی او را در آغوش گرفتم به سختی میتوانستم قدمهای آخر را بردارم. انگار ته دلم میگفت: “ای کاش این مسیر هیچ وقت تمام نمیشد.” پسرمان به مدرسه رفته بود، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خود گفتم: “من توی تموم این سالها هیچ وقت به جای خالی صمیمیت و نزدیکی در زندگیمون توجه نکرده بودم!”آن روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین را قفل کنم ماشین را رها کردم. نمیخواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. “دوی” در را باز کرد و به او گفتم که متأسفم، من نمیخواهم از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه میکرد، به پیشانیم دست زد و گفت: “ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟” من دستشو کنار زدم و گفتم: “نه! متاسفم، من جدایی رو نمیخوام. این منم که نمیخوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمیخوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمیدونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواجمون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همونطور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.” “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد میزد در رو محکم کوبید و رفت.من از پلهها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. گل فروش پرسید: “چه متنی روی سبد گلتون مینویسید؟” و من درحالی که لبخند میزدم نوشتم: “از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم میگیرم و حمل میکنم، تو رو با پاهای عشق راه میبرم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه…”به کنارهم بودن عادت نکنید بلکه با عشق زندگی کنید؛ این شمایید که باید باعث تداوم زندگیتون بشید! http://www.asheghaneha.ir/wp-content...03/baghall.jpg