آگاهي يافتن موبد از رامين و رفتن او در باغ
گهي با گور بودي در بيابان
گهي با شير بودي در نيستان
فرامش کردي آن درد و بلا را
که از مهرش ترا بودست و ما را
ترا زو بود و ما را از تو آزار
چه مايه ما و تو خورديم تيمار
از آن پيمان وزان سوگند ياد آر
کجا کردي و خوردي پيش دادار
مخور زنهار شاها کت نبايد
يکي روز اين خورش جان را گزايد
به ياد آور ز حرمتهاي شهرو
به ياد آور ز خدمتهاي ويرو
اگر ديدي گناهي زو يکي روز
تو داني کش گناهي نيست امروز
اگر تنها به باغي در بخفتست
ز مردم اين نه کاري بس شگفتست
چرا بر وي همي بندي گناهي
که در وي آن گنه را نيست راهي
چنين باغي به پروين بر ده ديوار
درش را بر زده پولاد مسمار
اگر با وي بدي در باغ جفتي
بدين هنگام ازيدر چون برفتي
نه زين در مرغ بتواند پريدن
نه ديو اين بند بتواند دريدن
مگر دلتنگ بود آمد درين باغ
تو خود اکنون نهادي داغ بر داغ
بپرس از وي که چون بودست حالش
پس آنگه هم به گفتاري بمالش
گر اين خنجر زني بر ويس دلبر
شود زان زخم درد تو فزونتر
ز بس گفتار زرد و لابه زرد
شهنشه دل بدان بت روي خوش کرد
بريد از گيسوانش حلقه اي چند
بدان گيسو بريدن گشت خرسند
گرفتش دست و برد اندر شبستان
شبستان گشت از رويش گلستان
به يزدان جهانش داد سوگند
که امشب چون بجستي زين همه بند
نه مرغي و نه تيري و نه بادي
درين باغ از شبستان چون فتادي
مرا در دل چنان آمد گماني
که تو نيرنگ و جادو نيک داني
کسي بايد که افسون نيک داند
وگرنه کار چونين کي تواند
سمنبر ويس گفتش کردگارم
همي نيکو کند همواره کارم
چه باشد گر توم زشتي نمايي
چو يزدانم نمايد نيک رايي
گهي جان من از تيغت رهاند
گهي داد من از جانت ستاند
توم کاهي و يزدانم فزايد
توم بندي و دادارم گشايد