باران که می بارد
به تو فکر می کنم
یادِ دیدار نخست
یادِ چشمانِ تو وُ لرزش دستانِ خودم
باران، یاد توست
از وقت رفتنت
مدام می بارد
می بارد
می بارد و می بارد....
نمایش نسخه قابل چاپ
باران که می بارد
به تو فکر می کنم
یادِ دیدار نخست
یادِ چشمانِ تو وُ لرزش دستانِ خودم
باران، یاد توست
از وقت رفتنت
مدام می بارد
می بارد
می بارد و می بارد....
چه عجیب است این جاده زندگی
همیشه خیلی زود دیر می شود
همیشه واژه ها ادامه راه را تعیین كرده اند
واژه هایی از ذهن
واژه هایی بر زبان
و واژه هایی در دل مانده
همیشه جنس واژه ها
جنس روح را
البته به گمان خودشان
به تعریف كشیده اند
ولی
امان از واژه
كه زیاد اشتباه می كند
كه فراموشی می آورد
و این فراموشی ها
چه دردسرها
كه بر سر دل می آورند
امان از واژه
امان از دل
امان از جاده...
انسان ، حرفیست
زده می شود
خوانده می شود
ترانه می شود ، به یاد می ماند …
گاهی
ناله ایست
تنها
خاک خوب می فهمدش ….
نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیزی و هر کسی را
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ میکند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
قیصر امین پور
باید عاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد می خواند
باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید : چه بیابانهایی باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر
به حکایت ها دل می سپرند
پشت دیوار کسی دریاواری بیدار
به زنان می نگریست
چه زنانی که در آرامش رود
باد را می نوشند
و برای تو
برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست
باید این ساعت اندیشه کنان می گویم
رفت و از ساعت دیواری پرسید و شنید
و شب و ساعت دیورای و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد
می خواند
باید عاشق شد و رفت بادها در گذرند
بیچارگی رو شماهایی که اینجا راحت مینویسین نمیفهمین یعنی چی....
من میفهمم که حتی اینجا هم نمیتونم چیزی که میخوام بنویسم...
حتی اینجا هم نتونه آدم حرف بزنه، یعنی خفه شدن...!
من دلم می خواهدساعتی غرق درونم باشم!!عاری از عاطفه هاتهی از موج و سرابدورتر از رفقا…خالی از هرچه فراق!!من نه عاشق هستم ؛و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر منمن دلم تنگ خودم گشته و بس…!
گاهی دلت از سن و سالت می گیردمیخواهی کودک باشیکودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می بردو آسوده اشک می ریزدبزرگ که باشیباید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ..
کودک گفت: «گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد.»
پیرمرد گفت: «من هم همینطور.»
کودک آرام نجوا کرد: «من شلوارم را خیس می کنم.»
پیرمرد خندید و گفت: «من هم همین طور.»
کودک گفت: «من خیلی گریه می کنم.»
پیرمرد سری تکان داد و گفت: «من هم همین طور.»
«اما بدتر از همه این است که…»
کودک ادامه داد: «آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند.»
بعد کودک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد.
پیرمرد با بغض گفت: «می فهمم چه حسی داری ، می فهمم.»
گـ ـاهی اوقـ ـاتــ اونـ ـقـ ـ ـدر حــ ـرفـــمــ ــ ـونــ ـده تــ ـوی دلــ ــتــاونـ ـقــ ـدر دلــ ــت مــ ـی خــ ــوادفــ ـریــ ـادشــ ـون بـ ـزنــ ـیتــ ـا هــ ـمــ ــه بــ ــدونــ ـن چــ ــ ـقـ ـدر غـ ـصــ ـهــداریــامــ ـ ـا چــ ـه فــ ـایــ ـدهــ ...؟هــ ـمه مـ ـی شــ ـنـ ـونــ جـ ـز اونکــ ـه بایــ ـد بشـــنــ ـوهــ ...!پـ ـس بــ ـه ایــ ـن نــ ـتیــ ـجه مــ ـی رسـ ـیـ ـکه سکــ ـوت کــنیــ .ـرای همــ ـینـــه کـ ـه میــ ـگنــ :ســ ـکوت فـ ـریــ ـاد هـ ـ ــزارن درد استـتـ ـو بــ ـی انتهـ ـا تریــ ـن فریــ ـادیــ ـکــ ـه در ســ ـکوت مــ ـن نشــ ـستــ ـه ایــ !!!