پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است
چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است
من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن
که ز مژگان سیاه تو نگونسارتر است
گر تواش وعدهٔ دیدار ندادی امشب
پس چرا دیدهٔ من از همه بیدارتر است
طوطی ار پستهٔ خندان تو بیند گوید
که ز تنگ شکر این پسته شکربارتر است
هر گرفتار که در بند تو مینالد زار
میبرد حسرت صیدی که گرفتارتر است
به هوای تو عزیزان همه خوارند، اما
گل به سودای رخت از همه کس خوارتر است
گر کشانند به یک سلسله طراران را
طرهٔ پرشکنت از همه طرارتر است
گر نشانند به یک دایرهٔ عیاران را
چشم مردم فکنت از همه عیارتر است
گر گشایند بتان دفتر مکاری را
بت حیلتگر من از همه مکارتر است
عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است
تیشه بر سر زد و پا از در شیرین نکشید
کوهکن بر در عشق از همه پادارتر است
در همه شهر ندیدهست کسی مستی من
زان که مست می عشق از همه هشیارتر است
دوش آن صف زده مژگان به فروغی میگفت
که دم خنجر شاه از همه خونخوارتر است
سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین
که به شاهنشهی از جمله سزاوارتر است
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
نا بلد
به آزاد ه ای تهی دست
توکی رسم این روزها را بلد می شوی؟
تو هم اهل جمع و حساب و عدد می شوی؟
گل ساده پوش و صبورو نجیبم ، تو کی
کمی مثل مردم دچار حسد می شوی ؟!
مگر جنس پروانه هستی که از عشق گل
چنان او که خود را به آتش زَنَد می شوی
میان شلوغای شهر از دل مردمان
سرت را فرو برده در خویش و ، رد می شوی
سر راهِ جولان هر هرزه آب سیاه
کمر بسته ، از خود گذشته، و سد می شوی
به هنگام گفتن از آداب سود و زیان
تو خاموش می ما نی و نابلد می شوی
تو بیگانه با روزِ گاری و در چشم ما ؛
عجیبی و با بهت و حیرت رصد می شوی
ترا گفته باشم که با این روال و سیاق
سرآخر چو گل های وحشی لگد می شوی
و یا در وسیع و بلندای طبعِ خودت
گرفتا ر دائم به حبس ابد می شوی
عمیدرضا مشایخی
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
چه کسی چشم تو را دید و نشد عاشق تو؟
ای فدای دل بی غل و غش و صادق تو
بعد ازین چشم که زیبائی عالم در اوست
چه بجز محنت و غم داد به تو خالق تو؟
رودی از عشق تو در من بخروش است انگار
ای تنت آب روان و دل من قایق تو
تو به این خوبی و ، من با نفس خسته ء خود
چه سرایم ؟ چه بگویم ؟ که بود لایق تو
می هراسم من ازین عاطفهء چون آبت
تو بگو من چه کنم تا نشوم عاشق تو؟
بگذرم باید ازین شط هراس و تردید
تو چو عذرای منی ، من بشوم وامق تو ؟
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
سیل افتاده به خونم
تو چه سان می گذری، غافل از اندوه درونم
بی من از كوچه گذر كردی و رفتی
بی من از شهر سفر كردی و رفتی
قطره ای اشك درخشید به چشمان سیاهم
تا خم كوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیافتاد به راهی كه گذشتی
چون در خانه ببستم دگر از پای نشستم
گوییا زلزله آمد گوییا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو كس نشنود از این دل بشكسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغك پر خسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
كه ز كویَت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل، با تو هرگز نستیزم
من و یك لحظه جدایی؟ نتوانم! نتوانم!
بی تو من زنده نمانم
__________________
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
تو را با غیر میبینم صـــــدایم در نمی اید
دلم میسوزد و کاری زدستم بر نمی اید
نشستم باده خوردم خون گریستم کنجی افتادم
تحمل میرود اما شب غـــــــــــــــــم سر نمی اید
چه سود از شرح این دیوانگیها بیقراریهـــا
تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی اید
توانم گفت مستم میکنی با یک نگه اما
حبیبا درد هجرانت بگفتن در نمـــــی اید
منه بر گردن دل بیش از این طرق جفا کاری
که این دیوانه گر عاشق شود دیگر نمی اید
دلم در دوریت خون شد بیا و اشک چشمم ببین
خدا را از چه بر من رحمت ای کافـــــــر نمی اید
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
باز یک غزل حکایت کسی که عاشق است
باز ما و کشف خلوت کسی که عاشق است
در سکوت چشم دوختن به جاده های دور
باز انتظار عادت کسی که عاشق است
دستهای التماس ما گشوده پس کجاست ؟
دستهای با محبّت کسی که عاشق است
باز هم سخن بگو سخن بگو شنیدنی ست
از زبان تو حکایت کسی که عاشق است
من اگر بخواهمت نخواهمت تو خوب باش
مثل حسن بی نهایت کسی که عاشق است
بغض های شب همیشه سهم نا امید هاست
خنده های صبح قسمت کسی که عاشق است
شاخه ها خدا کند به دست باد نشکند
عشق یعنی استقامت کسی که عاشق است
منتظر نایستید ٬ نوبت شما که نیست
نوبت من است ٬ نوبت کسی که عاشق است
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
بنشينيم و بينديشيم
اين همه با هم بيگانه
اين همه دوري و بيزاري
به كجا آيا خواهيم رسيد آخر؟
و چه خواهد آمد بر سرما، با اين دلهاي
پراكنده
جنگلي بوديم،
شاخه در شاخه همه آغوش
ريشه در ريشه همه پيوند
وينك انبوه درختاني تنهاييم
مهرباني، به دل بسته ما مرغيست
كز قفس در نگشاديمش
و به عذري كه فضايي نيست
وندرين باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده هوايي نيست
ره پرواز نداديمش
هستي ما كه چو آيينه
تنگ بر سينه فشرديمش
از وحشت سنگانداز
نه صفا و نه تماشا
به چه كار آيد؟
دشمني دلها را با كين خوگر كرد
دستها با دشنه همدستان گشتند
و زمين از بدخواهي به ستوه آمد
اي دريغا، كه دگر دشمن رفت از ياد
وينک از سينه دوست
خون فرو ميريزد.
دوست، كاندر بر او گريه انباشته را
نتواني سر داد
چه توان گفتش؟
بيگانهست
و سرايي كه به چشمانداز پنجرهاش نيست
درختي كه بر او مرغي
به فغان تو دهد پاسخ،
زندان است
من به عهدي كه بدي مقبول،
و توانايي داناييست؛
با تو از خوبي ميگويم.
از تو دانايي ميجويم.
خوب من،
دانايي را بنشان بر تخت
و توانايي را حلقه به گوشش كن!
من به عهدي كه وفاداري
داستانيست ملالآور
و ابلهي نيست دگر، افسوس،
داشتن جنگ برادرها را باور،
آشتي را
به اميدي كه خرد فرمان خواهد راند
ميكنم تلقين.
وندرين فتنه بيتدبير
با چه دلشوره و بيمي نگرانم من ...
اين همه با هم بيگانه
اين همه دوري و بيزاري
به كجا آيا خواهيم رسيد آخر
و چه خواهد آمد بر سر ما؟
با اين دلهاي پراكنده
بنشينيم و بينديشيم.
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
من نمي دانم
وهمين درد مرا سخت مي آزارد
كه چرا انسان، اين دانا
اين پيغمبر
در تكاپوهايش
چيزي از معجزه آن سوتر
ره نبرده ست به اعجاز محبت
چه دليلي دارد؟
چه دليلي دارد
كه هنوز
مهرباني را نشناخته است؟
و نمي داند در يك لبخند،
چه شگفتي هايي پنهان است!
من برآنم كه در اين دنيا
خوب بودن به خدا سهل ترين كارست
و نمي دانم،
كه چرا انسان،
تا اين حد
با خوبي
بيگانه است
و همين درد مرا سخت مي آزارد!
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
دوباره مثل تو آیا؟ دوباره مثل تو هرگز
دوباره مثل تو حاشا، دوباره مثل تو هرگز
دوباره مثل تو دیروز، دوباره مثل تو امروز
دوباره مثل تو فردا؟ دوباره مثل تو هرگز
دوباره مثل من؟ آری، چه بیشمار و فراوان
دوباره مثل تو اما ... دوباره مثل تو هرگز
کجاست آینه زادی که در کتاب نگاهش
هزار آینه زیبا دوباره مثل تو، هرگز
دوباره مثل تو روشن، دوباره مثل تو آبی
نخیر حضرت دریا! دوباره مثل تو هرگز!
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
همه مي پرسند:
چيست در زمزمه مبهم آب؟
چيست در همهمه دلکش برگ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند
که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟
چيست در خلوت خاموش کبوترها؟
چيست در کوشش بي حاصل موج؟
چيست در خنده جام
که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،
نه به اين آبي آرام بلند،
نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،
نه به اين خلوت خاموش کبوترها،
من به اين جمله نمي انديشم.
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل يخ را با باد،
نفس پاک شقايق را در سينه کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاينده هستي را در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،
همه را مي شنوم؛ مي بينم.
من به اين جمله نمي انديشم.
به تو مي انديشم.
اي سرپا همه خوبي!
تک و تنها به تو مي انديشم.
همه وقت، همه جا،
من به هر حال که باشم به تو مي انديشم.
تو بدان اين را، تنها تو بدان.
تو بيا؛
تو بمان با من، تنها تو بمان.
جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب.
من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند.
اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛
ريسماني کن از آن موي دراز؛
تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه.
پاسخ چلچله ها را تو بگو.
قصه ابر هوا را تو بخوان.
تو بمان با من، تنها تو بمان.
در دل ساغر هستي تو بجوش.
من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.