نمایش نسخه قابل چاپ
اینجا همهی آبهای روان
مشتاق سپیدهدم دریایند
ما تشنهایم!
ساعت شما چند است!؟
باشد، که زندگی
زندگیست.
امروز در دست من و
دوش در دست تو و
فردا ... مال دیگریست،
تنها به یاد آر که رویاها نمیمیرند.
سید علی صالحی
چون عشق را در دفترم نوشتم
دیگر نتوانستم آن را پاک کنم، نشد.
سه نکته را در قالب سه درس آموختم:
درس اول:
بیهوده عشق را روی کاغذ اسیر نکن و به صلابه نکش که اسیرت می کند و به صلابه ات می کشد...
درس دوم:
چون عشق را در گوشه ای نوشتی سعی بر پاک کردن آن مکن که نمی توانی.
پس اسیریات مبارک...
درس سوم:
چون که اسیر شدی و به قفس افتادی نمیر، بمان و دنیا را از درون قفس تماشا کن.
دنیا از دید یک زندانی ابدی تماشاییست
هرگاه بخاطر نبودنم گله کردم خندیدی و گفتی تو که نباشی هستند جایت را بگیرند پس دلت تنگ نشود من دلتنگت نمیشوم
تا مغز استخوانم احساس تنهایی میکنم :/ [negaran]
امروز هیچ نخوندم . مغزم داره منفجر میشه . اشکام فقط رخصت میخان .
واقعا احساس بدبختی و بی کسی میکنم
بدجور تنهام . بدجور
ولی باید خودمو جم و جور کنم
اومدیــــــــم مجازے...✘اولاش لایــــڪه زیاد مد بود....هـــــر کے لایڪـش بیشتر بـــــــود...
»احســـــاس میکرد» آدم تر «از بقیس...هه...
✘بعد شــــــد ڪامنت... ✘بعد اتحــــــــــاد و شــــــــاخ بازیــــــه مجازے و تونــــــــل زدڹ و هنـــــــگ کردڹ ایڹ و اوڹ و فحش دادڹ و...
ته تهــــــــش آدرس و تل میدادڹ ڪــه برن سره قرار همدیگرو بزنڹ!
ڪه هیچکدومشوڹ ام سره قـــــــراره دعوا نمیومدڹ و همش هارت و پورت بود...یڪی نبود بگه ...دِ....آخــــه مرده مومڹ...فازت چیــــه؟ ✘الانم شده پیج رسمے و جهانے ...
یکے نیســــــت بگــــه اخه خواهرم...برادرم...
شما رو بچه محلات بـــــه زور میشــــناسن...پیج جهانی زدی ڪه تو ڪشوراے همسایه کے بشناست؟شما بسته ے اینترنتت تموم بشه...
میشی همون ڪسی ڪ تو دنیاے واقعے کسے جزو آدم حسابت نمیڪرد...حالا اینجا no pv شدے؟
اینجا شدے پرنسس؟
اینجا شدے ملکه فلان پادشاهه فلان اتحاد؟
اینجا شدے دخے تخصه؟هه...
اینجا شدے عشق نگاییدم؟خب تقصیر ندارے...
چون کسیو تو دنیاے واقعے ندارے....
از عشق واقعے چیزے ندیدیم دیگه چ برسہ بہ عشق مجازے
خلاصہ اونایے ڪہ تو مجازے شاخ میشڹ هموڹ سیکتیر هاے دنیاے واقعیڹ . بزاریڹ تو خودشوڹ باشڹ ....
- - - به روز رسانی شده - - -
مستی و شور جنون از من دیوانه بپرس
گرمی باده از آن نرگس مستانه بپرس
عقل از زمزمه بی خبری بی خبرست
وصف این لذت جانبخش ز دیوانه بپرس
تو چه دانی ز سرانجام من خانه خراب
سرگذشت دل دیوانه ز دیوانه بپرس
گر ز گیرایی جام نگهت بی خبری
حالت چشم خود از گردش پیمانه بپرس
ماجرای من کاشانه به طوفان داده
از خس و خار بهم ریخته ی لانه بپرس
شمع را نیست به جز شعله آتش به زبان
سخن عشق ز خاکستر پروانه بپرس
مادرم ميگفت:به ديوار تكيه كن، ولى به مردها ، نه ...!
كه ديوار اگر پشتت را خالى كرد، سنگ است و گچ،
نهايت سرت ميشكند..!
ولى اگر مردى رهايت كرد، دلت ميشكند،
روح و تمام زندگيت ميشكند،
و زنى كه بشكند،
سنگ ميشود
سرد و سخت، كه نه ميخندد، و نه ميگريد..!
.
و اين يعنى فاجعه...!
.
فاجعه زنی ست كه از دلداده گى ترسيده....
کاش جای حرف زدن معنای سکوتم را میفهمیدی
دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ،
خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ،
پناهی ندارد ،
خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان ،
دل نا امیدم گواهی ندارد ،
خدا داند
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش ،
اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت :
زندگی مثل یک کلاف کامواست ،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم ،
گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود ،
بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی ،
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود ،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید ،
یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد ،
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود ،
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند ،
همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید ،
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است ...
{ سیمین بهبهانی }
کوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
فاضل نظری
در زندگی
از چیزهای زیادی میترسیدم؛
ونگران بودم،
تا اینکه..... آنها را تجربه کردم!
وحالا ترسی از آنها ندارم!
از "تنهایی" میترسیدم، یاد گرفتم؛ "خود را دوست بدارم"!
از "شکست" میترسیدم؛ یاد گرفتم؛
"تلاش نکردن،یعنی شکست!"!
از"نفرت مردم" میترسیدم؛ یاد گرفتم،
"بهرحال هر کسی نظری دارد"!
از "درد"،....میترسیدم؛ یاد گرفتم،
"درد کشیدن، برای رشد روح لازم است!"
از "سرنوشت"،....میترسیدم؛یاد گرفتم، "من،....توان تغییر آن را دارم"!
از "آینده"،....میترسیدم؛ یاد گرفتم،
"میتوان، آینده بهتری ساخت...!"
از "گذشته"،میترسیدم؛فهمیدم، "گذشته،....دیگر توان آسیب رساندن به من را ندارد!"
و....
بالاخره از"تغییر"،....میترسیدم؛
تا اینکه یاد گرفتم،
"حتی، زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز، کرم بودند و تغییر آنها را زیبا میکند"!
ناگهان دلت میگیرد
از فاصله بین آنچه میخواستی
و آنچه که هستی ...
| ژوان هریس |
خاطراتت صف کشیده اند !
یکی پس از دیگری …
حتی بعضی هاشان آنقدر عجولند که صف را بهم زده اند !
و من …
فرار می کنم
از فکر کردن به تو
مثل رد کردن آهنگی که …
خیلی دوستش دارم خیلی !
من به یک عشق خیالی دلخوشم
من به گلدان خالی دلخوشم
باز تنهایی وفصلی بی صدا
به گلهای قالی دلخوشم
چینی صد وصله ای از جنس اه
با همین اشفته حالی دلخوشم
راز دریا خفته در اغوش من
من به خواب خشکسالی دلخوشم
هیچ کس تنهاییم را سرنزد
با سکوت این حوالی دلخوشم.....
هر که خود داند و خدای دلش
که چه دردی ست ، در کجای دلش
| مهدي اخوان ثالث |
زندگی مثل آب خوردن میمونه ، اگه زندگی نکنی زود میمیری
کلامی زیبا ازامام علی(ع) :
اي مالك ! بدان اگر مهربان باشی تورا به داشتن انگيزه های پنهان متهم ميكنند، ولی مهربان باش.
اگرشريف و درستكارباشی فريبت ميدهند ، ولی شريف ودرستكار باش .
نيكيهای امروزت را فراموش ميكنند، ولی نيكوكار باش . بهترينهای خودت را به ديگران ببخش ، حتی اگر اندك باشد .
" درانتها خواهی ديد آنچه مي ماند ميان تو و خداي توست، نه ميان تو ومردم... . "
*نهج البلاغه
حرفهــــا دارم اما ... بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو ،خدا را! بزنم یا نزنم؟
همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
چــــه کنــم؟ حـرف دلــــــم را بزنــــم یا نزنــم؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیــــر قول دلــــــم آیا بزنــم یا نزنــم؟
گفته بودم کـه به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
قیصر امین پور
از خلاصه ی روز های انتظار،
که میدانم حوصله به خرج نمی دهی تا تمامی حرفهایم را بشنوی !
فقط این را میگویم :
دلتنگی ام آنقدر بزرگ شده است که اگر ببینی شاید نشناسی . . . !
کفشهایم که جفت میشوند دلم هوای رفتن میکند ؛
چه کودکانه دل من تنگ میشود بی آنکه بدانم چه کسی دلتنگ من است !
از کودک حسین (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاری قرآن تا آن معلم اطفال کوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خویشاوند یا بیگانه، و تا آن مرد اشرافی و بزرگ و باحیثیت در جامعه خود و تا آن مرد عاری از همه فخرهای اجتماعی، همه برادرانه در برابر شهادت ایستادند تا به همه مردان، زنان، کودکان و همه پیران و جوانان همیشه تاریخ بیاموزند که باید چگونه زندگی کنند .دکتر علی شریعتی
خداوندا
از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدار
حال که بزرگ شده ام
و
کسی را دوست می دارم
می گویند:
فراموشش کن
سرمایه های هر دلی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
خدایا : «چگونه زیستن »را به من بیاموز ،« چگونه مردن» را خود ، خواهم دانست .
خدایا : رحمتی کن تا ایمان ، نام ونان برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را؛ وحتی نامم را در خطر ایمانم افکنم.
تا از آنها باشم که پول دنیا می گیرند وبرای دین کار می کنند ؛ نه آنها که پول دین می گیرند وبرای دنیا کارمی کنند .
چون خدا خیر بنده ای را خواهد او را نسبت به دنیا بی رغبت و نسبت به دین دانشمند کند و به دنیا بینایش سازد و به هر که این خصلتها داده شود خیر دنیا و آخرت داده شده.
برایت آرزو مىکنم که عاشق شوى،
و اگر هستى، کسى هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد،
و پس از تنهاییت، نفرت از کسى نیابى،
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید
- - - به روز رسانی شده - - -
من نمیگویم هرگز نباید در نگاه اول عاشق شد اما اعتقاد دارم باید بار دوم هم نگاه کرد.
- - - به روز رسانی شده - - -
من نمیگویم هرگز نباید در نگاه اول عاشق شد اما اعتقاد دارم باید بار دوم هم نگاه کرد.
جادوی نگاه تو پری را چه کنم
آن غمزه و نازِ دلبری را چه کنم
خاکسترِ آتش به دل از موی توام
آن آتش زیر روسری را چه کنم
تا شور لبت در غزلم قصّه شده
ته لهجه ی شیرین «دَری» را چه كنم
ای عطر دل انگیز تو در وسعت «غور»
این حسرت «باغ بابِری» را چه كنم
ای «کابُل»و «بَلخ»و «بامیان» پیش كشت
افسونگرِ چشم «خاوری» را چه كنم
با خنده ی پر جلوه تر از «بندِ امیر»
احساس خرابِ شاعری را چه كنم
از مومنی و توبه ی صدباره چه سود
من لذّت با تو کافِری را چه كنم
چشمان سیاه تو و.. ای دادِ به من
این غصّه ی بیت آخری را چه كنم
- - - به روز رسانی شده - - -
جادوی نگاه تو پری را چه کنم
آن غمزه و نازِ دلبری را چه کنم
خاکسترِ آتش به دل از موی توام
آن آتش زیر روسری را چه کنم
تا شور لبت در غزلم قصّه شده
ته لهجه ی شیرین «دَری» را چه كنم
ای عطر دل انگیز تو در وسعت «غور»
این حسرت «باغ بابِری» را چه كنم
ای «کابُل»و «بَلخ»و «بامیان» پیش كشت
افسونگرِ چشم «خاوری» را چه كنم
با خنده ی پر جلوه تر از «بندِ امیر»
احساس خرابِ شاعری را چه كنم
از مومنی و توبه ی صدباره چه سود
من لذّت با تو کافِری را چه كنم
چشمان سیاه تو و.. ای دادِ به من
این غصّه ی بیت آخری را چه كنم
- - - به روز رسانی شده - - -
من که در آبی چشمان تو فریاد شدم
نقش قایق که به دریای تو افتاد شدم
حالت مردمكت بین شدن یا نشدن
ضرب مجهول نگاه تو و اعداد شدم
همه جا شعر فروش لب شیرین و ولی
وارث تیشه ی زنگاری فرهاد شدم
خط به خط نقش تو بودم همه با طعم غزل
در خم خاطره هایم به تو معتاد شدم
شهرزادی شده بودم همه جا قصّه بدوش
تا هزار و مثلا یک شب بغداد شدم
قصه ات حال خوشی بود در این بیم و امید
سردی بهمن و دل گرمی مرداد شدم
زیر وا کردن هر بند تو از دام گلو
آب دیدم به خودم سختی فولاد شدم
خالی از وسوسه ی بوی تو و حسرت آه
جمع ناممکنی از جلوه ی اضداد شدم
عاشقت ماندم و در حلقه ی زنجیر تو تا
سهمی از عاطفه ی سنگ تو صیّاد شدم
اگر روزی خیانت دیدی ، بدان که قیمتت بالاست..حتی بهترین فرزندان نیز دشمن جان پدر و مادرانند..از دشمن خود یکبار بترس و از دوست خود هزار بار..نقاش کامل آنست که از هیچ برای خود سوژه بسازد..خوشبختی فاصله این بدبختی تا بدبختی دیگر است..حتی تظاهر به شادی نیز برای دیگران شادی بخش است..ازدواج مثل بازار رفتن است تا پول و احتیاج و اراده نداری بازار نرو
آدمی را امتحان به کردار باید کرد نه به گفتار ،
چه بیشتر مردم زشت کردار و نیکو گفتارند.
- - - به روز رسانی شده - - -
آدمی را امتحان به کردار باید کرد نه به گفتار ،
چه بیشتر مردم زشت کردار و نیکو گفتارند.
نمی دانم چه می خواهم خدايا ، به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جويد نگاه خسته من ، چرا افسرده است اين قلب پرسوز
ز جمع آشنايان می گريزم ، به كنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها ، به بيمار دل خود می دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من، به ظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند ، برويم چون گلی خوشبو شكفتند
ولی آن دم كه در خلوت نشستند ، مرا ديوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل ديوانه من ، كه می سوزی از اين بيگانگی ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد ، خدا را بس كن اين ديوانگی ها
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
در جهان تنها دو گروه از مردم هستند که هرگز تغییر نمییابند :
برترین خردمندان و پستترین بیخردان !
دو چیز شما را تعریف میکند :
بردباری تان وقتی هیچ چیز ندارید و نحوه رفتارتان وقتی همه چیز دارید
به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچشتان جای است
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل واشدۀ دورترین بوتۀ خاک
روی شن ها هم
نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپۀ معراج شقایق رفتند
پشت هیچسان، چتر خواهش بازاست
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایۀ نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می آیید
نرم وآهسته بیایید ، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
چه رسم جالبی است !!!
محبتت را میگذارند پای احتیاجت …
صداقتت را میگذارند پای سادگیت …
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت …
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت …
و وفاداریت را پای بی کسیت …
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج !!!
آدمها آنقدر زود عوض می شوند …
آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی
و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است …
زیاد خوب نباش …
زیاد دم دست هم نباش …حکایت ما آدم ها …
حکایت کفشاییه که …
اگه جفت نباشند …
هر کدومشون …
هر چقدر شیک باشند …
هر چقدر هم نو باشند
تا همیشه …
لنگه به لنگه اند …
کاش …
خدا وقتی آدم ها رو می آفرید …
جفت هر کس رو باهاش می آفرید …
تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها …
به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند…
زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …
آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند …
زیاد که باشی ، زیادی می شوی