تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
بگشود نافه اي و در آرزو ببست
نمایش نسخه قابل چاپ
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
بگشود نافه اي و در آرزو ببست
ترا دانش و دين رهاند درست
در رستگاري ببايدت جست
فردوسی
تو چه ارمغاني اري كه به دوستان فرستي
چه ازين به ارمغاني كه تو خويشتن بيائي
{big green}
یه توپ دارم قل قلیه سرخ و سفید و آبیه
میزنی زمین هوا میره نمی دونی تا کجا میره
هر که را محرم شدی دست از خیانت بردار
چه با محرم که با یک نقطعه مجرم می شود
دلت گر به راه خطا مايلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
فردوسی
تا قيامت به پا شود انگار
چيدن سيب عشق قسمت نيست
تويي کردهي کردگار جهان
ببيني همي آشکار و نهان
نخواهيم و نگوييم به جز تو
يكي بين و يكي خواه و يكي گو
از آن رو كه بديديم ترا رخ
نگيريم به غير از تو به كس خو
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نمانده ست
ترسيدن هر كه هست، از چشم بد است
بيچاره من، از چشم نكو ميترسم
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست ... دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
تقويم چار فصل دلم را ورق زدم
آن برگهاي سبز سر آغاز سال كو؟
وفادار تو بودم تا نفس بود
دریغا همنشینت خار و خس بود
دلم را بازگردان, بازگردان
همین جان سوختن بس بود,بس بود!
دور بودم ز تو و حسرت ديدار به دل ..
تو نبودي و شدم نزد دل خويش خجل ..
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است ... وز پی دیدن او دادن جان کار من است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوي خرابات مقام است
ترسم که صرفه نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
اي كه از كوچه معشوقه ما مي گذري
برحذر باش كه سر مي شكند
دل عالمی بسوزی چو بر فروزی
تو ازین چه سود داری که نمی کنی مدارا
اگر روزی ندانسته به احساس تو خندیدم
اگر از روی خود خواهی نگاهم را به بند دیدم
برای دیگران سبز و برای تو خزان بودم
گناهم را ببخش
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران سالحها
آخر اين ناله جانسوز اثر ها دارد
شب تاريك فروزنده سحر ها دارد
غافل از حال جگر سوخته عشق مباد
كه در اتشكده سينه شررها دارد.
در بزم دور یک دو قدح در کش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
اين دل شبگرد بي سامان من تقديم تو
يك بغل شعر پراز باران من تقديم تو
ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که که بدام اندازد
ديده ام دفتر پيمان تو را فرد به فرد
هر كجا حرف وفا آمده منها زده اي
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی بشکار مگسی می آید
دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم
كه كيمياي سعادت رفيق بود رفيق!
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود
دلبرا !بار دگر بر سر ناز آمده اي
از دل ما چه به جا مانده كه باز آمده اي
يار با او غار با او در سرود
مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود
دور بودم ز تو و حسرت ديدار به دل ..
تو نبودي و شدم نزد دل خويش خجل
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود بامید دوا باز آمد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
در ميان شاه و او پيغامها
شاه را پنهان بدو آرامها
از سياهي چرا هراسيدن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي ميماند
عطر خواب آور گل ياس است
تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یاربست
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببري
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
اول اي جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن