پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که باقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد
شاعر عزیز : نیما یوشیج
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
این کم از خر آدم امروزه را
می پسندد هر چه بدهی ناسزا
ابله خر سیرتی بر خر سوار
داشت روزی جانب صحرا گذار
[واحه] پر آب و [گلی] آمد برش
باتلاقی همچو دریا پیکرش
ظاهر آن راه تنها پر ز گل
باطن آن مهلکه جان و دل
دوستان بهر نجات ابلهک
پند می دادند او را یک به یک:
(ابلها این ره که تو خر میبری
یکقدم نتوانی آنجا بگذری!)
لیک ابله کور و کر میراند خر
سوی آن راه پر از بیم و خطر
بانگها میزد به بیچاره خرک:
(های ها حیوان کمی چابک ترک)
ابله و خر بی مهابا بی درنگ
گل دهانه برگشاده چون نهنگ
دو قدم نارفته بود این خر سوار
خر بگل افتاد از دم تا مهار
ابله و خر از پی سعی مدید
هر دو شان گشتند در گل ناپدید
خیام
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
خیام گر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چون هستی خوش باش
شاعر گرانقدر : فریدون مشیری
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای همیشه خوب
ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خنده ها ت
زیر
آفتاب داغ بوسه هات
ای زلال پاک
جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
ای همیشه خوب
ای همیشه آشنا
هر طرف که می کنم نگاه
تا همه کرانه ه ای دور
عطر و خنده و ترانه می کند شنا
در میان بازوان تو
ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال
تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک
بیدل عزیز
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی
دل به زبان نمیرسد،لب به فغان نمیر سد
کس به نشان نمیر سد تیر خطاست زندگی
یکدو نفس خیال باز رشتهء شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم
هر چه بود غنیمتیم سوت وصداست زندگی
شور جنون ما ومن جوش فسون وهم و زنّ
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
بیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
مولانا
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی شود
جان ز تو جوش می کند دل ز تو نوش می کند
عقل خروش می کند بی تو بسر نمی شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و خمار من بی تو بسر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی تو بسر نمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی تو بسر نمی شود
دل بنهند بر کنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بی تو بسر نمی شود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی تو بسر نمی شود
خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی شود
هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک وبد
هم تو بگو ز لطف خود بی تو بسر نمی شود
شاعر گرانقدر : مصطفی رحماندوست
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
کاش یک روز دلم
با خودش یک دل یک رنگ شود
تا که اقرار کنم :
گاه گاهی دل من
دوست دارد که برای تو فقط تنگ شود
می زند شور دلم
گاه برای تو فقط
دوست دارد نگرانت باشد
و برای گذر از هر خطر و حادثه ای
دیده بانت باشد
این دل و دغدغه من
تو ولی راه به دشواری دل من می بندی
بی خبر می گذری
و به دلتنگی من می خندی!!!!
شاملو
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
خویشتن را به بستر تقدیر سپردن
و با هر سنگ ریزه
رازی به رضایی گفتن.
زمزمه ی رود چه شیرین است!
از تیزه های غرورِ خویش فرود آمدن
و از دل پاکی های سرفرازِ انزوا به زیر افتادن
با فریادی از وحشت هر سقوط.
غرش آبشاران چه شکوه مند است!
و همچنان در شیبِ شیار فروتر نشستن
و با هر خرسنگ
به جدالی برخاستن.
چه حماسه ای ست رود،چه حماسه ای ست! حافظ
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا راکشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیزده روزه مهر گردون افسانه است و افسوندر حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبلای صاحب کرامت شکرانه سلامتآسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف استدر کوی نیک نامی ما را گذر ندادندآن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواندهنگام تنگدستی در عیش کوش و مستیسرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزدآیینه سکندر جام می است بنگرخوبان پارسی گو بخشندگان عمرندحافظ به خود نپوشید این خرقه می آلوددردا که راز پنهان خواهد شد آشکاراباشد که بازبینیم دیدار آشنا رانیکی به جای یاران فرصت شمار یاراهات الصبوح هبوا یا ایها السکاراروزی تفقدی کن درویش بینوا رابا دوستان مروت با دشمنان مداراگر تو نمیپسندی تغییر کن قضا رااشهی لنا و احلی من قبله العذاراکاین کیمیای هستی قارون کند گدا رادلبر که در کف او موم است سنگ خاراتا بر تو عرضه دارد احوال ملک داراساقی بده بشارت رندان پارسا راای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
مرحــــــــــوم قیصـــرامین پور
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
درد واره ها
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
شاعر عزیز : بابا طاهر همدانی