سپردن موبد ويس را به دايه و آمدن رامين در باغ
بود ترياک جان من لبانت
همان خورشيد بخت من رخانت
بدا بخت منا امشب کجايي
چرا ببريدي از من آشنايي
ببخشايد به من بر دوست و دشمن
چرا هرگز نبخشايي تو بر من
کجايي اي مه تابان کجايي
چرا از باختر بر مي نيايي
چو سيمين آينه سر بر زن از کوه
ببين بر جان من صدگونه اندوه
جهان چون آهن زنگار خورده
هوا با جان من زنهار خورده
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بي دل مانده مهجور
به فر خويش ما را ياوري کن
به نور خويش ما را رهبري کن
تو ماهي وان نگارم نيز ماهست
جهان بي رويتان بر من سياهست
خدايا بر من مسکين ببخشاي
مرا ديدار آن دو ماه بنماي
يکي مه را فروغ و روشنايي
يکي مه را شکوه و پادشايي
يکي ژرا جاي برج چرخ گردان
يکي را جاي تخت و زين و ميدان
چو يک نيمه سپاه شب درآمد
مه تابنده از خاور برآمد
چو سيمين زورقي در ژرف دريا
چو دست ابرنجني در دست حورا
هوا را دوده از چهره فرو شست
چنانچون ويس را از جان و رو شست
پديد آمد مرو را يار خفته
ميان گل بسان گل شکفته
بنفشه زلف و نسرين روي رامين
ز نسرين و بنفشه کرده بالين
مه از کوه آمد و ويس از شبستان
بهاري باد مشکين از گلستان
ز بوي ويس رامين گشت بيدار
به بالين ديد سروي ياسمين بار
بجست از جاي و اندر برگرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
به هم آميخته شد مشک و عنبر
دو هفته ماه شد پيوسته با خور
گهي از زلف او عنبرفشان کرد
گهي از لعل او شکرفشان کرد
لب هر دو بسان ميم بر ميم
بر هر دو بسان سيم بر سيم
بپيچيدند بر هم دو سمن بوي
چو دو ديبا نهاده روي بر روي
تو گفتي شير و باده در هم آميخت
و يا گفتار و سوسن بر هم آميخت
ز روي هر دوشان شب روز گشته
ز شادي روزشان نوروز گشته
هزار آوا ز شاخ گل سرايان
همه شب عشق ايشان را ستايان
ز شادي شان همي خنديد لاله
به دست اندرش ياقوتين پياله
گرفته گل ازشان زيب و خوشي
چنان چون تازه نرگس ناز و گشي
چو راز دوستي با هم گشادند
به خوشي کام يکديگر بدادند
زمانه زشت روي خويش بنمود
به تيغ رنج کشت ناز بدرود
سحرگه کار ايشان را چنان کرد
که باغش داغگاه هر دوان کرد
جهان را گوهر آمد زشت کاري
چرا زو مهرباني گوش داري
بنزدش هيچ کس را نيست آزرم
که بي مهرست و بي قدرست و بي شرم