نماز در خم آن ابروان محرابي
كسي كند كه به خون جگر طهارت كرد
نمایش نسخه قابل چاپ
نماز در خم آن ابروان محرابي
كسي كند كه به خون جگر طهارت كرد
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
دلي دارم كه از تنگي در او جز غم نميگنجد
غمي دارم ز دلتنگي كه در عالم نميگنجد
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتاده است;)
تاچند اسير رنگ و بو خواهي شد
چند از ژي زشت و نكو خواهي شد
گر چشمه زمزمي دگر آب حيات
آخر به دل خاك فرو خواهي شد
در ره دوست اگر جان بدهي مقدار است
چون عنايت بكند يك نظرش بسيار است
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم ...
مائيم و موج سودا شب تا بروز تنها
خواهي بيا ببخشاي خواهي برو جفا كن
نوری بتاب ، بر قلب من ای روشنک
کیمیاگر با کیمیای مهر خود ، مس وجودم زرد کن
با بذر مهر، ای باغبان ، دشت سینه ام سبز کن…
نمي دانم كجايي يا كه اي آنقدر مي دانم
كه مي آيي كه بگشايي گره از بندهاي ما
افسوس که این مزرعه را آب گرفته
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ می ناب گرفته
وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته
هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان
ایوان مدائن را ایینه عبرت دان
ناصح به طعن گفت رو ترك عشق كن
محتاج جنگ نيست برادر، نمي كنم
من به خال لبت ایدوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
مي خور كه عاشقي نه به كسب است و اختيار
ايــن موهبــت رسيــــــد ز ميــراث فطـــــــرتم
مرد باید که هر کجا باشد
عزت خویش را نگه دارد
خودپسندی و ابلهی نکند
هرچه کبر و منی ست بگذارد
همه کس را ز خویش به داند
هیچ کس را حقیر نشمارد
درد ما را نيست در مان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
يار و نگار او منم ، غنچه و خار او منم
لاله عذار او منم ، چاره ي کار او منم
بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم
باغ شدم ز ورد او ، داغ شدم ز گرد او
لاف زدم ز جام او ، گام زدم ز گام او
عشق چه گفت نام او ، من نه منم ، نه من منم
مي سوزم از فراغت روي از جفا بگردان
هجران بلاي ما شد يارب بلا بگردان...
نفس بر آمد و کام از تو بر نمی اید
فغان که بخت من از خواب در نمی اید
دمي با غم به سر بردن جهان يكسر نمي ارزد
به مي بفروش دلق ما كزين بهتر نمي ارزد
دمــــی که روح در آدم دمیــــدنـد
ز جا بر خاست آدم، یا علی گفت
چقدر سخته ... شعری که با ه شروع بشه خیلی کمه ....
هر چه ديده بيند دل كند ياد
بسازم خنجري نيشش ز فولاد
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم
مهندس فلكي راه دير شش جهتي
چنان ببست كه ره نيست زير دام مغاك
كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ
شناور باشيم
من از روييدن خار سر ديوار دانستم
كه ناكس كس نمي گردد از اين بالا نشيني ها
ای گدایان خرابات خدا یارشماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند
داني كه چرا كعبه حق گشته سيه پوش
زيرا كه خداوند عزادار حسين است
تا ریشه در آبست امید ثمری هست
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست ...
تنهاییم را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
غزلم قصه دردست که پرورده دردم ...
مجنون و پريشان تو ام،دستم گير
سرگشته و حيران توام،دستم گير
هر بي سر و پا چو دستگيري دارد
من بي سر و سامان توام،دستم گير
رنگ رخسار خبر می دهد از سر ضمیر
گر بگویم که مرا بی تو پريشانی نیست ...
تا كي به تمناي وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
هر كه را خوابگه آخر مشتي خاك است
گو چه حاجت كه به افلاك كشي ايوان را
از اشك من سوال : چرا زود مي روي ؟
از سوي تو نمي رسد آخر چرا جواب ؟
بیگانه اگر وفا کند خویش من است
ور خویش جفا کند بداندیش من است ...