ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
نمایش نسخه قابل چاپ
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
دلا تا کی در این دنیا فریب این وان بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
البته محض ضد حالم که شده میخواستم شعر پایینی را (که سرو ته نداره وبیت دومش مشخص نیست که مصرع اولی داشته باشه)بنویسم ولی گفتم زشته:
یادم آید روز باران گردش یک روز شیرین
کابوس چنان است که در باغ زمان
هر شاخه به دست خویش دارد تبری
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مراد بخش دل بی قرار من باشی
می شود یک لکه ابر پاک بود
می شود آبی شد و باران گرفت
من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت
کاوّل نظر به دیدن او دیده ور شدم
کوچه باغای قدیمی اگه سردن اگه خاموش
باغبون هنوز تو راهه نمیشن گلا فراموش[golrooz]
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم
به دریا بنگرم دریا تو بینم
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک[golrooz]