پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس
گهي هستم ميان سوسن و گل
گهي هستم ميان مشک و سنبل
لبم را شکر ميگون شکارست
چو باغم را گل ميگون ببارست
ز دولت هست بورم سخت شاطر
به راه کام رفتن سخت قادر
من آن بازم که پروازم بلندست
شکارم آفتاب دل پسندست
تذرو و کبگ نپسندم که گيرم
نباشد صيد جز بدر منيرم
نشاط من چو شير چنگ رويين
به کام دل گرفته گور سيمين
فرو کردم ز سر افسار دانش
نهادم پاي در بازار رامش
نباشد ساعتي بي کار جامم
نباشد ساعتي آسوده کامم
همه سال از رخ و زلف و لب يار
گل و مشک و شکر بينم به خروار
نخواهم باغ با رخشنده رويش
نخواهم مشک با خوش بوي مويش
مرا اين جاي فردوس برينست
که در وي حور با من همنشينست
نديمم خور گشت و ساقيم ماه
چرا پس مي نگيرم گاه و بيگاه
پس آنگه گفت با ويس سمنبر
به گفتاري بسي خوشتر ز شکر
بيار اي ماه! جام نوش گلگون
چو رويت لعل و چون وصلت همايون
نه خوشتر زين بودمان روزگاري
نه نيکوتر ز رويت نوبهاري
بهانه چيست گر بي غم نباشيم
به روز خرمي خرم نباشيم
بيا تا ما کنون خرم نشينيم
که فردا هر چه باشد خود ببينيم
بيا تا بهره برداريم ازين روز
که هرگز باز نايد روز امروز
نه تو خواهي ز روي من جدايي
نه من خواهم ز عشق تو رهايي
چنين بايد وفا و مهرباني
چنين بايد نشاط و زندگاني
اگر بخشش چنين راندست دادار
ببينيم آنچه او راندست ناچار
ترا در بند و در زندان نشاندند
مرا بيمار در گرگان بماندند
چو يزدان بخشش من راند با تو
مرا بر آسمان بنشاند با تو
که داند کرد اين جز کردگاري
که ياور نيستش در هيچ کاري
وزان پس همچنين ماندند نه ماه
به شادي و به رامش گاه و بيگاه
گهي مست و گهي مخمور بودند
در آسايش همان رنجور بودند
نهاده خوردني صد ساله افزون
نبايست هيچ چيزي شان ز بيرون
بديدند از همه کامي روايي
بکندند از جگر خار جدايي
نه دل بگرفت رامين را ز رامش
نه ويسه سير گشت از نازو کامش
دو تن در مهرباني همچو يک تن
بجز خوردن ندانستند و خفتن
گهي مي در کف و گه دوست در بر
نشاط مهر در دل باده در سر
به رامش برده گوي مهرباني
به مي پرورده شاخ زندگاني
در دز با در اندوه بسته
سر خم با سر توبه شکسته
سه کس در خرمي انباز گشته
ز گيتي کار ايشان راز گشته
ندانست هيچ دشمن راز ايشان
مگر در مرو، زرين گيس خاقان
به گوهر دختر خاقان مهتر
به پيکر مهتر خوبان کشور
رخش خورشيد گشته نيکوي را
دلش استاد گشته جادوي را
چنان در جادوي او بود استاد
که لاله بشکفانيدي ز فولاد
چو رامين باز مرو آمد ز ناگاه
برفت اندر سراي و گلشن شاه
غريوان از همه سو ويس را جست
به رود دجله روي خويش را شست
نه چشمش ديد جان افزاي رويش
نه مغزش يافت مهرانگيز بويش
به باد ويس گريان و نوان بود
چو ديوانه به هر کنجي دوان بود
پس آنگه زود رفت از مرو بيرون
چو راه خستگان راهش پر از خون
عنان برتافت از راه بيابان
به راه کوه بيرون شد شتابان
پلنگي بود گفتي جفت جويان
به ويراني در آن کهسارپويان
نشيبش را کشيده بن به قارون
فرازش را کشيده سر به گردون
چنان دشتي که با وي باديه باغ
چنان کوهي که با وي طور چون راغ
گهي رامين چو يوسف بود در چاه
گهي مانند عيسي بود بر ماه
همي دانست زرين گيس جادو
که درد رام را ويس است دارو
به ياد ويس گريان و نوانست
چو ديوانه به کوه اندر دوانست
گرفته راه صعب و دور در پيش
نيايد تا نيابد داروي خويش
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس
چو شاه اندر سفر پيروزگر گشت
به پيروزي و کام خويش برگشت
سراسر ارمن و اران گرفته
چو باژ از قيصر و خاقان گرفته
شهانش زيردست و او زبردست
هم از شاهي هم از شادي شده مست
سپهرش جاي تاج و جاي پيکر
زمينش جاي تخت و جاي لشکر
ز تاجش رخنه ديده روي گردون
ز رختش کوه گشته روي هامون
ز بخت خويش ديده روشنايي
ز شاهان برده گوي پادشايي
ز هر شاهي و هر کشور خدايي
به درگاهش سپاهي يا نوايي
به بند آورده شاهان جهان را
به پيروزي که من شاهم شهان را
چو شاهنشاه شد در مرو خرم
پديد آمد به جاي سور ماتم
کجا گفتار زرين گيس بشنود
دلش پرتاب گشت و مغز پردود
ز کين دل همي جوشيد برجاي
زماني دير و آنگه جست برپاي
نقيبان را به سالاران فرستاد
يکايک را ز رفتن آگهي داد
پس آنگه کوس غران شد به درگاه
که و مه را ز رفتن کرد آگاه
تبيره بر در خسرو فغان کرد
که چندين راه شاها چون توان کرد
هميدون ناي رويين شد غريوان
بران دو يار در اشکفت ديوان
همي دانست گفتي حال رامين
که او را تلخ گردد عيش شيرين
شه شاهان همي شد کين گرفته
شتاب کشتن رامين گرفته
سپاهش نيمي از ره نارسيده
به سختي راه يکساله بريده
دگر نيمه کمرها ناگشاده
کلاه راه از سر نانهاده
به ناکامي همه با وي برفتند
ره اشکفت ديوان برگرفتند
يکي گفتي که ره مان ناتمامست
کنون اين ره تمامي راه رامست
يکي گفتي هميشه راهواريم
که رامين را ز ويسه باز داريم
يکي گفتي که شه را ويس بدتر
به خان اندر ز صد خاقان و قيصر
همي شد شاه با لشکر شتابان
چو ابر و باد در کوه و بيابان
به راه اندر چو ديوي گرد لشکر
کشيده از زمين بر آسمان سر
ز ديده ديدبان از دز نگه کرد
سيه ابري بديد از لشکر و گرد
سپهبد زرد را گفتند ناگاه
همي آيد به پيروزي شهنشاه
خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد
چنان کاندر درختان اوفتد باد
پذيره ناشده او را سپهبد
به درگاهش در آمد شاه موبد
شتابان تر به راه از تير آرش
دو چشم از کين دل کرده چو آتش
چو بر درگاه روي زرد را ديد
تو گفتي لاله باد سرد را ديد
ز کين زرد روي اندر هم آورد
بدو گفت: اي دلم را بدترين درد
مرا اندر جهان دادار داور
رهاناد از شما هر دو برادر
به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس
به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه
شما را چون همي گوهر سرشتند
ندانم کز کدام اختر سرشتند
يکي در جادوي با ديو همبر
يکي از ابلهي با خر برابر
تو با گاوان به گه پايي سزايي
چگونه ويس را از رام پايي
سزاوارم به هر دردي که بينم
چو گاوي را به دزداري گزينم
تو از بيرون نشسته در ببسته
درون رامين به کام دل نشسته
تو پنداري که کاري نيک کردي
به کار من بسي تيمار خوردي
ز ناداني که هستي مي نداني
که رامين بر تو مي خندد نهاني
تو از بيرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شادخواران
جهان آگاه گشته تو نه آگاه
به چون تو کس دريغ آيد چنين گاه
سپهبد زرد گفت اي شاه فرخ
به شادي آمدي زين راه فرخ
مکن غمگين به يافه خويشتن را
مده در خويشتن راه اهرمن را
تو شاهي آنچه داني يا نداني
ز نيکي و بدي گفتن تواني
مثل شد در زبان هفت کشور
شهان دانند باز ماده از نر
کجا شاهان جهان را پيشگاهند
نترسند و بگويند آنچه خواهند
اگرچه آنچه تو گفتي يقين نيست
که يارد مر ترا گفتن چنين نيست
تو بر جانم همي بندي گناهي
مرا در وي نبوده هيچ راهي
تو رامين را ز پيش من ببردي
چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردي
نه مرغي بود کز پيشت بپريد
جهاني را به پروازي بدريد
نه تيري بد بدين دز چون برآمد
بدين درهاي بسته چون در آمد
ببين مهرت بدين درهاي بسته
بدو برگرد يکساله نشسته
دزي کش کوه سنگين باره رويين
درو بند آهنين و مهر زرين
به هر راهي نشسته ديدبانان
به هر بامي نشسته پاسبانان
اگر رامين هزاران چاره دانست
چنين درها گشادن چون توانست
کرا باور فتد هرگز که رامين
گشايد بندهاي بسته چونين
گر اين درهاي بسته برگشادند
دگر ره مهر تو چون برنهادند
مکن شاه چنين گفتار باور
خرد را کن درين انديشه داور
مگو چيزي که در دانش نگنجد
خرد او را به يک جو بر نسنجد
شهنشه گفت: زردا چند گويي
ز بند در بهانه چند جويي
چه سود از بند سخت و استواري
چو تو با او نکردي هوشياري
به دزها بر نگهبانان هشيار
بسي بهتر ز قفل و بند بسيار
اگرچه هست والا چرخ گردان
شهاب او را نگهبان کرد يزدان
ببستي خانه را از پيش درگاه
سپرده جاي خويشت را به بدخواه
چه سود اين بند اگرچه دلپسندست
که بي شلوار خود شلوار بندست
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس
چه سود اين بند اگرچه دلپسندست
که بي شلوار خود شلوار بندست
چه بندي بند شلوارت به کوشش
که بي شلوار ازو نايدت پوشش
چه سود ار در ببستم مهر کردم
که چون تو سست رايي را سپردم
هر آن نامي که من کردم به يک سال
سراسر ننگ من کردي بدين حال
سرايي بود نامم بوستان رنگ
سيه کردي در و ديوارش از ننگ
چو لختي دل گراني کرد با زرد
کليد درگه از موزه برآورد
بدو افگند گفتا بند بگشاي
که نه زين بند سود آمد نه زين جاي
شده از جرس درها دايه آگاه
شنيد آواز گفتار شهنشاه
به پيش ويس بانو تاخت چون باد
ز شاهنشه مرو را آگهي داد
بدو گفت اينک آمد شاه موبد
ز خاور سر برآورد اختر بد
از ابر غم جهان شد برق آزار
ز کوه کين درآمد سيل تيمار
هم اکنون اژدهايي تند بيني
که با وي جادوي را کند بيني
هم اکنون آتشي بيني جهان سوز
که با دودش جهان را شب بود روز
چو درماندند ويس و دايه از چار
فرو هشتند رامين را به ديوار
بشد رامين دوان بر کوه چون غرم
روانش پرنهيب و دل پر از گرم
خروشان بيدل و بي صبر و بي جفت
دوان در کوهها با دل همي گفت
چه خواهي اي قضا از من چه خواهي
که کارم را نياري جز تباهي
همي خواهي که با بختم ستيزي
به تيغ هجر خون من بريزي
گهي جان مرا سختي نمايي
گهي عيش مرا تلخي فزايي
چو تيرانداز شد گشت زمانه
فراقش تير و جان من نشانه
قرارم چون شکسته کاروانيست
روانم چون کشفته دودمانيست
بدم بر گاه دي چون شهرياران
کنون غرمي شدم بر کوهساران
دو چشمم ابر بارنده ست بر کوه
فتانده بر دلم صدگونه اندوه
بنالم تا ز پيشم بترکد سنگ
بگريم تا شود سنگ ارغوان رنگ
بنالد کبگ با من گاه شبگير
تو گويي کبگ بم گشتست و من زير
نباشد با خروشم رعد همبر
که آن از دود خيزد اين از آذر
نباشد با دو چشمم ابر همتا
که آن قطره ست و اين آشفته دريا
مرا دل بود و دلبر هر دو در بر
کنون نه دل بماندستم نه دلبر
چنان کاري بدين خوبي چنين گشت
تو گويي آسمان من زمين گشت
بهاران بود آن خوش روزگارم
نيابم بيش در گيتي قرارم
چو رامين رفت لختي بر سر کوه
دو چشم از گريه چون ميغ از بر کوه
غم هجران و ياد دلربايش
فرو بستند گويي هر دو پايش
نبودش هيچ چاره جز نشستن
زماني بر دل و دلبر گرستن
کجا چون ديده ريزد اشک بسيار
گشاده گردد از دل ابر تيمار
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس
کجا چون ديده ريزد اشک بسيار
گشاده گردد از دل ابر تيمار
نبيني کابر پيوسته برآيد
چو باران زو ببارد بر گشايد
به هر جايي که بنشست آن وفاجوي
همي راند از سرشک ديدگان جوي
به تنهايي سخنهايي سرايان
که گويند آن سخن مهر آزمايان
همانا دلبرا حالم نداني
که چون تلخست بي تو زندگاني
چنانم در فراقت اي دلارام
که بر من مي بگريد کبگ در دام
که زيرا مستمند و دل فگارم
وز احوال تو آگاهي ندارم
ندانم چه نهيب آمد به رويت
چه سختي ديد جان مهرجويت
مرا شايد که باشد درد و آزار
مبادا مر ترا خود هيچ تيمار
فداي روي خوبت باد جانم
فداي من سراسر دشمنانم
مرا با جان برابر گشت مهرت
که بر جانم نگاريده هست چهرت
اگر خوبيت يک يک برشمارم
سرآيد زان شمردن روزگارم
اگر گريم مرا گريه سزا شد
که چونان خوبرو از من جدا شد
به صد لابه همي خواهم ز دادار
بمانم تا ترا بينم دگر بار
وليکن چون ز تو تنها بمانم
نپندارم که تا فردا بمانم
چو ويس دلبر از رامين جدا ماند
تو گويي در دهان اژدها ماند
چو ديوانه دويد اندر شبستان
زنان دو دست سيمين بر گلستان
گه از روي نگارين گل همي کند
گه از زلف سيه سنبل همي کند
جهان پرمشک و عنبر شد ز مويش
هوا پر دود و آذر شد ز هويش
چو از دل برکشيدي آذرين هو
روان از سر بکندي عنبرين مو
دز اشکفتش شدي مانند مجمر
درو آتش ز مشک و هم ز عنبر
همي زد مشت بر سينه بي آزرم
همي راند از مژه خونابه گرم
دلش بد همچو تفته آهن و روي
که گاه کوفتن آتش جهد زوي
هم از ديده رونده سيل گوهر
هم از گردن گسسته عقد زيور
زمين چون آسمان گشته ازيشان
برو گوهر چو کوکبهاي رخشان
ز تن برکنده زربفت بهاري
سيه پوشيد جامه سوکواري
دلش پردرد گشته روي پرگرد
نه از موبدش ياد آمد نه از زرد
همه تيمارش از بهر دلارام
کجا زو دور شد ناگاه و ناکام
چو آمد شاه موبد در شبستان
بديدش کنده روي چون گلستان
چهل تا جامه وشي و بيرم
بسان رشته در هم بسته محکم
به پيش ويس بانو اوفتاده
هنوز از وي گره ها ناگشاده
نهان گشته ز شاهنشاه دايه
که خود پتياره را او بود مايه
به خاک اندر نشسته ويس بانو
دريده جامه و خاييده بازو
کمندين گيسوان از سربکنده
پرندين جامه ها از بر فگنده
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس
کمندين گيسوان از سربکنده
پرندين جامه ها از بر فگنده
همه خاک زمين بر سر فشانده
ز دو نرگس دو رود خون دوانده
شهنشه گفت: ويسا! ديوزادا!
که نفرين دو گيتي بر تو بادا
نه از مردم بترسي نه ز يزدان
نه نيز از بند بشکوهي و زندان
فسوس آيد ترا اندرز و پندم
چو خوار آيد ترا زندان و بندم
نگويي تا چه بايد کرد با تو
بجز کشتن چه شايد کرد برگو
ز بس کت هست در سر رنگ و افسون
چه کوه و دز ترا چه دشت و هامون
اگر بر چرخ با اين عادت گست
شوي گردد ستاره با تو همدست
ترا نه زخم دارد سود و نه بند
نه زنهار و نه پيمان و نه سوگند
ترا زين پيش بسيار آزمودم
چه پاداش و چه پادافره نمودم
نه از پاداش من رامش پذيري
نه از پادافرهم پرهيز گيري
مگر گرگي همه کس را زيانکار
مگر ديوي ز نيکي گشته بيزار
ز منظر همچو گوهر با کمالي
ز مخبر همچو بشکسته سفالي
بخوبي و لطيفي چون رواني
ز قدر و بي وفايي چون جهاني
دريغ اين صورت و ديدار نيکو
بيالوده به چندين گونه آهو
بسي کردم به دل با تو مدارا
بسي گفتم نهان و آشکارا
مکن ويسا مرا چندين ميازار
که آزارم هلاکت آورد بار
ز ناداني بکشتي تخم زشتي
به بار آمد کنون تخمي که کشتي
ندارم بيش ازين در مهرت اميد
اگرچه تويني جز ماه و خورشيد
نجويم بيش ازين با تو مدارا
که گشت آهوت يکسر آشکارا
به چشمم ماه بودي مار گشتي
ز بس خواري که جستي خوار گشتي
نجويم نيز مهر تو نجويم
که من نه آهنم نه سنگ و رويم
چه آن روزي که من با تو گذارم
چه آن نقشي که بر آبي نگارم
چه آن پندي که من بر تو بخوانم
چه آن تخمي که در شوره فشانم
اگر هرگز ز گرگ آيد شباني
ز تو آيد وفا و مهرباني
اگر تو نوشي از تو سير گشتم
نهال صابري در دل بکشتم
چنان چون من ز تو شادي نديدم
ز ديدارت همه تلخي چشيدم
کنم کردار با تو چون تو کردي
خورم زنهار با تو چون تو خوردي
چنان سيرت کنم از جان شيرين
کجا هرگز نينديشي ز رامين
نه رامين هرگز از تو شاد باشد
نه هرگز در دلت زو ياد باشد
نه او پيش تو گيرد چنگ و طنبور
نه تو با او نشيني مست و مخمور
نه او با تو نمايد رود سازي
نه تو او را نمايي دل نوازي
به جان چندان نهيب آرم شما را
که بر هر دو بنالد سنگ خارا
شما تا دوستي با هم نماييد
مرا دشمنترين دشمن شماييد
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس
شما تا دوستي با هم نماييد
مرا دشمنترين دشمن شماييد
هر آن گاهي که با هم عشق بازيد
بجز تدبير جان من نسازيد
من اکنون بر شما گردانم اين کار
دل از دشمن بپردازم به يک بار
اگر راي و دل فرزانه دارم
چرا دو دشمن اندر خانه دارم
چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه
چه آن کش خفته باشد شير در راه
چه آ ن کش دشمني باشد نگهبان
چه آن کش مار باشد در گريبان
پس آنگه رفت نزد ويس بانو
گرفتش هر دو مشک آلود گيسو
ز تخت شير پا اندر کشيدش
ميان خاک و خاکستر کشيدش
بپيچيدش بلورين بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش باز پس بست
پس آنگه تازيانه زدش چندان
ابر پشت و سرين و سينه و ران
که اندامش چو ناري شد کفيده
وزو چو ناردانه خون چکيده
همي شد خونش از اندام سيمين
چو ريزان باده از جام بلورين
ز کافوري تنش شنگرف مي زاد
چنان از کوه سنگين لعل و بيجاد
تنش بسيار جاي از زخم چون نيل
روان از نيل خون سرچشمه نيل
کبودي اندر آن سرخي چنان بود
که گفتي لاله زار و زعفران بود
پس آنگه دايه را زان بيشتر زد
کجا زخمش همه بر دوش و سر زد
بي آزرمش همي زد تا بميرد
و يا از زخم چونان پند گيرد
بيفتادند ويس و دايه بيهوش
ز خون اندام ايشان ارغوان پوش
چو بيجاده به نقره برنشانده
و يا خيري به سوسن برفشانده
ندانست ايچ کس کياشان بمانند
دگرره نامه روزي بخوانند
وزان پس هر دو را در خانه افکند
به مرگ هر دوان دل کرد خرسند
در خانه بريشان سخت بسته
جهاني دل به درد هر دو خسته
پس آنگه زرد را از در بياورد
ز گردانش يکي او را بدل کرد
به يک هفته به مرو شايگان شد
ز غم خسته دل و خسته روان شد
پشيمان گشته بر آزردن جفت
نهاني روز و شب با دل همي گفت
چه دود است اين که از جانم برآمد
ازو ناگه جهان بر من سرآمد
چه بود اين خشم و اين آزار چندين
به جاناني که چون جان بود شيرين
اگرچه شاه شاهان جهانم
درين شاهي به کام دشمنانم
چرا با دلبري تندي نمودم
که در عشقش چنين ديوانه بودم
چرا اي دل شدستي دشمن خويش
به دست خويش سوزي خرمن خويش
همانا عاشقا با جان به کيني
که با امروز فردا را نبيني
به ناداني کني امروز کاري
که فردا زو گزد بر دلت ماري
مبادا هيچ عاشق تند و سرکش
که تندي افگند او را در آتش
چو عاشق را نباشد بردباري
نبيند خرمي از مهر کاري
چرا تندي نمايد مهرباني
که از دلدار نشکيبد زماني
گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو درگذارد
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
مويه کردن شهرو پيش موبد
چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان
نبد همراه با او ماه ماهان
به پيش شاه شد شهرو خروشان
به فندق ماه تابان را خراشان
همي گفت اي نيازي جان مادر
به هر دردي رخت درمان مادر
چرا موبد نياوردت بدين بار
چه بد ديدي ازين ديو ستمگار
چه پيش آمد ترا از بخت بدساز
چه تيمار و چه سختي ديده اي باز
پس آنگه گفت موبد را به زاري
چه عذر آري که ويسم را نياري
چه کردي آفتاب دلبران را
چرا بي ماه کردي اختران را
شبستانت بدو بودي شبستان
کنون چه اين شبستان چه بيابان
سرايت را همي بي نور بينم
بهشتت را همي بي حور بينم
اگر دخت مرا با من سپاري
وگر نه خون کنم دريا به زاري
بنالم تا بنالد کوه با من
خورد تا جاودان اندوه با من
بگريم تا بگريد دهر با من
جهان گردد ترا همواره دشمن
اگر ويس مرا با من نمايي
وگرنه زين شهنشاهي برآيي
بگيرد خون ويس دلربايت
شود انگشت پايت بند پايت
چو شهرو پيش موبد زار بگريست
شهنشه نيز هم بسيار بگريست
بدو گفت ار بنالي ور ننالي
مرا زشتي و يا خوبي سگالي
بکردم آنچه پيش و پس نکردم
شکوه خويش و آب تو ببردم
اگر تو روي آن بت روي بيني
ميان خاک بيني نقش چيني
يکي سرو سهي بيني بريده
ميان خاک و خون در خوابنيده
جواني بر تن سيمينش نالان
چو خوبي بر رخ گلگونش گريان
نهفته ابر گل خورشيد رويش
بخورده زنگ خون زنجير مويش
جو بشنيد اين سخن شهرو ز موبد
چو کوهي خويشتن را بر زمين زد
زمين ز اندام او شد خرمن گل
سراي از اشک او شد ساغر مل
ز گيتي خورده بر دل تير تيمار
به خاک اندر همي پيچيد چون مار
همي گفت اي فرومايه زمانه
بدزديدي ز من در يگانه
مگر گفتست با تو هوشياري
که گر دزددي کني در دزد باري
مگر چون من بدان در سخت شادي
که چون گنجش به خاک اندر نهادي
مگر چون ديدي آن سرو بهشتي
به باغ جاوداني در بکشتي
چرا برکندي آن سرو سمن بار
چو برکندي چرا کردي نگونسار
نگون گشته صنوبر چون برويد
به زير خاک عنبر چون ببويد
الا اي خاک مردم خوار تا کي
خوري ماه و نگار و خسرو و کي
نه بس بود آنکه خوردي تا به امروز
کنون خوردي چنان ماه دل افروز
بريزد ترسم آن سيمين تن پاک
کجا بي شک بريزد سيم در خاک
چرا تيره نباشد اختر من
که در خاک است ريزان گوهر من
به باغ اندر نبالد بيش ازين سرو
که سرو من بريده گشت در مرو
به چرخ اندر نتابد بيش ازين ماه
که ماه من نهفته گشت در چاه
مگر پروين به دردم شد نظاره
که گرد آمد بهم چندين ستاره
نگارا سرو قدا ماه رويا
بتا زنجير مويا مشک بويا
تو بودي غمگسار روزگارم
کنون اندوه تو با که گسارم
من اين مست گران را با که گويم
من اين بيداد را داد از که جويم
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
مويه کردن شهرو پيش موبد
من اين مست گران را با که گويم
من اين بيداد را داد از که جويم
جهاني را بکشت آنکه ترا کشت
وليکن زان همه بدتر مرا کشت
پزشک آرم ز روم و هند و ايران
مگر درد مرا دانند درمان
نگارا در جهان بودي تو تنها
نديدي هيچ کس را با تو همتا
دلت بگرفت از گيتي برفتي
به مينو در سزا جفتي گرفتي
بتا تا مرگ جان تو ببردست
بزرگ اميد من با تو بمردست
کرا شايد کنون پيرايه تو
کرا يابم به سنگ و سايه تو
به که شايد پرند پرنگارت
قبا و عقد و تاج و گوشوارت
که يارد بردن آگاهي به ويرو
که گريان شد به مرگ ويسه شهرو
بشد ويس آفتاب ماهرويان
بماندم ويس گويان ويس جويان
بشد ويس و ببرد آب خور و ماه
که تابان بود چون ماه و خور از گاه
مه کوه غوز بادا مه دز غور
که آنجا گشت چشم بخت من کور
به کوه غور ماهم را بکشتند
چنان کشته در اشکفتي بهشتند
به کوه غور در اشکفت ديوان
همي شادي کنند امروز ديوان
همه دانند زين خون خود چه خيزد
چه مايه خون آزادان بريزد
به خون ويسه گر جيحون برانم
ز خون دشمنان وز ديدگانم
نباشد قيمت يک قطره خونش
که آمد زان رخان لاله گونش
الا اي مرو پيرايه خراسان
مدار اين خون و اين پتياره آسان
ز کوه غور گر آب تو زايد
بجاي آن زين پس خون نمايد
شود امسال خونين جويبارت
بلا رويد ز کوه و مرغزارت
فزون از برگها بر شاخساران
سنان بيني و تيغ نامداران
نيارامد شه تو تا به شاهي
ببارد زي تو طوفان تباهي
کمر بندد به خون ويس دلبر
ز بوم باختر تا بوم خاور
چو آيند از همه گيتي سواران
بسايندت به سم راهواران
جهان بر دست موبد گشت ويران
نيازي دخترم چون شد ز گيهان
شکر اکنون بود خوش طعم و شيرين
که مانده نيست آن ياقوت رنگين
به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد
که مانده نيست آن شمشاد آزاد
کنون خوشبوي باشد مشک و عنبر
که مانده نيست آن دو زلف دلبر
کنون لاله دمد بر کوه و هامون
که مانده نيست آن رخسار گلگون
حسود ويس بودي روز نوروز
که نه چون روي او بودي دل افروز
کنون امسال گل زيبا برآيد
نبيند چون رخش رعناتر آيد
بهار امسال نيکوتر بخندد
که شرم ويس بر وي ره نبدد
دريغا ويس من بانوي ايران
دريغا ويس من خاتون توران
دريغا ويس من مهر خراسان
دريغا ويس من ماه کهستان
دريغا ويس من اميد شاهان
دريغا ويس من اورنگ ماهان
دريغا ويس من ماه سخنگوي
دريغا ويس من سرو سمن بوي
دريغا ويس من خورشيد کشور
دريغا ويس من اميد مادر
کجايي اي نگار من کجايي
چرا جويي همي از من جدايي
کجا جويم ترا اي ماه تابان
به طارم يا به گلشن يا به ايوان
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
مويه کردن شهرو پيش موبد
کجا جويم ترا اي ماه تابان
به طارم يا به گلشن يا به ايوان
هر آن روزي که بنشستي به طارم
به طارم در تو بودي باغ خرم
هر آن روزي که بنشستي به گلشن
به گلشن درنگشتي ماه روشن
هر آن روزي که بنشستي به ايوان
به ايوان در نبودي تاج کيوان
اگر بي تو ببينم لاله در باغ
نهد لاله برين خسته دلم داغ
اگر بي تو ببينم در چمن گل
شود آن گل همه در گردنم غل
اگر بي تو ببينم بر فلک ماه
به چشمم ماه مار است و فلک چاه
ندانم چون توانم زيست بي تو
که چشمم رود خون بگريست بي تو
ببايستم همي مرگ تو ديدن
به پيري زهر هجرانت چشيدن
اگر بر کوه خارا باشد اين درد
به يک ساعت کند مر کوه را گرد
وگر بر ژرف دريا باشد اين غم
به يک ساعت کند چون سنگ بي نم
چرا زادم چنين بدبخت فرزند
چرا کردم چنين وارونه پيوند
نبايستم به پيري ماه زادن
بپروردن به دست ديو دادن
روم تا مرگ بنشينم غريوان
بنالم بر دز اشکفت ديوان
برآرم زين دل سوزان يکي دم
بدرم سنگ آن دز يکسر از هم
دزي کان جاي ديوان بود (و) گربز
چرا بردند حورم را در آن دز
روم خود را بيندازم از آن کوه
که چون جشني بود مرگي به انبوه
نبينم کام دل تا زو جدا ام
به ناکامي چنين زنده چرا ام
روم آنجا سپارم جان پاکم
برآميزم به خاک ويس خاکم
وليکن جان خويش آنگه سپارم
که دود از جان شاهنشه برآرم
نشايد ويس من در خاک خفته
شهنشه ديگري دربر گرفته
نشايد ويس من در خاک ريزان
شهنشه مي خورد در برگ ريزان
شوم فتنه برانگيزم ز گيهان
بگويم با همه کس راز پنهان
شوم با باد گويم تو هماني
که بوي از ويس من بردي نهاني
به حق آنکه بو از وي گرفتي
هر آن گاهي که بر زلفش برفتي
مرا در خون آن بت باش ياور
هلاک از دشمنان او برآور
شوم با ماه گويم تو هماني
که بر ويسم حسد بردي نهاني
به حق آنکه بودي آن دلارام
ترا اندر جهان هم چهر و هم نام
مرا ياري ده اندر خون آن ماه
که من خونش همي خواهم ز بدخواه
شوم با مهر گويم کامگارا
به نام خويش ياور باش ما را
کجا خود ويس را افسر تو بودي
و يا بر افسرش گوهر تو بودي
به حق آنکه تو مانند اويي
چو او خوبي چو او رخشنده رويي
به شهر دوستانش نور بفزاي
به شهر دشمنانش روي منماي
روم با ابر گويم تو هماني
که چون گفتار ويسم در فشاني
دو دست ويس با تو يار بودي
هميشه چون تو گوهر بار بودي
به حق آنکه او بود ابر رادي
بجاي برق خنده ش بود و شادي
به شهر دشمنش بر بار طوفان
به سيل اندر جهنده برق رخشان
شوم لابه کنم در پيش دادار
به خاک اندر بمالم هر دو رخسار
خدايا تو حکيم و بردباري
که بر موبد همي آتش نباري
جهان دادي به دست اين ستمگر
که هست اندر بدي هر روز بدتر
نبخشايد همي بر بندگانت
به بيدادي همي سوزد جهانت
چو تيغ آمد همه کارش بريدن
چو گرگ آمد همه رايش دريدن
خدايا داد من بستان ز جانش
تهي کن زو سراي و خان و مانش
چو دود از من برآورد اين ستمگر
تو دود از شادي و جانش برآور