ديگر اي طوفان غم ، در باغ ما سروي نماندبيدهاي خشك برگ رنجگاهم راببخش
نمایش نسخه قابل چاپ
ديگر اي طوفان غم ، در باغ ما سروي نماندبيدهاي خشك برگ رنجگاهم راببخش
شايد آخر دنياست
كه عقربه ها به بن بست رسيده اند
كاش بيايي
سر بر شانه ات بگذارم
و عريان ترين حرف هايم را
شبيه هق هق پرنده هاي پر شكسته
يادت بياورم
من عاشق احساس پر از آتش خويشم
خاكستر سردي چو تو ، با من ننشيند
بايد تو زمن دور شوي ، تا كه جهاني
اين آتش پنهان شده را ، باز ببيند
دور بودم ز تو و حسرت ديدار به دل
تو نبودي و شدم نزد دل خويش خجل
لطف حق باتو مداراها کند
چون که از حد بگذرد رسوا کند
دلا در عاشقي ثابت قدم باش
كه در اين ره نباشد كار بي اجر
رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این
نه موران با سلیمان راز گفتند
نه با داوود میزد که صدایی
یتیمان فراقش را بخندان
یتیمان را تو نالیدن میاموز
چرا هیچکی نیست؟
زآنان براي ما چه مي ماند؟ يك كوله بار از خاطرات سبز
از من ولي يك چشم باراني، تنها همين ، تنها همين مانده ست