دلم واسه اون دبستان تنگ شده که وقتی تنها تو گوشه حیاط مدرسه وایسادی یه نفر میومد بهت میگفت: میای با هم دوست بشیم..!!؟
نمایش نسخه قابل چاپ
دلم واسه اون دبستان تنگ شده که وقتی تنها تو گوشه حیاط مدرسه وایسادی یه نفر میومد بهت میگفت: میای با هم دوست بشیم..!!؟
چشم آلوده کجا ؟ دیدن دلدار کجا ؟
دل سرگشته کجا ؟ وصف رخ یار کجا ؟
قصه عشق من و زلف تو دیدن دارد
نرگس مست کجا ؟ همدمی خار کجا ؟
سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تو کجا ؟ این دل بیمار کجا ؟
هر که را تو بپسندی شود خادم تو
خدمت عشق کجا ؟ نوکر سربار کجا ؟
کاش در نافله ات نام مرا هم ببری
که دعای تو کجا ؟ عهد گنهکار کجا ؟
همیشه در ارتباط با هر کاری 60 - 70 درصد حرف داشتم و ...
و 50 دصد عمل در هر کار
---
در حالی که
باید 30 درصد حرف بشه
70 - 80 درصد عمل
---
طوری شده که کسی که از نعمتاش استفاده می کنه این جوری نګاش می کنیم :
http://uc-njavan.ir/images/xst9h3h5x5df8mdttspa.jpg
در حالی که باید عادی باشه برامون ، بچه نباید تلاش یه نفر براش عجیب باشه!
طوری شده که ایشون تابلو میکشن هر کدومو 30 - 40 میلیون می فروشن هدیه به آسایشګاه معلولین می کنن
اما ما؟!
http://uc-njavan.ir/images/xsjfqx7aa9squsmfmtt.jpg
[sokoot]
به تنهايي از نيمکت فاصله ميگرفت
به عقب برميگشت
منتظر بود
شايد فقط کمي دير کرده
هوا سرد بود
برگهاي پاييزي همه جا ريخته بودند
نيمکت برايش تنها ميعادگاه بود
هر روز مينشست و به تمام رهگذران مينگريست شايد
يکيشان
او بود ولي او
به تماسهايش به پيامهايش جوابي نميداد
تنها با دلي شکسته به نيمکت خالي مينگريست و اهسته دور ميشد
http://www.jazzab.net/wp-content/upl...1_N2xRFhDB.jpg
دستم را بالا گرفتم
منتظر اجازت هستم
میخواهم حرف بزنم
این بار حرف هایم فرق می کند
حرف دلتنگی و دوری و نبودن نیست
حرف دوست داشتن هم نیست
حرف تنبیه است
آری تنبیه یک کودک
کودکی که این روزها سرکش می شود
کودکی که گستاخ میشود و می آزارد قلبی که همه وجودش می شود
کودکی که این روزها هیچ کس جلو دارش نیست
والد و بالغ فرقی ندارد کار خودش را می کند
کودکی که نگران است
کودکی که گم شده است
آب نبات پیرزن رنجور احساس سرکشش را آرام نمی کند
حتی عروسک رهگذر هم او را آرام نمی کند
گمشده اش را میخواهد تا کنار آن آرام بگیرد
حس بزرگی بهش دست داده است
حس مادری که برای توپ بازی فرزندش در نزدیکی شب آرام و قرار ندارد
حس پدری که فرزندش را به دور ترین نقطه برای خدمت تبعید کرده اند
حس برادری که همه غرورش خواهرش و سربلندی آن می باشد
چیزی از آدم های بزرگ حس میکند که خوشایندش نیست
روحیه اش آسیب پذیر تر از آن است که تحمل کند
اما خب حرف کودکان بزرگم باشد تاثیر نمیگذارد
کودکی که همه تلاشش قوی ماندن است
اما سوالی ذهنش را آزار می دهد
آدم های قوی بغض نمی کنند؟ گریه نمی کنند؟نگران نمیشوند ؟
کودکی که احساسش را بیرون میریزد
احساسی که تلخ نیست و حس نگهبان را به همراه دارد
کودکی که گهگاهی دفتر خواهر را خط خطی میکند
نگاهش را به قلب دفتر میدوزد طاقت دیدن ندارد
پاک کن را برداشته و سعی میکند با همه توانش دفتر را پاک کند
زیرش این جمله تکراری را می نویسد :
معذرت میخوام آجی
و با دستان کوچکش امضا میکند : داداشی
کلاس درس میشود
نوبت بزرگتری میرسد
تا محبت را بهتر خرج کند
خواهری که لبخند را از برادر دریغ نمی کند
اشتباهش را با پاک کن اغماض خویش پاک میکند
با نگاه مهربانش میفهماند نیازی به معذرت خواهی نیست
کودکی که به راحتی آارم می شود
تنبیه که دلچسب می شود و روحش به پرواز در می اید
در غالب خویش می ماند
احساس لبریزش را خرج خلوت با خدا میکند
با احساسی کودکانه با خدای خویش اینچنین سخن می گوید:
سلام خداجون
خواستم ازت تشکر کنم
که منو این طوری نقاشی کردی
ممنون
بغضی سنگین گلویم را چنگ می زند
چشمانم تمنای باریدن دارد
نفس هایم هق هق پیوسته را طلب می کند
نبضم همچنان تند می زند
و قلبم فشرده شده است
این ها نشانی است که تو را دیده ام
آری همین امروز بود بی آنکه بخواهم
بی آنکه آمادگیش را داشته باشم
نمی دانم چرا
فقط کاش مرا در این حال نمی دیدی
دوست داشتم سینه ام را ستپر کنم
گام هایم را محکم بردارم
بی هراس سرم را بالا بگیرم
نگاهم در نگاهت گره بخورد
بی آنکه صورتم غم درونم را بروز دهد
به آرامی از کنارت گذر کنم
انگار که رهگذری بیش نبوده ای
این قدرت را داشتم
اما
افسوسم از جسمی شد
که لنگ زدنش این توان را در من فرو شکست
تلاشم را کردم تا گام هایم را محکم بردارم
و عرق حاصل از تحمل درد را از بین ببرم
اما.........
کاش
فاصله رد شدنمان از کنار هم کمتر بود
دلم نوشتن می خواهد ،دلم بغض می خواهد ،دلم تنهایی می خواهد ، دلم سفر می خواهد
دیگر دلم هیچ کس را نمی خواهد
هیچ دوست و رفیقی هم نمی خواهد
هیچ کس را نمی خواهد که دست روی شانه ام بگذارد و آرامم کند
دلم صدای مردم نمی خواهد
دلم سکوت نمی خواهد ،مناجات نمی خواهد
چای تلخ و نسکافه داغ ،آهنگ عارف و فریدون
دلم هیچ چیز نمی خواهد
دلم دیگر حتی تو را نمی خواهد
دلم قدرت نمی خواهد ، ضعفم نمی خواهد
دلم کودک نمی خواهد بالغ نمی خواهد والد نمی خواهد
دلم دین و آیین هم نمی خواهد
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
اصلا بغض هم نمی خواهد
اشک هم نمی خواهد
دلم حتی تنهایی همیشه ام را نمی خواهد
دلم مرده است
و مرگ دیگر هیچ چیز نمی خواهد
جز مشتی خاک برای محو شدن
خلاص
من از مردم شهر بیزارم
گاهی زنده زنده قسمتی از وجودت را تکه تکه می کنند
بی آنکه
فرصت ناله یا اعتراضی داشته باشی. . .
"حاتــمه ابراهیــــم زاده"
این ها که می گویند
نماندم برایِ خاطرِ نبودنِ تفاهم میانمان !
باید یک لبخندِ شیرین نثارشان کرد
و زودتر بی هیچ حرفی
راهی کرد !
این ها همان هایی هستند که
تفاهم رادر رنگ و تفریح و
این چیز هایِ پیشِ پا افتاده می بینند
این ها همان هایی هستند که
اگر روزی چایِ رویِ میز
از روزِ پیش کمرنگ تر باشد
همه ی بودنت را زیرِ سوال می برند !
این ها اصلا برایِ ماندن نیستند جانم !
تفاهم دقیقا ماندن
با تمامِ تفاوت هاست
تفاهم نشستن کنارِ تو رویِ نیمکتِ سینما
و تماشایِ فیلمی که اصلا هم
موضوعش را نمی پسندد
و در طولِ نمایش
خیره باشد به تو
به خنده هایت،به گریه هایت
دستت را محکم بگیرد و در گوشت بگوید :
تماشایِ تو کفایتِ تمامِ کیف هایِ دنیاست
عادل دانتیسم
زياد سخت نگير تا بوده همين بوده يكي دل ميشكند و ديگري دلش شكسته ميشود و در نهايت فقط يك جمله ي كوتاه خاتمه ي اين شكستگي ميشه كه عه ناراحت شدي؟ من كه چيزي نگفتم به اينها بايد گفت راست ميگي چيزي نگفتي و چيزي نشكسته كه!!! فقط چيزي به نام دل بوده كه اونم مهم نيست!!!! دل بوده ديگه!!!!!!!!! چيز مهمي نبوده كه!!![sootzadan]
به نام او...
دلم برای فردی که عده ای قدر بودنش را نمیدانند و در نبودش اه میکشند
دلم برای پدری تنگ شده ک همیشه غمش را پشت چهره شادش قایم میکرد
آری پدرم کجایی ک 3 بهار است تو را ندارم....
smilee_new1 (13)smilee_new1 (13)smilee_new1 (13)smilee_new1 (13)
حتما دل دارین اما پدر کمتر ازش تشکر میشه.
هر کاری هم بکنه وظیفه اش بوده...
نداشته باشه پدری نکرده...
کیه که دست پدرش رو ببوسه؟ هر وقت دید خسته است یا نداره یا ... دستش رو ببوسه بگه خودتو عشق هست.
وقتی از دست میدیم...
خدا هیچ فرزندی مخصوصا دختری رو بی پدر نکنه...
بی پدری برا دختر خیلی سخته...
البته خدا کارش حکیمانه هست. ماها گاها قدرت و ظرفیت درک نداریم.
خلاصه پدر وجودی هست که خیلی کم دیده میشه یا اصلا دیده نمیشه.
واقغا جای تحسین داره که چنین فرزندی هستین. خدا ان شاالله به خاطر همین احترامی که میذارین سعادت و خوشبختی در هر دو دنیارو براتون رقم بزنه و تا آخر عمرتون همچنان به پدرتون عشق بورزین. البته باید مراقب باشین چون در آینده ای نزدیک حتما شیطان در وقتش به سراغتون میاد تا این احترام رو ازتون بگیره که ان شاالله شما با نظر و لطف خدا برنده هستین.
بنده یه خواهرزاده دارم که دختر هس. تک فرزند هس. 4ابتدایی میخوند که پدرش رو از دست داد.
تا چهلم پدرش که همه بهش توجه میکردند و سرش بسیار شلوغ بود زیاد متوجه عدم حضور پدر نشد(بیش از اندازه بهش توجه میشد) بعده چهل روز تنها شد...
رفتم پیشش. تقریبا بجز ساعاتی که در مدرسه بود بقیه روز رو تا نصف شب با من بود.درد دلشو میومد میگفت.
ساعتها خلوت میکردم باهاش تا راحت حرف بزند.
غمش را تو دلش نریزد...
می اومد تا دلتون بخواد حرف میزد...
هر چی نیاز داشت و چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ عاطفی سعی میکردم براش بدون چون و چرا برآورده سازم و گاها مخالف میشدم و به مرور یا طبق خواسته خودش و تغییر نظرش جایگزین میشد یا خودش میگف فلان خوب نبود و...
تقریبا 5 سال اینطوری گذشت. تمام تلاشم این بود که نداشتن پدر رو حس نکنه.
در برخی مواقع کم می آوردم. مثلا 10 ساله که بود و به یکی قول داده بود یه کاری بکنه اما یه مهمونی پیش می اومد یا یه اتفاقی می افتاد که دلش میخواست به اون مجلس برود وقتی میگفتم باید اول به قول خودت عمل کنی تا وقتی بزرگ شد یه فرد وفادار و خوش قول باشه میدیدم که اطرافیان نمیذارن و اونم که بچه هست دلش میخواست به جایی بره که دوس داره حتی شده بدقولی کنه.در این مواقع تربیتی واقعا کم می آوردم و بازنده من بودم چون پدرش نبودم تا حرفم عملی بشه.
(البته وفای به عهد به معنای عدم توجه به خواسته های بچه نیس توضیح بیشتری میخواد که اینجا جاش نیست)
با این مسائل کنار می اومدم تا اینکه در سن 14 -15 سالگی براش خواستگار اومد.
به شدت مخالف بودم.
خیلی باهاش صحبت کردم...
اما دیدم هر فردی یه حرفی میزنه....
کم آوردم و آرزو کردم ای کاش پدرش بود تا اون تصمیم می گرفت.بنده هر چی گفتم نشنیدند.دست بردار نبودم تا خودش گفت میگن منو تو بدبخت میکنی و... دست و پایم سست شد اما باز ادامه دادم نتیجه نداد.
بعده اون من دنبال زندگی خودم راه افتادم.
هر فردی بخواد به یه دختر یتیمی برسه باز نمیتونه جای پدر رو پر کنه. در مواقع تصمیم گیری پدر هست و پشتوانۀ محکم و تصمیماتی که باید بخاط مصلحت فرزندش اجرا میشد.
هر چه بگوید طبق مصلحت اندیشی و دلسوزی برا فرزندش هست.
اما بقیه نمی توانند تصمیمات هرچند درست رو عملی بکنند...
خواستم بگم که قدر پدران خود رو بدونین و بدونین که هیچ فردی جایگزینی برا پدر شما نخواهد بود.
هرچند اون فرد دلسوز شما باشد باز نخواهد توانست کار درست رو عملی بکند چون خیلی وقتها کار درست مطابق با خواستۀ نفسمون نیست و ما حرفی رو گوش خواهیم داد که اطرافیان میگن و کار درست رو انجام نخواهیم داد هرچند فرد دلسوز بارها بگه. اما اگه پدر باشه باید کار درست عملی بشه.
پس هیچ کس نمیتونه جای پدر رو براتون پر بکنه.
به سگ استخوان بدی
دورت میگرده و دم تکون میده
من به تو دل داده بودم لعنتی...
به نسل های بعد بگویید
که نسل ما نه سر پیاز بود نه ته پیاز
نسل ما خود پیاز بود
که هر کی ما رو دید گریه کرد
من اما با کلاغ ها موافقم
اخر قصه هر چه که باشد به خانه برنمیگردم...
بزرگتر که شدیم تکامل هم یافتیم
تبدیل به خودکارهایی بی رحم شدیم
که یادمان بدهند
هر اشتباهی پاک شدنی نیست...
هر سال روز تولدم
شمع های بیشتری برایم اشک میریزند...
خدایا
مثل اینکه ابر شده ام...باد که میخورد به تنم؛بارانم می آید...!هوای اطرافم از باد گذشته، طوفانیست...خدایا تورا غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم،تورا بخشنده انگاشتم و گناه کار شدم ،تو را وفادار دیدم و هرجا رفتم بازگشتم ،
تو را گرم دیدم و در سرد ترین لحظه ها به سراغت آمدم ،تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی ؟!
انقدر جای تو خالیست که هیچ گزینه ای انرا پر نمیکند
حتی
همه ی موارد...
- - - به روز رسانی شده - - -
باید که دنیایت به یک نخ بسته باشد تا حال بادبادک را بفهمی...
دلم ارامش وارونه میخواهد
یعنی شمارا...
هر فردی بهترین هم که باشد
اگر زمانی که باید باشد نباشد
همان بهتر که نباشد...
ریه ها اندام های بیخودی هستند
برای تنفس در هوایی
که تو نیستی...
- - - به روز رسانی شده - - -
خیابان دودل است
کسی می اید و کسی میرود
کاش میشد دست اتفاق رو بگیری
تا
نیفته...
صد نامه فرستادم
صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی
یا نامه نمیخوانی...
شبي مار بزرگي وارد دكان نجاري ميشود براي پيدا كردن غذا.
و عادت نجار اين بود كه موقع رفتن بعضي از وسايل كارش را
روي ميز بگذارد ان شب هم اره كارش روي ميز بود همينطور كه مار
گشتي ميزد بدنش به اره گير میكند و كمي زخم ميشود.
مار خيلي ناراحت ميشود و برای دفاع از خود اره را گاز ميگيرد
كه سبب خونريزي دور دهانش ميشود او نميفهمد كه چه اتفاقي افتاده
و از اينكه اره دارد به او حمله ميكند و مرگش حتمي ست تصميم ميگیرد
براي آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند
و دور اره بدنش را پيچاند و هي فشار داد. نجار صبح كه آمد
روي ميز بجای اره لاشهء ماري بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط
بخاطر بيفكري و خشم زياد مرده است.
احيانا درلحظه خشم می خواهیم ديگران را برنجانيم بعد متوجه ميشويم
خودمان را رنجانده ايم و موقعي اين را درك میکنیم كه خيلي دير شده...
زندگي بيشتراحتياج دارد كه گذشت و چشم پوشي كنيم
از اتفاقها؛ازآدمها؛ از رفتارها؛گفتارها؛
خودمان را ياد دهيم به گذشت و چشم پوشي عاقلانه و بجا.
چون هر كاري ارزش اين را ندارد كه روبرويش بايستي
زنــان قـــوی
دردهـــای خـــود را مــــانند کفـــش پـــاشنه بلــند می پوشـــند ؛
مـــهم نیـــست چـــقدر اذیتـــ میـــشونـــد ،
شــمافقـــط زیبــایی آنــهارا می بینید ...
http://www.asemooni.com/img/special-...he-patient.jpg
[golrooz]«اللَّهُمَّ اشْفِها بِشِفَائِکَ وَ دَاوِها بِدَوَائِکَ وَ عَافِها بِعَافیَتِک»[golrooz]
به قول مونا جان[dooa]
آمــــــــین
این روزها سخت خسته ام.....
و دلم بچگی میخواهد!!!
خسته ام...
فقط یک قلم لطفا!!!
میخواهم خودم را خط خطی کنم...
ﻃــــــــــﺮف ﺑﺎ ﯾﮑـــــــــــــﯽ ﯾــــــــﺎﺭﻩ…
ﺑــــــــــﺎ ﺑﻘﯿـــــــــــﻪ ﻫـــــــــﻢ ﺁﺭﻩ…
ﺍﺩﻋــــــــــــــﺎﯼ ﭘــــــﺎﮐﯽ ﻫــــــــــﻢ ﺩﺍﺭﻩ ..!
هیس . اینجام هیچ نگو
همه بدختیم از حرف زدنه ....
اگر حس میکنی مفید نیستی...
اگر از مردم یا نزدیکترین دوستات انتظار داری...
اگر چشم به راه کسی هستی...
اگر دلخوش به داشته هات هستی...
اگر دلت به تواناییت و فعال بودنت و دوستات و عشق و... قرص هست ...
سخت در اشتباهی پس:
بگذار و برو...
تا بفهمی دنیا و زندگی در دست کیست
بسلامت
باز هم باران به دادم رسید....
[golrooz]
کسی؛ پیامی ندارد برای کسی...؟؟؟!!!
قاصدکی روی سنگ فرش خیابان...! درانتظار یک دست...!
یک فوت...!
این همه رهگذر
کسی؛ پیامی ندارد برای کسی...؟؟؟!!!
قطره عشق دلش دریا میخواست.....قطره؛ دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود
هر بار خدا می گفت : “از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست! “
قطره عبور کرد و گذشت
قطره پشت سر گذاشت
قطره ایستاد و منجمد شد
قطره روان شد و راه افتاد
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و قطره؛ هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت
تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!
خدا قطره را به دریا رساند
قطره طعم دریا را چشید
طعم دریا شدن را
اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟
خدا گفت : هست!
قطره گفت : پس من آن را می خواهم
بزرگ ترین را، و بی نهایت را !
پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!
و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت
آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت
قطره از قلب عاشق عبور کرد!
و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت :
“حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است! “
ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭ ﺧﻂ ؛ ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ …
ﺭﻓﺘﻨﻢ ﺗﻮﺍﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ و من ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
زندگی یک چمدان است که می آوری اش...
بار و بندیل سبک میکنی و میبری اش...